
حتی مصدق هم تو را از یاد خواهد برد
دیشب چراغ خانه را...،
امشب تنورِ خانه را دادی
به جایش نان
گرفتی
و فکر کردی
ارزان گرفتی
*
شب، ساکت و تاریک و تنها
بازار را، وقتی که بر میگردی از این کوچه تا خانه
حتی خودت هم لحظهای با خویش میگویی:
«یک روز،
میدان فردوسی
به حالم
افسوس خواهد خورد
میدان فردوسی که جای خود
حتی خیابان مصدق هم
نام مرا از یاد خواهد برد»
*
یک روز میگفتیم: میجنگیم
در راه ایمان
هرچند بی نان
امروز میخندیم محض نان
بر چهرِ دونان
*
با خویش میگوید که: «ایمان را نمیخواهم
از بس که سنگین، نرخِ ایمان است»
غافل که آنچه میدهد از دست
نان است
آری، همین نان
*
تو در کتابِ کهنۀ تاریخ
یک صفحۀ تاریک خواهی بود
در نقشۀ جغرافیا:
یک کوچۀ کوچک.
یک کوچۀ بینام.
بی یار و بی همراه ...
آنگاه،
خواهی مرد
آری، خیابان مصدق هم تو را از یاد خواهد برد.
پ ن: وقتی داشتم این شعر را مینوشتم، طبیعتاً داشتم به مسائل روز و «فناوری هستهای» و «چرخۀ سوخت» و «تحریم رادیوداروها» و «مذاکره» و حتی «آب شیرینکن» و «فرایندهای مربوط به شرایط نگهداری و اصلاح نژادی در کشاورزی» فکر میکردم و بیش از همه از به حرفهای عجیب بعضی از سیاستمداران و روزنامهنگاران روشنفکر و اصلاح طلب و معتدل و پیروانشان در سادهانگاری یا حتی کوچکانگاریِ فناوری هستهای ایران.