در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مولوی» ثبت شده است

۰۲
آبان

http://bayanbox.ir/view/3273193696896274430/%D9%81%DB%8C%D9%87-%D9%85%D8%A7-%D9%81%DB%8C%D9%87.jpg

گفت: «آقا شما که کتاب دستت هست، مولوی حرفی دربارۀ برجام هم زده؟». گفتم مسخره می‌کنی؟ گفت «نه جدی». گفتم بله اتفاقا اخیرا مرور کردم هم دربارۀ برجام هم دربارۀ «خیانت امارات» و «خیانت بحرین» و همچنین دیگر مسائل منطقه حرف‌هایی دارد. گفت «ولی من شنیده بودم صوفی‌ها کاری با سیاست ندارند» گفتم درست شنیدی، مولوی هم از عرفای صوفی است، جبرگرا هم هست در بیشتر اوقات، اما تمام شاعران و عارفان و فیلسوفان ایران‌زمین در یک حرف‌هایی هم‌دل و هم‌سخن‌اند؛ اختلاف نظر با هم زیاد دارند و داریم، ولی خط قرمز همه یک چیز است. گفت: «چی؟». گفتم کلمۀ توحید. گفت «کلمه توحید چیست؟» گفتم: لا اله الا الله. این اصل و ریشه است. بقیه مسائل فرعیات است. اما فهم مقام «لا» و مقام «الا» بین همه متون و مشایخ مشترک است. گفت «چه ربطی دارد؟» گفتم نفیِ حاکمیتِ بیگانه، در «مقام لا» اتفاق می‌افتد که در شعر و نثر شعرای ما هم هست. این است که می‌گویند «بنی الاسلام علی کلمتین کلمه التوحید و توحید الکلمه». گفت: «حالا شاهد مثال هم بیاور».

امیر معین الدین پروانه، از سیاست‌مداران و وزرای مهم آن روز جزو مریدان درگاه مولوی بوده و گویا به حاکمان مغول (که دشمن مهاجم مسلمانان در آن روزگار و) دنبال استیلا بر سرزمین‌ها و حکومت‌های اسلامی بودند، کمک می‌کرده. در فصل نخست فیه ما فیه مولوی ضمن تفسیر آیه‌ای از قرآن می‌گوید:

«من این را به امیر پروانه برای آن گفتم که تو اول سَرِ مسلمانی شدی که "خود را فدی کنم و عقل و تدبیر و رأی خود را برای بقای اسلام و کثرت اسلام فدا کنم تا اسلام بماند" و چون اعتماد بر رأی خود کردی و حق را ندیدی و همه را از حق ندانستی پس حق تعالی عین آن سبب را و سعی را سبب نقص اسلام کرد که تو با تاتار یکی شده‌ای و یاری می‌دهی تا شامیان و مصریان را فنا کنی و ولایت اسلام خراب کنی، پس آن سبب را که بقای اسلام بود سبب نقص اسلام کرد پس درین حالت روی بخدای (عزوجل) آور که محل خوفست و صدقه‌ها ده که تا تو را ازین حالت بد که خوف است برهاند».
 

در فصلی دیگر از فیه ما فیه نیز چنین می‌خوانیم:

«نایب گفت که پیش از این کافران بت را می‌پرستیدند و سجود می‌کردند. ما در این زمان، همان می‌کنیم، این چه می‌رویم و مغول را سجود و خدمت می‌کنیم و خود را مسلمان می‌دانیم و چندین بتان دیگر در باطن داریم از حرص و هوا و کین و حسد و ما مطیع این جمله‌ایم. پس ما نیز ظاهراً و باطناً همان کار می‌کنیم و خویشتن را مسلمان می‌دانیم».

 


توضیح:  «فیه ما فیه» عنوان کتابی است به نثر، که تحریر سخنان و بخشی از جلسات جلال الدین محمد است. من نام این کتاب را بسیار دوست می‌داشتم و در سال‌های اخیر به عنوان نشانی صفحاتم انتخابش کردم. جالب اینکه این نام را خود مولوی انتخاب نکرده، در بادی امر استعمال نمی‌شده و سر مبدأش دعواست هنوز. از قضا شرق‌شناس‌ها خیلی از این اسم بدشان می‌آمد چون نمی‌فهمیدند یعنی چی؟ «در آن است آنچه در آن است» این هم شد اسم کتاب؟ چون از ظرائف متون عرفانی سردرنمی‌آوردند و بحمدلله هنوز هم سر در نمی‌آورند  :)

یک توضیح دیگر: اگر قرار باشد به کسی خواندن کتابی از مولوی را پیشنهاد کنم آن کتاب اول از همه دیوان شمس است، دوم هم دیوان شمس، سوم هم دیوان شمس و تازه شاید چهارم مثنوی معنوی. این پست جهت ادای دین و تسویه حساب بود با جنابشان به خاطر اقتباس نشانی، وگرنه کتاب‌هایی مثل فیه ما فیه یا مقالات شمس تبریزی برای اکثریت افراد خالی از فایده‌ای روشن است.

  • حسن صنوبری
۰۸
مهر

شاید برای بعضی سوال باشد چرا دربارۀ مولوی همواره کشاکش و اختلاف بوده و هست؟ برخلاف حافظ و سعدی و فردوسی. برخلاف دوران حیاتشان. حافظ در زندگی خویش رنج‌ها کشیده. فردوسی که همۀ زندگی‌اش به رنج گذشته و تا آخرین نفس حیاتش با او مخالفت می‌شد اما الآن همانند حافظ و سعدی جایگاهش در فرهنگ ما تثبیت شده است. حافظ و فردوسی اکنون جزو ستون‌‌های انسجام‌بخش و هم‌بستگی‌آور فرهنگ ما هستند. اما مولوی که در تمام زندگی خویش، از کودکی که خداوندگار خطاب می‌شد تا دیرسالی که مورد ستایش مردم و حمایت حاکمان بود، امروز اضطراب‌ها، مخالفت‌ها و جدال‌هایی را برمی‌انگیزد. چرا؟

چندسال پیش در نقد یکی از فضولی‌های گفتاری رئیس جمهور هم نوشته بودم که ما در ذهن منابع پسند و داوری یک‌سانی نداریم. انسان عالم و منصف کسی است که به این مسئله توجه می‌کند و انسان جاهل یا مغرض کسی است که داوری‌ها را در هم می‌آمیزد. شجریان موضوعی است که هم می‌تواند از حیث زیبایی‌شناسی داوری شود هم از حیث اخلاقی. اگر شما شواهدی دارید مبنی بر اینکه آقای شجریان آدم بدکرداری است، مرتکب رفتارهای غیراخلاقی علیه هم‌صنف‌ها یا کشور یا آیین خودش شده، نمی‌توانید حکم کنید صدایش زیبا نیست. نمی‌توانید بگویید موسیقی‌اش کسل‌کننده است. و اگر شواهدی دارید که او یک هنرمند و آوازخوان درجه یک است نمی‌توانید بگویید «پس» آدم خوبی است. اهل فلسفه می‌دانند فرق نقد دوم و سوم جناب کانت را که اینجا فرصت تفصیلش نیست.

در موضوع مولوی هم دقیقا مشکل از همین درهم‌آمیختن داوری‌ها شروع شد. مولوی یک «شاعر بزرگ» است یا یک «مرشد کامل»؟ در اولی مولوی مانند حافظ و فردوسی و سعدی و دیگران است. این قابل مناقشه نیست. کسی که با این مخالفت می‌کند یا متخصص نیست یا همان مشکل درهم‌ریختن داوری‌ها را دارد و منصف نیست. آن مولوی که موجب وحدت و انسجام و رشد جامعه می‌شود همین مولوی اول است. درست مانند دیگر شاعران بزرگ. اما وقتی گروهی دنبال این باشند که مفهوم دوم را برجسته کنند، مولوی به مثابه پیامبر، مولوی به مثابه متفکر بی‌عیب و نقص، مولوی به مثابه مراد، طبیعتا دعوای بیهوده‌ای شروع می‌شود که پایانی ندارد. چون مولوی هم مثل هر متفکر غیرمعصوم دیگری انبوهی اشتباه دارد. پس کسی که واقعا دوست‌دار مولوی باشد هم روی عنوان دوم پافشاری نمی‌کند؛ آنچنان که کسی که دشمن مولوی باشد هم نمی‌تواند با عنوان نخست ستیزه کند. اگر چنین رویکردی در تصمیم‌گیران و فعالان فرهنگ و هنر ثابت شود می‌توانیم مولوی جدال‌آفرین را به مولوی وحدت‌آفرین برگردانیم

حسن صنوبری

  • حسن صنوبری
۲۷
شهریور

 

سال گذشته در چنین روزی _که روز گرامیداشت سیدمحمدحسین شهریار است یادداشتی نوشتم با عنوان «شهریار حافظ بود یا مولوی؟» (جای شهریار در شعر معاصر کجاست؟) متن کامل این یادداشت به شرح زیر است:

 

 

 

یک

محمدحسین شهریار در روزگار خود حافظ بود یا مولوی یا سعدی یا فردوسی یا...؟

البته که هیچکس، کسی جز خودش نیست و نمی‌تواند باشد. ولی پاره‌ای از ویژگی‌ها و شباهت‌ها باعث می‌شود ما از شخصیتی در روزگاری یاد شخصیتی دیگر در روزگاری دیگر بیفتیم.

اگر این سوال را از دوست‌داران شهریار بپرسیم بی‌تامل می‌گویند «حافظ». علت هم، شدت علاقه و ابراز محبت شهریار به حافظ است. شاید در طول تاریخ ادبیات فارسی، چه ادبیات کهن چه شعر نو، شاعری را نداشته باشیم که تا این‌مقدار نسبت به شاعری دیگر ابراز عشق و ارادت و فروتنی کرده باشد. حتی بسیاری از اوقات، شاعران برای گرامی‌داشت مقام خویش، شاعران دیگر را تحقیر کرده‌اند. گاهی موضوع زد و خوردهای صنفی بوده که در قالب هجو شاعرانِ هم‌روزگار نسبت به هم اتفاق می‌افتاده است. مثل هجوی که «لبیبی» به بهانه مرثیه «فرخی» برای «عنصری» سرود:

گر فرخی بمرد چرا عنصری نمرد؟!
پیری بماند دیر و جوانی برفت زود

فرزانه‌ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه‌ای بماند و ز ماندنش هیچ سود

 

یا هجوهایی که «احمد شاملو» برای «حمیدی شیرازی» سروده بود:

«...بگذار عشق این‌سان

مرداروار در دل تابوت شعر تو

ـ تقلید کار دلقک قاآنی ـ

گندد هنوز و

باز

خود را

تو لاف زن

بی شرم تر خدای همه شاعران بدان!»

 

گاهی هم موضوع، دعوا بین شاعران هم‌روزگار نبوده و شاعری برای اثبات پیشی‌گرفتنش در شعر از گذشتگان یا در برابر مقایسه‌های تحقیرآمیزش با شاعران گذشته آنان را هجو می‌کرده است. مثل آن قطعه‌قصیده‌ی شاهکار خاقانی در هجو عنصری:

«به تعریض گفتی که خاقانیا
چه خوش داشت نظم روان عنصری

بلی شاعری بود صاحب‌قران
ز ممدوح صاحب‌قران عنصری...»

 

در چنین فضایی! همین‌که گاهی شاعری شاعر دیگر از روزگاران گذشته را به نیکی یاد می‌کرده، نشانه فضائل اخلاقی بالا و هنرشناسی و قدرشناسی بی‌نظیر او بوده که گمان نمی‌کرده اگر سخنی در ستایش شاعر دیگری بگویم شاید قدر خودم نزد سخن‌شناسان و مردم کم گردد. مخصوصا اگر این ستایش از جنس مرثیه‌سرایی برای شاعران هم‌روزگار -که تا حد زیادی مرسوم و اجتناب‌ناپذیر و باعث تثبیت موقعیت خود سراینده بوده- نبوده باشد. بلکه جدا از مناسبات اجتماعی شاعری شاعری دیگر از روزگار گذشته‌تر را بستاید.

مثل ستایش‌هایی که مولوی نسبت به سنایی و عطار دارد:

«عطار روح بود و سنایی دو چشم او
ما از پی سنایی و عطار آمدیم»

«گفت کسی خواجه سنایی بمرد
مرگ چنین خواجه نه کاری است خرد»

یا ستایشی که بیدل نسبت به حافظ و سعدی دارد:

«ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم

این معانی درگلستان بیشتر دارد بهار»

«بیدل ‌کلام حافظ شد هادی خیالم

دارم امید آخر مقصود من برآید»

و...

اما این ابراز ارادت‌ها و مهر تاییدها در اکثر دواوین بسیار محدود بوده‌اند و بیش از چهار پنج شعر از صفحات دیوان شاعر مادح را اشغال نمی‌کردند. در این میان، پیش از شهریار، تنها شاعری که در طی ادبیات پارسی در ارادت به شاعر دیگر اهتمام جدی داشته و استثناء بوده، همشهری شهریار، یعنی «صائب تبریزی» بوده است که اتفاقا او هم مرید و مادحِ مراد و ممدوحِ شهریار یعنی حافظ بوده:

«ز بلبلان خوش‌الحان این چمن صائب

مرید زمزمهٔ حافظ خوش‌الحان باش»

«هلاک حسن خدادادِ او شوم که سراپا

چوشعر حافظ شیراز انتخاب ندارد»

بله صائب در ابراز محبت به شاعری دیگر در تاریخ ادبیات بی‌نظیر است، اما تا پیش از شهریار. میزان محبت و ارادت شهریار به حافظ شگفت‌انگیز و بی‌مانند است. شهریار جدا از انتخاب تخلصش از دیوان حافظ، جدا از استقبال‌های فراوانش از غزل‌های حافظ، جدا از استفاده‌های بسیارش از مصطلحات و تعابیر حافظ، جدا از خاطرات و توصیه‌هایش درباره حافظ، جدا از شرح‌های فراوانش به شعرهای حافظ، جدا از اینکه مانند حافظ «غزل» را به عنوان قالب اصلی شاعری‌اش برگزیده، جدا از همانندی‌های شعرش با شعر سبک عراقی، در شعرهای بسیاری به ستایش حافظ پرداخته است.

«ناز دهن آن حافظ شیرین سخنی را
کز دُرج دُر غیب گُشاید دهنی را»

«تا جهان باقی و آئین محبت باقی است

شعر حافظ همه جا ورد زبان خواهد بود»

«سفر مپسند هرگز شهریار از مکتب حافظ

که سیر معنوی اینجا و کنج خانقاه اینجا»

«به تودیع تو جان می‌خواهد از تن شد جدا حافظ

به جان کندن وداعت می‌کنم حافظ! خداحافظ»

...

این‌ها، به‌جز معدود شعرهایی‌ست که شهریار در آن‌ها خود را حافظ ثانی می‌نامد:

«شهریارا چه رهارود تو بود از شیراز؟
که جهان هنرت حافظ ثانی دانست»

که البته با بیت‌های اینچنین خنثی می‌شوند:

«من به استقبال حافظ می روم دیوانه‌وار

غافل انگارد که با حافظ رقابت می‌کنم»

 

دو

بنابراین، شور و شدت محبت شهریار به حافظ در تاریخ ادبیات بی‌نظیر است و همین باعث می‌شود ذهن‌های آشنا با شهریار با شنیدن نامش یاد حافظ بیفتند.

اما آیا این تصور درست است؟

آیا به صرف این ابراز محبت‌ها درست است که شهریار را حافظ روزگار بدانیم؟

قطعا نه

تاثیر شهریار از حافظ در حوزه معنا، بیشتر تاثیری عرفانی و معرفتی است و در حوزه ساختار بیشتر در رویه و ظواهر است. در حوزه معنا شهریار کم‌تر سراغ ابعاد سیاسی اجتماعی و یا نگاه طنزآمیز و رندانه‌ی حافظ رفته و در حوزه ساختار برغم استفاده‌اش از اصطلاحات حافظ و تضمین‌ها و استقبال‌های فراوانش از حافظ، به آن صورت هندسه و نظم زیبایی‌شناختی خاص حافظ را مد نظر خویش قرار نداده است. از طرفی، پسند و اهتمام حافظ بر گزیده‌گویی و گزنیش‌گری بیت‌ها و شعرها در شهریار وجود ندارد.

این موضوع باعث شده است درمقابل جبهه‌ی هواداران شهریار، بعضی  از متخصصان ادبیات قرار بگیرند که با مقایسه حافظ و شهریار به انتقادهای آتشین از شهریار بپردازند و قدر او را نادیده بگیرند. درحالیکه اساسا شرکت دادن شهریار در این مقایسه و مسابقه (چه از سوی هواداران و چه از سوی منتقدانش) غلط است. آن یکی دو بیتی هم که شهریار در آن‌ها خود را حافظ ثانی یا حافظ زمان می‌نامد به همین نحو. بهترین شعر شهریار برای فهم این موضوع همین بیت است:

«من به استقبال حافظ می روم دیوانه‌وار

غافل انگارد که با حافظ رقابت می‌کنم»

شهریار حافظ این روزگار نیست، ولی این حافظ‌نبودن نه بار منفی دارد نه مثبت. حافظ‌نبودنِ شهریار به معنای هیچ‌بودن این شاعر نیست.

اگر دقت کنیم رابطه‌ی شهریار و حافظ رابطه‌ی رهرو و رهبر و یا پیرو و پیش‌رو نیست، بیشتر رابطه‌ی عاشق و معشوق و محب و محبوب است. از این جهت و جهات دیگر شهریار و دیوانش بیشتر از حافظ شبیه مولوی و دیوان شمس هستند. یک دیوان حجیم با آن‌همه شعر که انبوهیش عاشقانه عارفانه است و بسیاری‌اش از سواد به بیاض نرفته، متخصص ادبیات را بیشتر یاد دیوان شورانگیزِ مولوی می‌اندازد تا دیوان منسجمِ حافظ. برای حافظ آنقدر که زیبایی ارزشمند است عشق ارزشمند نیست، اصلا عشق با زیبایی تعریف می‌شود. برخلاف حافظ اما شهریار هم مانند مولوی عشق را محور قرار می‌دهد و گاهی زیبایی‌‍ست که با عشق تعریف می‌شود. وقتی با معیار حافظانه بخواهیم به شهریار نمره بدهیم، نمره‌ی شهریار نمره‌ی بالایی نمی‌شود و شاید حتی نمره‌ی شاگردش هوشنگ ابتهاج نمره‌ی بهتری بشود. ولی اگر با معیار مولویانه و به اسلوب زیبایی‌شناسی دیوان غزلیات مولوی (شمس) به شهریار نمره بدهیم، این شاعر نمره‌ی بالایی می‌گیرد.

حافظ زیبایی‌شناس است اما شهریار مثل مولوی عاشق است و در جستجوی «شمس»، و شگرف اینجاست که شمس شهریار تبریزی مثل شمس مولوی، تبریزی نیست، بلکه شمس او همین شمس‌الدین محمد حافظ شیرازی است.

 

سه

بدون توجه به نکاتی که در سطرهای پیشین گفتیم و همچنین بدون توجه به زیبایی‌شناسیِ خاص شعر شهریار، شاید در داوری‌ها و قیاس‌ها جایگاه این شاعر شناخته نشود و بعضی گمان‌کنند قدرِ غزلِ شهریار حتی از قدر غزل‌سرایان ارزشمند پس از او (مانند سایه، منزوی و...) کم‌تر است. اما اگر بخواهیم قدر حقیقی شهریار را در این‌روزگار بدانیم باید در تقسیم‌بندی دیگری او را بررسی کنیم:

شاعران سه گروه‌اند: «کوشندگان»، «نوابغ» و «کوشندگان نابغه». گروه سوم همواره اندک بوده‌اند و شاید فراتر از چهره‌هایی چون حافظ و فردوسی نباشند. در شعر امروز غلبه با کوشندگان است. کسانی که با تلاش و کوشش و نظریه و دقت در شعر به پیش می‌روند. شعرهای این شاعران عموما بی‌عیب و کم‌خلل است. اما در مقابل تعداد شاهکارها در شعرهایشان زیاد نیست. مثلا در یک کتاب با 100شعر، پنج شعر شاهکار است، پنج شعر ضعیف است و 90شعر متوسط. مثالش غزل‌ها و شعرهای استاد هوشنگ ابتهاج است. اما در دیوان کسانی که با نبوغ و طبعِ آتشفشانی شعر می‌گویند، البته که میزان شعرهای متوسط و بی‌نقص بسیار اندک است و میزان شعرهای شاهکار و ضعیف بسیار بیشتر. انرژی شعریِ این شاعران صرف سرایش شاهکارها می‌شود نه پیرایش لغزش‌ها. چنانچه در دیوان شهریار، هم در میان غزل‌ها هم مثنوی‌ها و هم حتی نیمایی‌ها شعرهایی را می‌بینیم که جزو بهترین شعرهای روزگار خود هستند و البته در کنار این شاه‌کارها غزل‌های ناپیراسته هم حضور دارند. باری آنان که شعرهای نوع دوم را ندارند شعرهای نوع اول را هم ندارند. نکته‌ی دیگر این است که اگر دیوان شهریار هم به کوشش «محمد گل‌اندام»ی گزیده می‌شد شاید کلا با شهریاری دیگر و شگرف‌تر مواجه بودیم.

 با توجه به این نکات، شهریار در مقایسه با شاعران بزرگ هم‌روزگارِ خود (مثل نیمایوشیج و...) و همچنین در مقایسه با دیگر غزل‌سرایانی که پس از او و متاثر از او، راه غزل معاصر را پیمودند جایگاه بی‌نظیری دارد. بنابراین مقایسه‌ی دیگر غزل‌سرایان پس از شهریار و برتری‌دادن آن‌ها به شهریار از دو منظر غلط است، یکی توجه به همین نوع سرایش نبوغ‌آمیز شاعر و دیگری هم این نکته که این شاعران در هر رتبه‌ای بایستند بر شانه‌های شهریار ایستاده‌اند و در هر شهری وارد شوند از دروازه‌ای وارد می‌شوند که شهریار آن را گشوده است.

 


 

پ ن : یادداشت کوتاه دیگر هم قدیم‌ترها برای شهریار در همین وبلاگ نوشته بودم: شهریار، پیرمرد روستایی عالم شعر شهری

 

 

  • حسن صنوبری
۱۸
شهریور

۱۸ شهریور ۱۳۴۸، در گذشت آقا سید جلال آل احمد در اَسالِم گیلان

«

 

فردوسی از پس حمله اعراب و عوض شدن دور زمان ، می نشیند و با چه حوصله ای چه عظمتی را از غارت و فراموشی حفظ می کند، عظمتی را که متن اساطیر است و سازندۀ تاریخ است .  عین کاری که  جلال الدین رومی کرد در بحبوحۀ حملۀ مغول . و ببینیم آیا روشنفکر امروزی جرأت و لیاقت این را دارد که بنشیند و در مقابل هجوم غرب که قدم اوّل غارتش ، بی ارزش ساختن همه ملاک های ارزش سنّتی است چیزی را حفظ کند؟ یا  چیزی به جای آنها بگذارد؟»

 

جلال آل احمد، از کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران»

 

الآن به جرأت می‌توان گفت او جزو معدود مواردی است که این مطالبۀ خود را عملی کرد و در مقابل هجوم غرب ، میراثی هویتی از خود برای آیندگان و دوران پساپهلوی به جای گذاشت.

 
  • حسن صنوبری
۱۵
شهریور
یادداشت پیشینم ساختاری‎تر بود، اینجا بیشتر درباب محتوا نوشتم:


فروشنده به نظرم یکی از مستهجن‎ترین فیلم‌های دنیاست
دوستی گفت وقتی به فیلمی فحش می‎دهی ترغیب می‎کنی به دیدنش. مشکلی ندارم. حالا که من دیدم بگذار همه ببینند. چرا فقط حال من گرفته باشد؟ خوشحال می‌شوم اگر کسی اعصابش را دارد برود فیلم را ببیند و ببیند توجه به ذائقه جشنواره‌ها چه بلایی سر یک هنرمند با استعداد می‌آورد...
گفتم فروشنده فیلم مستهجنی است. وقتی می‌گوییم مستهجن ذهن‌ها به سمت خاصی می‌رود. خواهش می‌کنم به آنجا نرود! آن مستهجن در مقابل این مستهجن که مد نظر دارم چه بسا که مستحسن است! تیکه‌پرانی‌های غیراخلاقی و اشاره‌های بدتر از تصریح به مسائل زناشویی و ...؛ چیزهایی هستند که زیر چتر طنز همواره حضور دارند و به خصوص با گسترش فیلم فارسی‌های نوین به سودای سود و آوردۀ مالی طبیعی شده‌اند. خیلی‌ها هم اصلا متوجه این بخش قضیه نمی‌شوند. از جمله کودکان. نکتۀ دیگر اینکه اینگونه موارد یا موارد وحشت‌آور فیلم‌های ترسناک تابلو دارند. ما کودکان و نوجوانان را به تماشای آن فیلم‌ها نمی‌بریم. اما چرا می‌گویم فیلم فروشنده فیلم مستهجنی است؟ در حالیکه اصغر فرهادی هرچی باشد فیلم فارسی‌ساز نیست.
بگذارید دیرتر به پرسش اصلی پردازم.
سینمای اصغر فرهادی -تا آنجا که من دیدم و فهمیدم- قرار است یک سینمای اخلاقی اجتماعی باشد. یعنی ظاهر امر این است که ایشان دغدغه اخلاق و بهبود روابط انسانی را دارند و حتی برای هنر کارکرد، آنهم کارکرد و وظیفۀ اخلاقی قائل‌اند. خیلی هم مارکسیستی و ضدفرد، چون شخصیت‌ها (افراد) در فیلم‎های ایشان قدرت خاصی در برابر جامعه و شرایط ندارند. اما اصل نکته اینجاست که زیبایی‌شناسیِ سینمای اصغر فرهادی مبتنی بر زشتی است. کسانی که کارکردی اخلاقی از هنر می‌جویند  از دیرباز بر دو دسته‎اند: یک---> آنانکه معتقند برای نابودی زشتی، مفهوم و مصداقش ابتدا باید توسط فرد درک شود، آنگاه از سوی او طرد. لذا برای درک زشتی امر زشت، باید آن را نمایش داد. دو ---> آنانکه معتقدند برای نابودی زشتی، باید آن را نادیده گرفت و به زیبایی پرداخت، که «الباطل یموت بعدم ذکره». به نظر من دومی اسلامی‎تر است و اولی یونانی‎تر و مارکسیستی‎تر و مسیحی‎تر. اولی نخ‎نماشده‎تر و فرمایشی‌تر، دومی کاربردی‎تر و انسانی‌تر.
مثال برای حالت اول: پدر برای اینکه پسر دروغگو نشود، هرگاه پسر دروغ گفت، به رویش می‎آورد، او را مجبور به اعتراف و عذرخواهی می‎کند، او را تنبیه می‎کند و می‎گوید: این بود نتیجۀ دروغ.
مثال دوم: پدر برای اینکه پسرش دروغگو نشود، خود دروغ نمی‎گوید. نه به پسرش، نه جلوی پسرش، نه حتی در غیاب پسرش.
به نظر من که دومی بیشتر هم جواب میدهد. که گفت «کونوا دعاة الناس بغیر السنتکم» (امام جعفر صادق)
این است که روش ظاهرا اخلاقی نخست وقتی وارد هنر می‎شود، مخصوصا وقتی که با غلظت و شدت و اغراق همراه شود، زیبایی‎شناسی آن هنر را مبتنی بر زشتی قرار می‎دهد. این‎ها فکر میکنند – یا شاید فقط ادعا- که با فریادِ زشتی، زشتی عریان می‎شود و آنگاه مطرود و منفور. اما ما –چه جماعت شاعران و دوستداران شعر ایرانی، چه باورمندان به اندیشه و اخلاق اسلامی- بر این باوریم که فریاد کردن زشتی زشتی را در جهان منتشر می‎‏کند و قبحش را می‎شکند. با آغاز فرایند عادی‎سازی و طبیعی‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎سازی. 
این  سطر شعر رابعه بنت کعب، بانوی شاعرِ عاشقی که در سدۀ چهارم می‎زیست و جان بر سر عشق خود گذاشت، را همواره با خود مرور می‎کنم:
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
و این بیت عزیز حافظ عزیز را:
چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان
تو همچو باد بهاری گره‎گشا می‎باش
این‎ها که گفتم نقد کلیت تفکر اخلاقی اصغر فرهادی از منظر ایرانی اسلامی و شاید شخصی خودم بود و اثبات مبتنی بر زشتی بودن زیبایی‌‎شناسی سینمایش. اما چرا تاکید می‎کنم این فیلم به خصوص مستهجن است؟ چرا باور دارم فیلم فروشنده زننده و زشت است از منظر اخلاقی؟
مهمترین قسمت فیلم (از اینجا به بعد به داستان فیلم می‌پردازم. اگر ندیدید فیلم را و می‎خواهید ببینید و دوست ندارید داستانش را بدانید در همین پرانتز شما را به خدا می‎سپارم و از حضورتان تا این قسمت از برنامه صمیمانه سپاسگزارم) و نقطۀ «اوج» و «گره‌‎گشایی» داستان؛ جایی است که یک جوان پیرمردی را تحقیر و توبیخ می‎کند. ظاهر، شما را به این مشغول می‎کند که حق دارد یا ندارد و چقدر حق دارد یا ندارد و چقدر این کار درست است یا نیست ، چون پیرمرد مجرم است، و اینجا اوج لذت و بشکن‎زدن کارگردان است و پیش خودش می‎گوید توانستم نفس‎هایشان را در سینه حبس کنم ... اما سینما هنر است و نمود و نمایش و اگر به این توجه نکنیم در دام سفسطۀ کارگردان می‎افتیم. کارگردان با درهم آمیختن دو روایت، سعی می‎کند دو قضاوت طبیعی و قدیمی درون مخاطب را به ستیز با هم وادارد. آنچه باید به آن دقت کرد اینجاست که یک روایت، روایت خبری و عقلی است و روایت دیگر هنری و عاطفی . متن روایت خبری این است: گناهکاری توسط دادطلبی مجازات می‎شود. اما آنچه بر تصویر نموده می‎شود -یعنی روایت نمایشی- این است: پیرمردی مظلوم و سر به زیر و نادم و ضعیف، توسط جوانی مغرور و قلدر و عصبانی و بی‎رحم مجازات می‎شود. وجدان بیننده در مواجهه با روایت اول با مجازات موافق است و در مواجهه با روایت دوم (که به خاطر هنری بودن موثرتر است) با مجازات مخالف است. سفسطه اینجاست که یک در میلیون اتفاق نمی‎افتد که حقیقتاً این دو روایت بر هم منطبق شوند. یعنی خیلی کم پیش می‎آید متهم یک جنایت اخلاقی آن‎هم به این صورت که در فیلم هست، یک پیرمرد خانواده‎دار مودب و متین و زحمتکش باشد. این دروغ اصغر فرهادی در توصیف جامعه ایرانی (و حتی غیر ایرانی) است. شاید افرادی بگویند حقیقت جامعه ایرانی به همین چرکی و سیاهی و تباهی است، که البته من برایشان این سطر از مولوی را می‎خوانم:
خویش در آیینه دید آن زشت مرد
رو بگردانید از آن و خشم کرد
بی‎شک حضرات تنها از تماشای چهرۀ خودشان به وحشت افتاده‎اند. ما که در این روزگار نیکی و نیکان را نیز بسیار می‎بینیم.
باری، این سفسطۀ کارگردان هنگام پرداختنش به فلسفۀ قضاوت و پرسش از اخلاق و عدالت است. پس موضوع فقط اندیشۀ متفاوت فرهادی مبتنی بر زیبایی‎شناسی امر زشت نیست. او با سفسطه خود مرتکب یک امر زشت می‎شود، لذا به خاطر این فیلم مستحق نکوهش افراد منصف و اخلاق‎مدار است. این دو. سومین نکته که باعث می‎شود این فیلم مستهجن باشد، همان صحنۀ قبح‎شکنانه و ساختارشکنانه‎ای است که پیرمرد توسط جوان تحقیر و تنبیه می‎شود. توجه بفرمایید اینکه مجرمی توسط ذی‎حقی تنبیه می‎شود، یک روایت خبری است که ارزش حقوقی دارد. اما آنچه در تصویر نمایش داده می‎شود با زبان خبری نیست، با زبان هنری است و معنای خودش را دارد. در پردۀ سینما این یک پیرمرد محترم است که توسط یک جوان خشن سرکوب می‎شود. چنین صحنه‎ای با این شدت و حدت در سینمای ایران تجربه ندارد و سیلی محکمی به فرهنگ و تمدن و اخلاق و آیین ایرانیان و مسلمانان است.

آنانکه برای فیلم‎هایی مثل «من مادر هستم»، «رستاخیز»، «گشت ارشاد» و... بیهوده به خیابان آمدند؛ کاش درمورد این فیلم، نه که به خیابان بیایند، بلکه تنها قدری بیاندیشند. مخصوصاً که فرهادی این روزها سرمشق‎نویس انبوه کارگردانان و هنرمندان مقلد و بی‎فکر است و سخنش با هزار زبان دیگر از هزار دهان دیگر بی‌کمترین اندیشه‎ای تکرار می‎شود.
برگردیم به بیت حافظ:
چو غنچه گرچه فروبستگی است کار جهان
تو همچو باد بهاری گره‎گشا می‎باش
پس ای نویسندۀ یادداشت! بیا و پس از این –چنانچه رسم دیرینت بود- به جای نقد فیلم زشت فرهادی، بیشتر به معرفی فیلم‌های خوب بپرداز! انشاالله، در آینده چنین خواهم کرد و سراغ از بهترین‎های امروز سینمای جهان خواهم گرفت.

  • حسن صنوبری
۲۰
دی
http://bayanbox.ir/view/2995299976730367978/Mirror.png
 

دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
که کیمیای سعادت رفیق بود، رفیق!

                                               (حافظ)

رفاقت و دوستی از آن مفاهیم و تعابیر مشکّک و ذومراتب ادبیات عمومی است که از آشنایی‎های ساده تا عشق‎های آتشین را در خود جای می‎دهد. ما همه مصادیق متنوع و گاه متضادی را در ذهن برای «داشتن دوست» و «دوست داشتن» داریم. باری پیش آمد و  اندیشیدم در خود که آن مفهوم آرمانی رفاقت که از این آشنایی‎های ساده و عشق‎های تملک‎‎خواه و دیگر تعاریف پراکنده هنوز متمایز است چیست، از کجاست و چه ویژگی‎هایی دارد. برای متمایز شدن و متعالی بودن.

به‎نظرم این دوستی نسبت به دوست‎داشتن‎های دیگر به مراتب از طبیعت و عادت زندگی دورتر است. چه اینکه رفاقت‎های ساده و دور همی طبیعت زیست اجتماعی بشر است و علاقه به عشق و غیرت و تملّک، از تنهایی و خودخواهی طبعی انسان و حتی نیازهای جسمی او برمی‎خیزد.

اما این رفاقتِ متعالی، برخلاف دیگر تعابیر، ریشه در صفا و صداقتِ دورۀ نوجوانی دارد. نوجوانی حدوداً یعنی آگاهی بزرگسالی + صفای خردسالی. در خردسال صفا هست و آگاهی نیست. در بزرگ‎سال آگاهی هست و صفا نیست. نوجوان اما از هرکدام نیمی دارد. لذا در این دورۀ گذار و شگفت‎انگیز، با جمع دو مقولۀ «صفا» و «آگاهی» به اراده‎ای صادقانه در ارتباط با دیگری می‎رسیم. بهترین دوست و بهترین دوستی ریشه در همین حس و حال و سن و سال دارد. (منظور این نیست که محدود به این سن است، منظور ریشه‎یابی پیشینۀ حسی عاطفی و فکری این رفاقت است).

این رفاقت تنها دوستی و رفاقتی است که منجر به «آینگی» می‎شود. پیش از اینکه آینگی را شرح کنم، سه شرط لازم و فصل ممیز برای تحققش را بر می‎شمارم. (البته استفاده‎ام از عبارات محکمی چون «شرط لازم» و «فصل ممیز»، به معنی این نیست که این شروط در ارغنون ارسطو یا قرآنِ خدا هم ذکر شده، بلکه این‎ها فکرها و احتمالات خودم است و شاید معلوم شود همه اشتباه است، ولی فعلا که به‎نظرم خیلی دقیق و فکرشده می‎آیند)

 

فصل: در شمردن شروط تحقق رفاقت به مثابۀ آینگی

آن سه شرط لازم و ناگزیر عبارت‎اند از:

  1. صداقت
  2. فهم
  3. بی‎غرضی

در بیان عمومی سه شرط: شرط اول که رکن رکین و اصل اصیل است و اگر نباشد موضوع منتفع است. شرط دوم اگر نباشد، صداقت هم باشد نتیجه به خطا می‎رود. خطای صادقانه. شرط سوم نباشد هم، یعنی اگر پای غرض و منفعت و مسئولیت و خواسته و قانون و... در میان باشد، ولو دوست تو صادق ولو فهیم؛ غرض او و در میانۀ دعوا بودنش ناخودآگاه به فهم و صداقتش جهت می‎دهد؛ این است که آینگی اتفاق نمی‎افتد.

در بیان خاص شرط صداقت: رفیق تو کسی است که به هرکه دروغ بگوید، هیچ و هرگز به دو تن دروغ نمی‎گوید. اولا به تو (در همه حال)، ثانیا به خود (در مقام رویارویی با تو). رفیق تو کسی است که به تو دروغ نمی‎گوید، نه در روی تو نه در درون خویش. «که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد» (حافظ)

در بیان خاص شرط فهم: رفیق تو کسی است که تو را می‎فهمد و تو هم او را می‎فهمی. رفیق تو کسی است که فهم و فرهنگ او هم‎آهنگ با تو یا نهایتاً قدری بیشتر است. اما کمتر نیست. از «من از نهایت ابهامِ جاده می‎آیم | هزار فرسخ سنگین پیاده می‎آیم...» تا برسد به این بیت‎ها: «تو رهرویی تو رهایی تو جاده دانی چیست | هزار فرسخ سنگین پیاده دانی چیست | تو رنج بُعد طلوع و غروب می‌فهمی | تو از کویر گذشتی، تو خوب می‌فهمی» (علی معلم دامغانی) ناظر به همین فهم است. اگر طرف اهل فهم نباشد، آنهم به اندازۀ تو، بیچاره چطور آینه باشد؟ دست خودش که نیست «آینه‎ات دانی چرا غماز نیست؟ | زانکه زنگار از رخش ممتاز نیست» (مولوی)

در بیان خاص شرط بی‎غرضی: رفیق تو کسی است که از تو چیزی نمی‎خواهد. مگر همان رفاقت و صداقت. از تو انتظار عمل و اقدام خاصی ندارد. از تو چشم منفعت و بیم مضرتی ندارد. رفیق توقع ندارد. تو هم همین‎گونه‎ای برای او. آدم از دوستش به جز خود دوستش چیزی نمی‎خواهد  و الّا این دوستی و دیگرخواهی نیست، خودخواهی است. «گر از دوست چشمت به احسان اوست | تو در بند خویشی نه در بندِ دوست». (سعدی) لذا هنگام صحبت هم هیچ چیزی به جز خوب خواستن برای رفیق در میان نیست. اگر باشد آینگی و صداقت و فهم را خراب می‎کند. رفیق تو نسبت به تو و در تو غرضی ندارد. «چون غرض آمد هنر پوشیده شد | صدحجاب از دل به سوی دیده شد» (مولوی).

 

و اما آینگی:
 

فصل: در شرح مفهومِ آینگی و حدیث نبوی
 

«یار، آیینه است جان را در حزن»

                                          (مولوی)

این مفهوم در متن ما -و به احتمال قوی در شعر مولوی- مستفاد از حدیث منسوب به نبی مکرّم اسلام است. قال رسول الله «المومن مرآه المومن». این حدیث را کمّلین عرفان و فلسفه با اشاره به اینکه «مومن» از اسامی حضرت حق نیز هست، تفاسیر عرفانی و معنوی کرده‎اند؛ اما ما به همین ظاهر عبارت بسنده می‎کنیم و از بلند نردبام عرفان بالا نمی‎رویم و در کوچۀ کوچکِ رفاقت خودمان می‎مانیم: می‎گوید مومن آیینۀ مومن است. یعنی یک مومن می‎تواند خود را در مومنی دیگر ببیند. ما به این می‎گوییم آینگی.

پرانتز: پیش از شرح بیشتر آینگی حیفم می‎آید نکتۀ زیبایی‎شناختی و ارزش ساختاری و هنری حدیث را باز نکنم اینجا. چیزی درمورد شعر تصویری و ارزش دیداری حروف و کلمات شنیده‎اید؟ مهم نیست. نگاه کنید که معنای این حدیث چقدر در ساخت صوری و حتی نگارشی‎اش مندرج است. واژۀ «المومن» را تصویر یک فرد بیانگارید، واژۀ «مرآه» را تصویر آینه، دومین واژۀ «المومن» را نیز تصویر یک فرد. حال چه می‎بینید؟ از دو طرف دو انسان همانند که بینشان آینه است و معلوم نیست این صورت آن است یا آن صورت این یا هردو صورت هم! «المومن | مرآه | المومن» سبحان‎الله! کو آن نقاش، یا طراح یا گرافیست یا تایپوگرافی که فهم این معنی کند؟! بگذریم.
 

---> بازگشت به متن ---> آینگی یعنی دو نفر می‎توانند خود را در یکدیگر ببینند. این نهایت رفاقت و اعلی مرتبۀ مودت است. دوست (به این معنای متعالی) کسی است که تو بتوانی خود را با او بشناسی و او خود را به تو بشناسد. لازمه‎اش این است که با هم صادقانه سخن بگوییم (صداقت محض)، هم را بفهمیم (به قدر هم) و در هم غرضی نبینیم. اینگونه به سادگی هرچه تمام‎تر خویش را در سخن او و سخن خویش می‎یابیم.

این سخن وقتی محقق می‎شود که آینه حقیقتا آینه باشد، صاف و زلال و سالم و پاک. آن وقت می‎توانی خودت را خوب ببینی. اگر با رفیقی در مصاحبتی که تو را از آنچه هستی بزرگتر، یا کوچکتر، یا تیره‎تر یا پراکنده‎تر نشان می‎دهد این آدم آینه هم باشد آینۀ محدّب یا مقعّر یا زنگاری یا شکسته است. آینه باید راست مقابل تو بایستد و درست بشنود و درست حرف بزند.

نکته: آنچنانکه بسیار کسان هستند که از ما بد می‎گویند، بسیار کسان هستند که از ما تعریف می‎کنند؛ اما سرانجام حال ما از هردوی آن‎ها بد می‎شود یا دست‎کم خوب نمی‎شود. اینکه بدیهی است که کسی بد ما را بگوید و ما خوشمان نیاید، اما آیا می‎شود که کسی خوب ما را بگوید و ما ته دل از او شاد نشویم؟‎ آری. در یکی از این سه حالت:

  1. نبود صداقت
  2. نبود فهم
  3. بودن غرض

در بیان حالت نبودن صداقت: خب وقتی بدانیم طرف دارد با دروغ و دغل از ما تعریف می‎کند، چرا باید با تعریفش شاد شویم؟ مسلماً باورش نمی‎کنیم.

در بیان حالت نبودن فهم: ولو طرف صادقانه از ما تعریف کند، وقتی می‎بینیم دارد پرت و پلا می‎گوید و بنده‎خدا اصلا خوبی ما را نگرفته، چرا باید از تعریفش شاد شویم؟

در بیان حالت بودن غرض: وقتی بدانیم او در ما به دنبال چیز دیگری به جز ماست، می‎دانیم که تعاریف هم همه تعارف و ناظر به آن چیز دیگر است نه خود ما.

اینگونه است که در این سه حالت (یعنی عکس شرایط آینگی) حتی اگر از ما تعریف هم کنند حالمان بد می‎شود و چه‎بسا بدتر.

 

نکته: اما در گفت‎گو با دوستِ همچون آینه، موضوع برعکس است. بعد از صحبت با او حالمان خوب است. چه بد گفته و شنیده باشیم چه خوب. نه‎تنها از تعریف و خوب‎گویی‎اش شادمان می‎شویم. حتی از بدگویی و انتقادش هم حالمان بد نمی‎شود و چه‎بسا خوب هم بشود. اینکه از تعریف و تحویل‎گیری‎اش شادمان می‎شویم بدیهی‎است، چرا از حال‎گیری  و انتقادش هم شادمان می‎شویم؟ به خاطر همان سه شرط. چون می‎دانیم راست می‎گوید. می‎دانیم درست می‎فهمد و می‎گوید. و می‎دانیم پای هیچ غرض و مرض و انگیزۀ خارجی و بیرونی در میان نیست.

این است که با چنین رفیقی آدم هم حالش خوب است هم رشد می‎کند. اگر هیچ‎کس قدر خوبی‎های حقیقی ما را نداند، اگر همه به دروغ و اشتباه درمورد ما بد فکر کنند، باز خوشیم، چون می‎دانیم او می‎داند و می‎فهمد و با خود می‎گوییم: گور پدر همه! او می‎داند! «برگشتن روزگار سهل است | یارب! نظر تو برنگردد» (شاعرش؟!) یا: «از گردش چشم تو نمانیم | ما را چه به گردش زمانه؟» (غلامرضا شکوهی) آدم به او می‎گوید «دمت گرم که هستی و می‎فهمی». از طرفی اگر همه به دروغ یا اشتباه از ما تعریف کنند، اگر هیچکس بدی‎ها و اشتباهات و زشتی‎های ما را نفهمد و به دست جماعت و خود بتوانیم بر آن‎ها سرپوش بگذاریم؛ رفیق می‎فهمد و می‎گوید و جلوی حماقت و تباهی آدم را می‎گیرد «من احبک نهاک» (امام حسین). و آدم اگر آدم باشد و از آدمی معدوم نباشد به او می‎گوید: «آره آره ... راست میگی. خراب کردم».

و البته که این رابطه دو طرفه است. تو نیز به حکم صداقت، حقیقت را می‎گویی، به حکم فهم، متناسب با او و حقیقتش سخن می‎گویی و به حکم بی‎غرضی در پی این نیستی که خود را خوب‎تر از آنچه هستی نشان بدهی. کلاً دوستی در همۀ انواع و اقسامش دو طرفه است «یحبّهم و یحبّونه».

 

خوش به حال آن‎ها که از این رفیق‎ها و رفاقت‎ها چندتاچندتا و زیادزیاد دارند. خوش به حال آن‎ها که دائم در پیش آینه و در میان آینه‎هایند. خوش به حال آن‎ها که این رفیقِ شفیق و آینه‎شان، نه موجود فانی که خدای باقی و به تعبیر حضرت ختمی مرتبت «رفیق اعلی» است. خوش به حال آنان که با پیامبران و امامان و شهیدان و نیکان رفیق‎اند «و حسن اولئک رفیقا». اما من همینقدر می‎فهمم که اگر آدم فقط یکی از این رفیق‎ها آن‎هم از نوع خاکی و زمینی‎اش هم داشته باشد و از پس سال‎ها تمرین و مرارت با یک‎نفر هم به آینگی برسد، و حتی اگر فرصت صحبت کوتاه باشد و توفیق دیدار اندک؛ باز هم باید کلاهش را بیاندازد هوا و تا قیام قیامت قدردان نعمت خدا باشد.

اگر دیدید آن رفیق را و رسیدید به آن آینگی، ارزان از دست ندهیدش؛ او از جانی دیگر و این فرصت از جهانی دیگر است:

 

نقش جان خویش من جستم بسی
هیچ می‌ننمود نقشم از کسی

گفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست

آینهٔ آهن برای پوست‎هاست
آینهٔ سیمای جان، سنگی‌بهاست

آینهٔ جان نیست الّا روی یار
روی آن یاری که باشد زآن دیار

                                                    (مولوی، مثنوی معنوی، دفتر دوم)

 

  • حسن صنوبری
۰۵
مهر

تیتر دوم: «حق با فرشته‎ها بود»

پ ن : دلم می‎خواست فیه ما فیه‎م را با یک مطلب دیگر و شادتر به‎روز کنم همین روزها.

و می‎خواستم پاسخ‎های تفصیلی و حرف‎هایی را که بهشان فکر کردم برای کامنت‎ها و وبلاگ‎ها بنویسم، اما هرچه می‎گذرد این داستان «مِنا» آنقدر حالم را بدتر می‎کند که خجالت می‎کشم از چیز دیگری اینجا بنویسم، اصلا نمی‎توانم هم اگر بخواهم.

*

اولین خبر که آمد، گفتم سعودی دارد پولی را که از مسلمان‎ها می‎گیرد برای حفظ جان و رفاهشان در حج، خرج کشتن یمنی‎ها می‎کند و اینجا داستان فقط داستان سهل‎انگاری و کوتاهی است. ولی هرچی بیشتر می‎گذرد و بیشتر فکر می‎کنم و خبرهای بیشتری می‎آید و آمار کشته‎ها چند برابر می‎شود داستان شکل دیگری به خودش می‎گیرد و آدم بیشتر حالش بهم می‎خورد از این هیولاهای آدمکش. از این پلیس‎های خبیث که دیوار راه مردم شدند. از این تکرار دوبارۀ حج خونین.

*

پریشب دیروقت داشتم در خیابان راه می‎رفتم، از کنار یک سالن عروسی رد شدم، خب مردم شاد بودند و داشتند سر و صدا می‎کردند و ماشین‎ها پشت سر هم آهنگ شیش و هشت پخش می‎کردند؛ به در سالن که رسیدم ناگهان دیدم یک خانم بسیار راحت‎پوش با یک سگ وحشی و بزرگ از سالن آمد بیرون. بله دقیقا، سگ وحشی و بزرگ، از در سالن جشن عروسی. خانم لبخند شیکی به لب داشت و این سگ از کنار هرکسی رد می‎شد حالت حمله و توحش به خودش می‎گرفت؛ به همین خاطر چند لحظۀ یک‎بار یکی دیگر از خانم‎های میهمان جلوی سالن جیغی می‎زد و کنار می‎پرید تا سگ گازش نگیرد؛ خانم صاحب سگ هم سعی می‎کرد زنجیر را به طرف خودش بکشد. این منظره از شب اول پس از فاجعۀ منا و (روز اول عزای عمومی) در خیابان پیروزی را محال است فراموش کنم؛ بس که نمادهایی با خود دارد که همیشه سعی می‎کردم نادیده بگیرمشان. حمل سگ. حمل سگ توسط یک خانم. حمل سگ توسط یک خانم در محله‎های تقریبا پایین‎شهر و مذهبی. بردن یک سگ توسط یک خانم... به مجلس عروسی! . بردن یک سگ بزرگ و وحشی ...

*

دیروز یکی می‎گفت «اینها که شهید نیستند، نباید جو بدهیم، خب الکی کشته شدند». یکی دو نفر دیگر تقریبا مشابه هم گفتند: «شنیدم تو اخبار می‎گفتند عربستان باید مدیریت حج را به کشورهای اسلامی بدهد، حتما منظورشان ایران است! حالا اینها هم جوگیر شده‎اند فکر کردند اگر خودشان باشند اتفاقی نمی‎افتد و ایران خیلی توانش بالاست!». قطعاً برای اولی همان «مهاجرا الی الله» را کامل شرح کردم و برای دومی گفتم جمعیت منا یک دهم جمعیت اربعین بود، ثروت و بودجۀ عربستان ده برابر بودجۀ متولیان مراسم اربعین بود و  خطری که اربعین را از سوی داعش تهدید می‎کرد صدبرابر داستان منا بود که در امنیت کامل بود. و برایش گفتم این نداشتن اعتماد به نفس ملی به ارث رسیده از دوران رضاخان و پسرش تا امروز خیلی مسخره است، وقتی اربعین با آن مختصات دشوار و مدیریت ایرانی‎ها و شیعیان طوری اداره شد که خون از دماغ کسی نریخت و حج با این مختصات آسان تحت مدیریت سعودی‎ها و وهابی‎ها طی یک هفته دو فاجعۀ بزرگ داشت.

*

پدرم همیشه دیروقت برمی‎گردد خانه. امروز از غروب خانه بود. مادرم گفت چون اول خبر کشته شدن یکی از دوستانش را شنیده و بعد هم وقتی نشسته جلوی تلویزیون، فیلم جدیدی از کشته‎های آن‎روز پخش شده و در نهایت حالش بهم خورده.

*

از چند ماه پیش (فکر کنم ماه رمضان) می‎خواستم درمورد مسابقات قرائت قرآن امسال بنویسم. من هرسال از اینکه برگزیدۀ رتبۀ نخست مسابقات ایران یک ایرانی باشد شاکی بودم. مخصوصا سال قبل در «به رنگ آسمان» (که کلا به لطف بلاگفا دارد با خاک یکسان می‎شود و هیچ چی ازش نمانده) از این موضوع نوشته بودم. از اینکه برگزیدۀ ایرانی تفضل خاصی بر نفر دوم (که فیلیپینی بود) نداشت (اینجا) و اینکه قرائت قاری بخش حفظ بسیار هنرمندانه تر بود (بهزاد هژبری). چه اینکه سال‎ها شده بود که ما در مسابقات دیگر رتبه نمی‎آوردیم و هی در مسابقات خودمان اول می‎شدیم!

تا اینکه امسال یک اتفاق عجیب افتاد. پس از نه سال، ایران با قرائت یک قاری _انصافا هم خوش‎صدا هم خوش‎سیما_ یعنی آقای «محسن حاجی حسنی کارگر» در مسابقات مالزی (پر سابقه‎ترین مسابقه بین‎المللی قرائت قرآن کریم) اول شد. من خودم سبک قرائت ایشان را خیلی دوست نداشتم، اما او در سبک خودش واقعا زیبا و متین و دقیق می‎خواند و البته که مهم این بود که توانست بی پارتی‎بازی و هیچ شایبه‎ای چنین جایگاهی را کسب کند.

پس از فاجعۀ منا یکبار خبر کشته‎شدن او هم آمد، اما سریع توسط برادرش تکذیب شد. و بعد دوباره تایید شد.

دارند زیبایی‎های جهان را یکی‎یکی پرپر می‎کنند می‎ریزند زیر دست و پا.

فیلم قرائت محسن حاجی حسنی کارگر در مسابقات مالزی

فیلم قرائت محسن حاجی حسنی کارگر در جلسه آیت‎الله خامنه‎ای پس از مسابقات مالزی

فیلم قرائت محسن حاجی حسنی کارگر در جلسه آیت‎الله خامنه‎ای (در سنین نوجوانی)

آخرین قرائتش، در جوار کعبه (چند ثانیه) ---> و اذ جعلنا البیت مثابة للناس و امناً!

*

انشاالله که همۀ مفقودین، سالم پیدا شوندو انشاالله همه مجروحین به زودی زود شفا پیدا کنند.

ولی این آمار بالای مفقودین، آن‎هم چند روز پس از ماجرا مرا بسیار می‎ترساند و نگران می‎کند. من از دیدن این عدد «۳۲۵» مفقود، خیلی بیشتر از «۱۳۶» کشته می‎ترسم. خدا رحم کند.

و انشاالله که محاسبات عقلی من اینبار اشتباه باشد.

*

برای خدا از آن ابتدا _وقتی به پایان کار می‎نگریسته_ انسان دو چهره داشته. زشت و زیبا. آخرین نسخۀ قابیل و آخرین نسخۀ هابیل. نهایت زشتی و نهایت زیبایی. چهرۀ اول را فرشته‎ها هم می‎دیدند، اما چهرۀ دوم را فقط خودش می‎دید. امروز ما هم در بین این سعودی‎ها و همپیمانانشان می‎توانیم صورت کامل و تکامل‎یافتۀ آن چهرۀ کریه اولی را ببینیم. می‎توانیم ببینیم اما باز هم از بین نمی‎بریمش. باز منتظریم تا شاید روزی چهرۀ دوم را ببینیم و خودش کار را تمام کند. با انتظاری از این جنس، فعلا که حق با فرشته‎هاست.


"...تا ایشان را نباید، کسی نتوانند به ایشان رسیدن و ایشان را دیدن. مستوران حق را بی ارادت ایشان کی تواند دیدن و شناختن؟ این کار آسان نیست.
...فرشتگان فرومانده‎اند که «و نحسن نسبح بحمدک و نقدس لک». ما هم عشق‎ناکیم، روحانیانیم، نور محضیم. ایشان که آدمیانند، مشتی شکم‎خوارِ خون‎ریز که: «یسفکون الدماء»"

_فیه ما فیه/مولوی/156_


  • حسن صنوبری