امروز در خبرآنلاین منتشر شد
دیدار با فلسفۀ کاپیتالیسم در کوچههای یک رمان خواندنی
یک
وقتی «آقای سالاری و دخترانش» را میخواندم حس نمیکردم دارم میخوانم، حس میکردم دارم میبینم؛ چون بیشتر از یک رمان کوتاه شبیه یک فیلم سینمایی بود. مثلا -با عنایت به اینکه حافظۀ خوبی ندارم- بعید نیست بعد از گذشت زمانی طولانی وقتی پیر شدم ضمن یادآوری پیرنگ داستان، شک کنم که بالاخره این قصه را در یک فیلم دیدهام یا همه شخصیتها و مکانها را ضمن خواندن یک کتاب داستان خودم تصور کردهام.
این تجربه را درمورد بعضی کتابهای دیگر هم داشتهام. چرا اینطور میشود؟ شاید چون ضربآهنگ داستان بالاست و رویدادها در ذهن ما آنقدر سریع اتفاق میافتند و پیش میروند که فکر میکنیم مثل یک فیلم دیدیمش، نه مثل کلنجاری طولانی با کاغذها و کلمات. یا شاید چون لحن روایت بسیار سرد و واقعگرا و ملموس است، اصلا فاصلۀ ادبی آنچنان نیست که من قصه را از دور مرور کنم و هی به خودم یادآوری کنم این یک رمان است نه یک رویداد. یا شاید به خاطر قوت فضاسازی و شخصیتپردازی است، مخصوصا درمورد چند مکان اصلی و نیز شخصیت اصلی داستان که آنقدر برایم بازشده و دقیق توصیف شده که حس نمیکنم دارم میخوانمشان و باید تصورشان کنم، بلکه ناخودآگاه مطمئنم دارم میبینمشان. البته این بستگی به اینکه چقدر در پیری فراموشی داشته باشم هم دارد؛ شاید اگر آلزایمر قطعی بگیرم باز هم هنوز قصه کلی را یادم باشد ولی دیگر بحث اینکه منبعم کتاب بوده یا فیلم، در میان نباشد و مثلا برای نوۀ خیالیام بگویم «یک پیرمردی بود قدیمها به اسم آقای سالاری (یا شاید اسمش را هم یادم نیاید) و چنین اتفاقات عجیبی برای خودش و دخترانش افتاد». بعد که نوهام بپرسد «بابابزرگ! خودتان دیدهبودیدش؟» بگویم: «والا یادم نیست، ولی این اتفاقات جالب در همان زمان جوانی ما افتاده بود».
آقای سالاری و دخترانش تازهترین رمان مجید اسطیری و کتاب عرضهشده توسط نشر صاد چنین رمانی است. نویسنده با توان روایی خود صرفا ضمن صد و پنجاه صفحه یک قصۀ کامل را میآفریند و مخاطبان را با تبدیل به دوربینهای مداربسته، در تمام صحنههای داستان جایگذاری میکند تا بی اداهای دراماتیک، خودشان قصه را ببینند. این هنر والای قلم جناب مجید اسطیری در این رمان است. اعتراف میکنم بعضی از مکانهای این رمان آنقدر برایم ملموس تصویر شدند که بعد خواندن کتاب رفتم در اینترنت جستجو کنم ببینم کجای شهر هستند و شگفتزده شدم که اثری ازشان نیافتم!
دو
اما فارغ از فرم، حرفی که اسطیری در رمان آخر خود میزند را ما امروز خوب میفهمیم. امروز در شرایط خاص سیاسی و اقتصادی این قصۀ کاملا غیرسیاسی برای ما محسوس است. در واپسین روزهای دولتی که اعتقاد کامل به بازار آزاد واقتصاد سرمایهسالارانه دارد و نتایج اعتقادش در زندگی یکایک افراد جامعۀ ایرانی به خصوص اقشار کمدرآمد محسوس است. جدا از اینکه این نگاه حاکمترین نگاه اقتصادی در صد سال اخیر ایران بوده است. باز تاکید میکنم «آقای سالاری و دخترانش» یک رمان سیاسی نیست، اما در لایههای درونی داستان عمیقا مسئلۀ سرمایه شکافته شده است. سرمایه چیست، چگونه متولد میشود، چگونه بزرگ میشود، چگونه توسعه پیدا میکند، چگونه میتواند مفید باشد، چگونه میتواند مضر باشد، چگونه میتواند جهت بگیرد، چگونه میتواند جهت بدهد، حتی فکر کند، حتی حرکت کند، حتی دست و پا و چشم و گوش داشته باشد و تاثیراتی عجیب را بر جامعه و خانواده و فرد بگذارد.
سرمایه و سرمایهداری و فلسفهشان و جامعهشناسیشان، مسئلۀ اسطیری است و درست است که مسئلۀ اوست، چون مسئلۀ انسان معاصر است و چون عمیقا و دقیقا مسئلۀ امروز مردم ایران است.
آقای سالاری و دخترانش جدا از اینکه یک رمان زیبا و گیراست، عمیق و دقیق نیز هست، حرف هم دارد، هرچند این حرف از قصه بیرون نمیزند. یعنی به احتمال زیاد خیلی از خوانندگان کتاب اگر نکتهای که گفتیم بهشان تذکر داده نشود چنان گرم ظاهر گرم و ملموس قصه میشوند که این دیالکتیک فلسفی پنهان در سطور کتاب درباب سرمایه و اقتصاد اصلا به چشمشان نمیآید. ولی اهل دقت و اندیشه از پیگیری این سیر دیالکتیکیِ موازی با قصه نیز لذتی دو چندان خواهند برد؛ حال چه با نتایجش موافق باشند چه نه.
سه
آقای سالاری و دخترانش را به دوستم هدیه میدهم چون مرا به وجد آورد و آن را دوباره خواهم خواند، چون مرا به فکر وامیدارد.