میتوانیم بخوریم و بخوابیم و بدویم و بنشینیم و دوست بشویم و دشمن بشویم و شیطنت کنیم و حیا کنیم و سرخورده شویم و سرمست شویم و عاشق شویم و فارغ شویم و بخندیم و بگرییم و سردمزاج شویم و گرممزاج شویم و درونگرا باشیم و برونگرا باشیم و تندروی کنیم و کندروی کنیم و ... بعد هم در اثر کهولت یا حادثه بمیریم. همین. درست مثل گربهها، خرگوشها، پشهها، الاغها و کلاغها (یا شاید فقط مثل چیزی که از آنها به چشممان میآید). بلاشک بیشترمان چنین زیستنی را ترجیح میدهیم.
میشود هم نه. یک لحظه مکث کرد. و کمی فکر کرد به این روند. به اول و آخرش. به چرایی و چگونگیش. میشود یک «که چی؟»ِ بزرگ کنار این روند سریع و متداول زندگی گذاشت و خندید به این ایدۀ مضحک: «زندگی میکنم چون زندگی میکنم».
پرسش از معنای زندگی -هر پاسخی که داشته باشد- پرسش سختی است و به همین دلیل عموما از آن فراری هستیم. من که هروقت بهش فکرمیکنم چارستون بدنم میلرزد. اما پرسشیست که ظاهرا اگر سراغش را بگیریم دیگر آن آدم سابق نخواهیم بود. آن آدم رباتیِ حیوانیِ طبق معمول.
انسانهای بزرگ عموما کسانیاند که خود را با پرسش «زندگی چیست» مواجه کرده بودند و همه بزرگیشان در پاسخی بود که به این پرسش داده بودند.
{پن: یکبار از پاسخ شاعران به این پرسش نوشته بودم: اینجا}.
«اعتراف» ، روایتِ سیری است که یکی از بزرگترین متفکران جهان و برترین نویسندگان تاریخ یعنی «لئو تولستوی» (لف تالستوی) برای رسیدن به پاسخ این پرسش انجام میدهد. سیری که زیست و جهان تولستوی را به کلی متفاوت و بینهایت بزرگ میکند و سرانجامش همان تولستویی میشود که میشناسیم و همان تولستویی که در کهولت سن توسط کلیسا مرتد اعلام میشود.
حدودا صد صفحه است، لذا خواندنش وقتی نمیگیرد؛ درعوض کمک میکند یکبار این مسیر دشوار را با یک پیرمرد مهربان و دوستداشتنیِ راهرفته طی کنیم. شاید ترسمان را بکشد تا روزی بتوانیم بهتنهایی به این سفر بزرگ برویم.
بریدهای از کتاب {البته با اندکی دستکاری نثر مترجم}:
«هیچکس جلوی من و شوپنهاور را نمیگیرد که زندگی را نفی نکنیم. ولی در آن صورت به جای تحلیل و استدلال باید خودت را بکشی. اگر از زندگی خوشت نمیآید خودت را بکش. اگر زندگی میکنی و نمیتوانی معنای زندگی را دریابی پس به آن پایان بده، نه آنکه در این زندگی چرخ بزنی و داد سخن بدهی و کاغذ سیاه کنی که زندگی را درک نمیکنی. وارد یک جمع شاد و سرخوش شدهای که همه حالشان خوب است و همه میدانند چه میکنند و تو احساس کسالت و انزجار میکنی، خب برو بیرون!»