این مصاحبه در صفحه ادب و هنر «روزنامه شرق» در اوایل مهرماه سال 1384 منتشر شده است با عنوان «کوه سرگردان در راه، گفت و گوى اختصاصى شرق با سیمین دانشور». در مطلب کناری (سلامی به سیمین دانشور) دربارهاش نوشتهام. فکرنمیکنم به آسانی بتوانید در جای دیگری از کوچههای وب پیدایش کنید. این متن کامل مصاحبه است و تنها تغییرش این است که من کمی ویراستاریاش کردم (در حد نیمفاصلهگذاری+اینتر+درج بعضی علائم+بولد و جداسازی سخنان دانشور از گزارشگر) چون متن اولیه خیلی زخمی بود و انگار برای عصرِ پیشانیمفاصلهای!
این شما و این گفتگوی خاص و خواندنی با زندهیاد استاد سیمین دانشور:
تجربۀ دیدار با سیمین دانشور در یکى از چهارشنبههاى اواخر شهریور اتفاق افتاد. چهارشنبه ساعت ۱۰ صبح از کوچههاى ناآشناى دزاشیب عبور کردیم تا به آدرسى برسیم که در آن با تاکید به در سبزرنگ خانهاش اشاره کرده بود. شنیده بودم دانشور بسیار دقیق و وقت شناس است. براى همین شش دقیقه در کوچهاى که خانۀ زیباى دانشور در آن جاى گرفته بود، قدم زدم و قدم زدم. ساعت ۳۰/۱۰ با اولین زنگ، پرستار بانو دانشور در سبز را باز کرد و من و همکارم شیما بهرهمند با سیمین دانشور روبهرو شدیم. فضاى خانه ساکت، مرموز و غریب بود. دانشور با نگاهى مسلط و محکم من را به طرف مبلى فرستاد که بعد فهمیدم خیلىها بر آن نشستهاند. دیوارهاى خانه قدیمى پوشیده بود از عکسها و نقاشىها، از تصاویر جلال آل احمد گرفته تا نقاشىهای مادر بانو دانشور که فرمى رئالیستى داشت. بر آن دیوارها، تصاویر دانشور اعم از نقاشى و یا عکس، من را محاصره کرده بود. آرامش خانه و تسلط روحى عجیبى که دانشور بر من داشت، باعث شد تا با وجود مصاحبههاى فراوان سالهای گذشته، هول شوم و کمى طول بکشد به اطراف و اکناف تسلط پیدا کنم. دانشور آرام حرف مىزند و دائم مىخواهد که چاى خود را تا قطره آخر بنوشم... سر حال است و رد عمر به چهرهاش به او جذبه و حالتى خاص بخشیده. کلمات را با دقت بر زبان مىآورد و در عین حال با تحکم حرف مىزند. در رفتارش نوعى جذابیت و قدرت مادرانه وجود دارد که باعث مىشود تو مراقب کلمات و نظراتت باشى و همین امر به اقتدار او مىافزاید. در آن فضا که تو را دربرگرفته، زمان مىایستد و تو تلاش مىکنى تمام جزئیات و رنگها را به خاطر بسپارى. تلفن زنگ مىزند و دانشور با دقت و علاقه با فرد آن سوى خط حرف مىزند. صداى زنگ تلفن، سکوت چند لایه فضا را برهم مىزند و نگاهت به آرامى مىچرخد سمت حیاط. سمت درختان و سمت رویاهایى که در امتداد نگاه نویسنده به درختان کهنسال شکل گرفته است. دانشور نویسنده سووشون، با لهجه دلنشین شیرازى و به همراه خاطرات و یادها زندگى مىکند. حافظه فوق العادهاى دارد، آنقدر فوق العاده که به سادگى و با ذکر کوچکترین جزئیات از اتفاقى مثلاً در دهه ۵۰ میلادى در نیویورک مىگوید. کنسرتى که در آن شرکت کرده و با حالى نوستالژیک از آن یاد مىکند. دیدار بانو دانشور براى من تنها انجام یک مصاحبه نبود. بلکه درک واقعیتى بود که از آن به عنوان «مادرسالار» یاد مىکنند. دانشور بدون شک تنها مادرسالار ادبیات ایران است. اولین رئیس کانون نویسندگان، مهمترین نویسنده زن ایرانى، کسى که سووشوناش از سوى بنیاد بوکر در کنار بوف کور و شازده احتجاب به عنوان برترین آثار صدسال ادبیات داستانى انتخاب شده و... مصاحبه مىکنم و در میان صحبتهایم از آدمهاى دور و نزدیک مىپرسم. از همه به نیکى مىگوید «مادرانه» و عاطفى، از شاملو، ساعدى، براهنى، امام موسى صدر (که بارها براى دیدار به آن خانه آمده)، نصرت رحمانى و... از جلال هم مىگوید با تامل و مکثى بیشتر... از دیدارهاى خود با امام خمینى یاد مىکند و از فضاى سیاسى _ اجتماعى این روزگار و در نهایت از تنهایىاش مىگوید... سیمین دانشور در نهایت از روزگارى مىگوید که در پوست زمان جا خوش کرده و به اندک اشارهاى در فضا رها مىشود. تلفن زنگ مىزند و استاد اغلب مىداند چه کسى پشت خط است. دوستان و شاگردانش راس ساعتى خاص مدام احوال او را مىپرسند و این امر مدتها است که ادامه دارد. در آن خانه که نویسنده بزرگ تنها بر صندلىاش تکیه زده، همه چیز نشانى از ادبیات دارد. ادبیات و نوشتن که دانشور قسمت اعظمى از عمر هشتادوچهارساله خود را در هواى آن نفس کشیده است. از در سبز بیرون مىآیم. نگاهى به خانه مىاندازم و دود سیگار را به آسمان باشکوه تهرانى مىفرستم که سیمین دانشور هر روز صبح به آن نگاه مىکند.
•••
سیمین دانشور با آنکه اهل شیراز است اما به دلیل سالها حضور و زندگى در تهران به یکى از نمادهاى فرهنگى این شهر تبدیل شده است. او در بسیارى از آثار خود راوى فضاى شهرى تهران مىشود و این شهر به خصوص در آثار بعد از سووشون جزء لاینفک ساختار داستانى وى مىشود. از او درباره تهران مىپرسم و روزگارى که در آن به سر مىبرد. سیمین دانشور مىگوید:
«تهران دیگر براى من غیرقابل تحمل شده است. به تعبیرى دیگر مانند جوهرى که روى کاغذ آب خشک کن چکانده و پهن شود شهرى خرچنگ- قورباغه اى شده است. ۱۴ میلیون جمعیت، آلودگى صدا، هوا، ازدحام ماشینها و فاجعههاى فراوان خستهام کرده. وقتى جمعیت زیاد باشد فجایع رخ مىدهد و کار از دست همه خارج مىشود. من پیشنهاد مىکنم اگر عملى باشد تهران را به شهرى فرهنگى- هنرى تبدیل کنند و پایتخت را به جاى دیگرى منتقل کنند. سالنهاى تئاتر، گالرىها، پاتوقهای نویسندگان و... در تهران باشد و مراکز ادارى - حکومتى به شهرى دیگر منتقل شود. در ضمن فکر مىکنم پایتخت باید رودخانه داشته باشد مثل اصفهان حتى مىتوانند بین این دو شهر قطار سریع السیر بکشند و همین باعث خلوت شدن تهران و آرام شدنش مىشود. پایتخت باید وسعت داشته باشد و اصفهان این گونه است. شهرى بزرگ و تاریخى که از اطراف هم وسیع و قابل گسترش است. فکر مىکنم هرچه هزینه هم داشته باشد مىارزد که پایتخت از تهران به اصفهان منتقل شود و این یک قدم شجاعانه است.»
دانشور از طبقهاى فرهیخته و خانوادهاى اصیل برخاسته است. او در دورهاى داستاننویسى را آغاز مىکند که حضور زن به عنوان نویسنده امرى خرق عادت بود و به نظر من کارى را که فروغ در شعر انجام مىدهد دانشور در داستان ترسیم مىکند. حال سئوال این است که او به عنوان یک زن داستاننویس چگونه از بافت سنتى ایران فاصله مىگیرد. دکتر دانشور مىگوید: «به واقع من اولین زنى هستم که داستاننویسبودن را به صورت حرفهاى پیش گرفت. قبل از من هم افرادى بودند مانند امینه پاکروان که البته به فرانسه مىنوشت ولى فارسى را خوب نمىدانست اما به شکلى تثبیت شده من اولین زن نویسنده ایرانى هستم. اولین اثرم آتش خاموش را در ۲۲ سالگى نوشتم و در ۲۷ سالگى چاپ کردم البته این داستان مشق اول من بود. وقتى هم که آن را به صادق هدایت نشان دادم و نظرش را خواستم به من گفت اگر من به تو بگویم چطور بنویس و چه کار کن دیگر خودت نخواهى بود، بنابراین بگذار دشنامها و سیلىها را بخورى تا راه بیفتى. من هم همین کار را کردم. بعد در سال ۱۹۵۲ به آمریکا رفتم و در دانشگاه استنفرد که یکى از بهترین و گرانترین دانشگاههاى آمریکا است مشغول به تحصیل شدم. البته من بورسیه بودم و نزد دکتر والاس استنگر داستاننویسى و نزد فیل پریک نمایشنامهنویسى خواندم. همان موقع دو داستانم در استنفورد شورت استورى منتشر شد. وقتى از آمریکا برگشتم، شهرى چون بهشت را نوشتم که دهها قدم از آثار قبلى ام جلوتر بود. من در آمریکا تکنیک، فضاسازى، مکان و محیط داستانى را آموختم و در واقع از مدرنترین شیوههاى روایى داستان آگاه شدم. یادم مىآید قصه آخر شهرى چون بهشت ترجمه شد. قصه صورت خانه که روایتى از یک تئاتر سنتى است. از آن روزگار تا به امروز کتابهاى زیادى نوشتهام که شاید حورا یاورى منتقد به خوبى درباره کلیت آنها نظر داده است و آن اینکه دانشور راوى داورى تاریخ است. من نشان داده ام که هر گوشهاى از این مملکت جزیره سرگردانى است و ما ملتى سیهروزگاریم که در هر دوره تاریخى با حضور اقوام مختلفى مانند ترک، مغول و تیمورى و... روبه رو بودهایم. براى من این تاریخ و این سرگردانى مهمترین دغدغه درونى بوده است. ما راه خشکى اروپا، آفریقا و آسیا بودیم و به همین دلیل بود که در جنگ دوم ما را پل پیروزى گفتند. انگلیسها خط راه آهنى کشیدند تا آذوقه به روسها برسانند و من آن فضا را در سووشون نوشتهام و مىتوان به آن رجوع کرد.»
سیمین دانشور نویسنده اى بوده که تا به امروز به اصول واقع گرایى در داستان تاکید داشته است. او حتى در نقدى که بر آثار اویسى نقاش مىنویسد گفته که آبستره در نگاه وى و آثار وى را نمى پسندد. او روایتهاى آبستره و انتزاعى را نمىپسندد و همواره بر رئالیسم اصرار داشته است. سئوال این است که چرا دانشور اینچنین بر واقعگرایى داستانى اصرار داشته و خود نیز یکى از شاخصترین نمایندگان آن در داستان ایرانى است. او مىگوید:
«شاید من آن نقد را نوشته باشم درست یادم نمىآید. اما نقاشان ما اکثراً غربگرا هستند. چهرههایى مانند ضیاء پور، محصص، اویسى و... از این نمونه هستند. در هر حال آبستراکسیون و انتزاع چارچوبى مبهم است و به پیچیده نشان دادن جهان تمایل دارد. اما ملت ما، ملت باسوادى نیستند و تعداد آدمهای باسواد و هنرشناس ما بسیار کم است. بنابراین هنرهاى ما باید به سمتى روند که بتوانند فهم مردم معمولى را هم ارضا کنند. این مردم نمى توانند آبستراکسیون را بفهمند. مثلاً آقاى محصص تابلوهایى دارد که گاه خود من در درک آنها مشکل دارم و گاه به سختى آن را مىفهمم پس مردم عادى چه کنند؟ پدر من درآمد تا بتوانم به این نثر ساده دست پیدا کنم. ما در دوره دکتراى ادبیات در دانشگاه تهران با اصول استادى مانند فروزانفر روبهرو بودیم که مىگفت اگر وصاف را مىخوانید باید نمونه نثرى مانند آن بنویسید و یا بیهقى را باید به سبک خود او بنویسید (جالب اینکه نثر بیهقى بسیار ساده است و همین هم باعث زیبایى تاریخ او شده است) بنابراین من با توجه به این تجربیات فکر نمىکنم ملت ایران بتواند با فرمهاى انتزاعى خو بگیرد. البته من این فرمها را رد نمىکنم و هر کس مىتواند سلیقه و اصول خودش را داشته باشد. اما در همان نقاشى مثلاً به این کار پروانه اعتمادى نگاه کن (خانم دانشور به تابلوى پروانه اعتمادى که بر دیوار است اشاره مىکند) دقیقاً به نقاشى سنتى ایرانى نظر دارد. خطوط در این نقاشى به مانند هنر اسلامى دایرهوار هستند که اشاره به سیطره خداوند بر محیط دارند. این کار و نمونه این آثار را همه مىفهمند و دوست دارند... بنابراین من انتزاع را در ایران قبول نمىکنم. من که فقط براى نخبگان نمىنویسم براى همه مىنویسم. سووشون خیلى نثر سادهاى دارد، اما هنوز بعد از ۳۶ سال از چاپ اول آن منتشر مىشود و خوانده مىشود و به راحتى به ۱۷ زبان ترجمه شده است. در ضمن این را هم بگویم من در خارج از ایران بسیار شناخته شدهتر هستم و تمام آثارم به چند زبان بارها ترجمه شدهاند. بنابراین وظیفه من به عنوان نویسنده ایرانى جذب توده مردم است و وقتى این مردم درک مناسبى پیدا کردند، مىتوانند به سراغ کارهاى انتزاعى هم بروند. دقت کن نیما هم در شعر نو واقع گرا است و وقتى مىگوید خانه ام ابرى ست یک روستایى هم آن را مىفهمد و لمس مىکند. بنابراین یکى از بزرگترین شعراى جدید ما نیز زبانى ساده و عامه فهم دارد (البته قبل از نیما هم تقى رفعت شعر نو سرود اما به دلیل اینکه طرفدار خیابانى بود و او کشته شد، خودکشى کرد. من ۹ شعر از او را به آریانپور دادم که در کتاب از صبا تا نیما چاپ شد) اما در همان دوره تندرکیا هم شعر نو گفت (شاهین!) مثلاً هوا انگولکى من هم هوایى... اما کار او نگرفته. چون براى مردم قابل درک نبود. اما نیما با وجود اینکه کاملاً قابل فهم است بسیار بدعتگذار است. شاملو هم همین طور یا اخوان و سهراب را هم به خوبى مىتوان فهمید. سیمین بهبهانى هم از جمله شعراى بزرگ ما است که ساده مىسراید و همه مىفهمند بنابراین اگر دقت کنیم بزرگان ادبیات ما همه به نوعى قابل فهم مىنوشتند و مىنویسند.»
سیمین دانشور از جمله نویسندگان ایرانى است که با صادق هدایت آشنایى داشته و او را درک کرده است. این همنشینى و آشنایى با هدایت در زندگى دانشور نقطه عطفى به حساب مىآید که مىتوان آن را دیدار دو نویسنده مهم دانست که هر دو از مشهورترین چهرههاى ادبیات ایران در جهان هستند. از دانشور درباره صادق هدایت مىپرسم و اینکه او چطور هیچ گاه تحت تاثیر نگاه هدایت در ادبیات قرار نگرفت. او مىگوید:
«صادق هیچگاه عروسى نمىرفت، اصلاً اعتقاد به این مراسم نداشت. اما عروسى من و جلال را آمد. دکتر کریم هدایت در شیراز زندگى مىکرد. او پسرعموى صادق هدایت بود و در ضمن من چند کتاب از هدایت را در همان نوجوانى خوانده بودم و در عین حال انشاى خوبى هم داشتم. (آن زمان مىگفتند هر کس انشاى خوبى داشته باشد نویسنده مىشود) در هر حال روزى دکتر کریم هدایت به خانه ما تلفن کرد و گفت صادق هدایت در شیراز است و مىخواهد جاهایى را ببیند که ما نه بلدیم و نه سر درمىآوریم تو حاضرى راهنماى او باشى؟ گفتم با کمال میل. صادق خان تا من را دید گفت خود تو را در این قهوهخانهها و جاهایى که من مىخواهم ببینم راه مىدهند؟ گفتم دختر دکتر دانشور را همه جا راه مىدهند! آن زمان شیراز کوچک بود و مکانهای محدودى داشت. با هم به قهوهخانه رفتیم. من در حال چاى خوردن بودم که دیدم بلند شد و رفت سر یک میز دیگر، بعدها فهمیدم داش آکل و کاکارستم را آنجا پیدا کرده است. بعد رفتیم قهوهخانهاى که براى کارگران بود و آنجا هم آدمهایى را پیدا کرد که نمىدانم آیا از آنها نوشت یا خیر. بنابراین هدایت تا درک و تجربه شخصى نداشت نمىنوشت. به هند رفت و برگشت تا بوف کور را بنویسد. هدایت هیچگاه خیالى کار نکرد .او بزرگترین نویسنده ایران است. شازده احتجاب گلشیرى کار فوق العاده خوبى است. وقتى گلشیرى کتاب را پیش من آورد و خواندم، گفتم از هدایت خیلى استفاده کردهاى. گفت: تحت تاثیر هدایت هم بودهام. فخر النساء شازده احتجاب کمى شبیه زن اثیرى هدایت است و... اما او گلشیرى است و نمى توان نفىاش کرد. اما ما همه از زیر شنل هدایت بیرون آمدهایم. آثارش از من هم بیشتر ترجمه شده و حتى به زبان چینى هم درآمده است. من از هدایت خیلى استفاده کردم و تا وقتى ایران بود هرچه مىنوشتم مىدادم تا بخواند. در تهران هم همسایه بودیم. مىرفتیم روى بام و او هم مىآمد روى بام خانهاش و با هم حرف مىزدیم. این قضیه هیچ وقت یادم نمىرود که وقتى من زن جلال شدم زیاد به خانه ما مىآمد. چون گیاهخوار بود زیاد دعوتش مىکردیم و او مىآمد و غذاهایى مثل گل کلم، نخود فرنگى، هویج پخته و... مىخورد. یک بار ما خانه نبودیم. هدایت آمده بود و با در بسته روبه رو شده بود. روى کاغذى نوشته بود: رفتیم و دل شما را شکستیم، فلنگ را بستیم و شما بمانید با زندگىهای توسرى خوردهتان. وقتى این جمله را خواندم، گفتم این مىخواهد بلایى سر خودش بیاورد. سه، چهار هفته بعد بود که خبر خودکشىاش را شنیدیم. او نویسنده بزرگى بود. او اولین کسى بود که به اهمیت ادبیات عامیانه واقف شد و بوف کورى نوشت فوق العاده، خداى من! او با سایهاش حرف مىزد و من این کتاب را بارها و بارها بلعیدهام.»
سیمین دانشور بعد از چاپ سووشون بسیار مورد تقلید نویسندگان ایرانى و به خصوص زنان قرار گرفت. اینکه او به عنوان رماننویس یکى از مهمترین راویان داستان ایرانى به حساب مىآید دلایل گوناگونى دارد. نثر پاکیزه، ساختارى هدفمند، درک عمیقى از وضعیت انسان ایرانى در پهنه تاریخ و... باعث شدهاند تا او یکى از مدلهاى رمان نویس ایران به حساب آید. از او درباره تقلیدها و وضعیت نویسندگان زن ایرانى مىپرسم. او مىگوید:
«من کارهاى نویسندگان جوان را زیاد نخواندهام. پیشکسوتها هم که کار خودشان را مىکنند پارسى پور، گلى ترقى و... از این نمونهاند. اما در میان آثارى که از جوانان خواندهام به سه نفر امید دارم. یکى صوفیا محمودى که کتاب جدول کلمات متقاطع را نوشته و دیگرى هم سهیلا بسکى که کتاب از درون را نوشته که هنوز منتشر نشده اما من آن را خواندهام و دیگر ناهید کبیرى که پیراهن آبى را نوشته اما در میان زنان شاعر سیمین بهبهانى در اوج است. نازنین نظام شهیدى هم شاعر خوبى است. اما جوانان کمى بین سنت و مدرنیسم گیج مانده اند. فروغ نمونه درخشانى بود که نیما را درک کرده بود. در این میان باید به طاهره صفارزاده اشاره کنم که به عقیده من کار فوق العادهاى کرده است. او شاعر اندیشه و معنویت است و در آثارش در حال نزدیک شدن به ماوراء الطبیعه است. هفت سال از عمرش را گذاشت تا قرآن را به انگلیسى و فارسى شاعرانه ترجمه کند. او کار نویى کرده است و قرآن او کار فوق العادهاى است و در آمریکا به چاپ نهم رسیده است. در ضمن او چون خودش شاعر است به حدى قرآن را شاعرانه ترجمه کرده که قابل وصف نیست. آیا آمریکایىها که آن را مىخوانند فهمیدهاند قرآن شعر خداوند است که بر پیامبر برگزیدهاش نازل شده است؟ قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خیلى از آن لذت مىبرم و طاهره صفارزاده به حدى آن را خوب ترجمه کرده که گاهى مرا به گریه مىاندازد.»
دانشور یکى از دانشجویان مشهور دوران طلایى دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است. او محضر اساتید بزرگى را درک کرده و در عین حال گرایشهاى مدرن داستان ایرانى را فراموش نکرده است. سئوال این است که دانشور که در دورهاى خاص در دانشگاه تهران درس خوانده و در محضر اساتیدى بوده که گرایشهای کلاسیک گاه متعصبانهاى داشتهاند چطور توانسته به سمت ادبیات روز حرکت کرده و از معدود دانشجویان آن دوره دانشگاه باشد که به عنوان رمان نویسى بدعت گذار مطرح شد. او مىگوید:
«ما اساتیدى چون فروزان فر، بهار، خانلرى و... داشتیم. در دوره ما کلاس خاصى براى دیپلمهها گذاشتند تا براى دوره لیسانس ادبیات آماده شوند. در آن دوره و در دوره بعد ما اساتید بزرگى را درک کردیم مثل دکتر معین (بیچاره در سالهای پایان عمر، روزهاى سختى را گذراند) اما اینکه مىگویى چرا من به سمت گرایشهاى ادبى آنها نرفتم چند دلیل دارد؛ اول اینکه ما همسایه نیما بودیم. من نیما را مىشناختم. صبحها مىآمد دنبال من و مىرفتیم از دشتبان سیب زمینى مىگرفتیم. (آن موقع اینجا خانه زیادى نبود و تمام جالیز و دشت بود. آن وقت من بعدازظهرها در کنسرواتوار تهران که رئیس آن روبیک گریگوریان بود درس مىدادم) نیما زغال هم مىآورد زمین را گود مىکرد و سیب زمینى تنورى درست مىکرد و بعد هم بر روى تخته سنگ عظیمى که آنجا بود مىنشستیم. نیما بسیارى از اشعارش را در حضور من سرود، مثل شعر آب در خوابگه مورچگان که عیناً در حضور من گفت. پس آشنایى من با نیما بسیار اثرگذار بود. نکته بعد آشنایى ام با خانم سیاح بود و رسالهام ابتدا به راهنمایى او بود. او فارسى زیاد نمى دانست اما انگلیسىاش خوب بود و من برایش ترجمه مىکردم. گفت رسالهام را که درباره استتیک بود با او بگذرانم. او مفاهیم مدرنیته را به من آموخت (حالا هم علامه دکتر پاینده که خیلى خوب نوشتههاى مرا فهمیده مرا پسامدرن دانسته است) من مىنوشتم و مىرفتیم خانه خانم سیاح و فصل به فصل با او پیش مىرفتم. برایم پیانو مىزد. او دکترایش را از روسیه گرفته بود و چخوف را او به من شناسانید. او تاثیر زیادى بر من گذاشت تا دچار تحجر دانشگاه نشوم. نکته سوم هم حضور جلال بود و این خانه که مرکز رفت و آمد نویسندگان و شاعران جدید بود؛ آدم هایى مثل براهنى، ساعدى، شاملو، شاهرودى، اخوان و... هیچ وقت یادم نمى رود اخوان قند داشت ولى عاشق نانخامهاىهاى بزرگ بود. زنش ایران (که دخترعموىش بود) مدام با او دعوا مىکرد که پسرعمو تو قنددارى نخور و من مىگفتم اخوان مىخواهى خودکشى کنى... در هر حال در مقابل این وضعیت دانشگاه و متحجرانى بودند که اصلاً شعر نو را قبول نداشتند. درس فارسى عمومى داشتم. رفتم سر کلاس گفتم شما چه مرگتان است که هیچ مردهشویى از پستان برنمىآید! دانشجوها خندیدند و گفتند ما دوست داریم از ادبیات معاصر بگویید. من هم قرار گذاشتم تا کتابهاى درسى را زودتر بخوانند تا من هم در ساعتهاى تفریح برایشان از شعر نو بگویم.
روزى فروزان فر به من گفت: دوشیزه مشکین شیرازى شنیدهام بحر طویل درس مىدهى. (شعر نو را او بحر طویل مىدانست) گفتم استاد این طور نیست و چند شعر از نیما خواندم. گفت: اگر تو مىگویى پس حتماً چیزکى هست. اما در هر حال شعر نو را قبول نکرد. اما خانلرى تا حدودى این قالب را پذیرفت. به هر حال من در حال پایان رساله بودم که خانم سیاح مرد و من مجبور شدم ادامه آن را با استاد فروزان فر بگذرانم. او هم گفت: باید براى این مسائل مصادیق ایرانى و فارسى پیدا کنى. گفتم استاد اینکه مىشود دو رساله. گفت: اصلاً هر کارى مىخواهى بکن. فروزان فر هیچ کمکى نکرد. نه منابع مىداد نه کتاب معرفى مىکرد. درحالى که خانم سیاح برعکس او بود و من در واقع دو رساله نوشتم.».
سیمین دانشور در جزیره سرگردانى فضاهایى ساخته است که در آنجا دیالوگها و گفتوگوهاى متعدد مختلفى بر سر آرمانها، ایسمها و ایدئولوژىها شکل مىگیرد. او در این رمان برعکس سووشون به گفتوگوهاى فراوان شخصیتها رنگ بخشیده و قهرمان خود را ناظر و شاهد تکاپوها و نقشهاى آرمانگرایانه نسل آماده انقلاب مىکند. سئوال این است که این نوع فضاسازى تا چه اندازه ارجاعها و استنادهاى بیرونى داشته و دانشور چرا این شکل از روایت را براى ساختن نگاه تاریخىاش به آن دوره برگزیده است. دکتر دانشور مىگوید:
«جالب این است که بدانید جلد سوم جور دیگرى است. من در کوه سرگردان بیشتر درباره موعود نوشتهام. زیبایى مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدى (عج) و معناى ظهور او فوقالعاده است. امیدوارم ایشان ظهور کنند و دنیاى ما را نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جاى خودش بنشاند. من خیلى در انتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل را در این دنیاى وانفسا ظهور ایشان مىدانم. اما در مورد سئوال تو تمام آن فضاها تجربه شخصى بوده و من مدام در حال یادداشت دیدهها و شنیدههایم بودهام. من تا تجربه نکنم و شخصاً دیالوگ نداشته باشم نمىتوانم بنویسم. درحالى که گلى ترقى این حسن را دارد که از فضاهایى مىنویسد که تجربه شخصى خودش نیست و این خیلى کار مشکلى است که او عالى انجام مىدهد. بنابراین من از تجربههاى بیرونى استفاده کرده اما سرنوشت آدمهاى داستانهایم را عوض مىکنم. در ضمن من از پایان غم انگیز بدم مىآید. ما به حد کافى غم داریم. رمان یا داستان باید شاد، محرک و شوق انگیز باشد و من از رمانهاى سیاه و پر از قتل و مصیبت بدم مىآید. رمان باید شکوه و زیبایى را به یاد مردم بیاورد.»
یکى از مهمترین مولفههاى جهان داستانى سیمین دانشور مفهوم تنهایى است. رمانهاى او با وجود اینکه در محیطها و فضاهاى پرشخصیت و پر از ماجرا مىگذرند اما در نهایت بیانگر تنهایى عمیق قهرمانها و زنان داستانهاى او هستند. این تنهایى با تلفیق معنى سرگردانى جنبه اى زیباشناختى در آثار سیمین دانشور پیدا کرده و موجب مىشود تا به صورت امرى تکرارشونده و آهنگین با آن روبه رو باشیم. سئوال دوم این است که آیا آدمهاى دانشور در آرمانهاى خود شکست خوردهاند؟ سیمین دانشور مىگوید:
«البته آنها که کلید دستشان بود گم و گور شدند. حورا یاورى به خوبى این را فهمیده و مىگوید جزیره سرگردانى دادگاه تاریخ است و دانشور از سوگوارى درآمده و اصلاً به گذشته نگاه نمىکند. هم نسل من این گونه بودند. در عین حال هر روز باید نو شد و با دنیا پیش رفت. اما درباره تنهایى حرف تو کاملاً درست است. مثل توران جان. در عین حال من خودم تنهایم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است که بیوه و تنهایم. خودم تنهایى را لمس کردهام که خیلى سخت است. البته کسى که با خدا است تنها نیست. من عاشق خدا هستم. من مدیتیشن مىکنم و مدام به خدا مىاندیشم. خدا گسترده بر کل کائنات است. اما در هر حال من عملاً تنهایى را لمس کردهام. جلال که مرد خیلى خواستگار داشتم اما هنوز حلقه جلال در دستم است. (دانشور دست چپش را نشان مىدهد که دو حلقه در یک انگشت او قرار گرفته اند) بعد از جلال من هنوز جوان بودم. هم مشهور بودم، هم خانه داشتم، هم استاد دانشگاه بودم اما به هیچ کدام از خواستگاران جواب مثبت ندادم و به قول پرویز داریوش سر همهشان را خوردم و آنها مردند! به هر حال من تنهایى را درک کردهام اما در مراقبه خودم خدا را به صورت نور مىبینم. (البته اینها شخصى است و نباید فاش شود) من مدیتیشن و یوگا را در آمریکا آموختم و با وجود این مراقبهها باز هم از تنهایى گریزى نداشتهام. در عین حال تنهایى صفت خدا است و ما نمىتوانیم با آن کنار بیاییم. چرا مردها و زنها ازدواج مىکنند، بچه دار مىشوند و… تازه ما بچه هم نداشتیم. درست است که همه بچههاى ایران را فرزندان خودم مىدانم اما تنها بودم. من هنگام اهداى جایزه اندرسون آن را به خود بچهها دادم و گفتم بچهها، من بچه نداشتم. سترون بودم و اجاقم کور بود ولى شما را فرزندانم مىدانم. روزگارى که درس مىدادم کمتر تنهایى را احساس مىکردم. شاگردانم جوان بودند و من خودم را مادر آنها مىدانستم. (شاگردان برجسته زیادى دارم) ولى سالها است که دیگر درس نمى دهم.».
دانشور لابه لاى خاطراتش از دکتر شفیعى کدکنى یاد مىکند و شعر و شخصیت او را توصیف مىکند. نزدیکى شفیعى با ادبیات روز ایران و احاطه وى بر ادبیات کهن باعث شده تا وى همواره شخصیتى دوسویه داشته باشد. هم نزد کهنگرایان مقامى شامخ به دست آورد و هم در میان نوگرایان شعر و داستان ایرانى چه به عنوان شاعر و چه به عنوان نویسنده و محقق مقام قابل ستایشى داشته باشد. دکتر دانشور مىگوید:
«مردی فوقالعاده با شعرى فوقالعاده بود. شعرى براى جلال و در رثاى او سرود. آن روزها خیلى جوان بود و گویا تازه دکتراى خود را گرفته بود. نعمت آزرم او را پیش من آورد و گفت این آقا مىخواهد شعر خودش درباره جلال را براى شما بخواند. قسمتى از شعر این طور مىگفت که (تو در نماز عشق چه خواندى که منصوروار بر سر دارى، وین شحنههاى پیر هنوز از مرده ات پرهیز مىکنند) من تشویقش کردم. به هر حال شفیعى یکى از بهترین شعراى ما و از پیشکسوتان ما است. یک استاد بزرگ دانشگاه با شاگردان ممتاز و از شاگردان برجستهاش دکتر مسعود جعفرى است.»
سیمین دانشور اولین رئیس کانون نویسندگان ایران بود. انتخاب وى به این سمت با راى بالا موجب شکل گیرى رسمى کانون و آغاز فعالیتهای آن بود. او در دورهاى به ریاست کانون رسید که جبههگیرىها و تقابل ایدئولوژىها بین نویسندگان و روشنفکران مشهور زمان در اوج بود. از دانشور درباره این اتفاق مىپرسم و او بسیار شفاف توضیح مىدهد:
«بله، من بیشترین راى را آوردم. علت آن هم این بود که اگر آل احمد را رئیس مىکردند، چپها قبول نمى کردند. جلال و بهآذین با هم مشکل داشتند و اگر بهآذین رئیس مىشد، جلال قبول نمى کرد. بنابراین وقتى من رئیس شدم، بى طرفى رعایت شد و من موضع بى طرفى داشتم. نه توده اى بودم (راستى بهآذین هنوز زنده است؟ من او را خیلى دوست دارم، مرد باشخصیت و فرهیختهاى است) و نه خط وربط دیگرى داشتم. جلسات کانون هم بیشتر یا همین جا و یا خانه داریوش آشورى تشکیل مىشد. به هر حال من، جلال، به آذین و چند نفر دیگر کاندیدا بودیم. من انتخاب شدم. در جلسات عمومى گاهى جلال زیاده روى مىکرد و با به آذین درگیر مىشد البته بهآذین هم مانیفست حزب توده را مىخواند و مىخواست آن نگاه را حاکم کند. به هر حال روزى جلال بدجور به بهآذین حمله کرد. من برگشتم و گفتم: آقاى آل احمد اینجا جلسه حزبى نیست، خواهش مىکنم این دعوا را قطع کنید! آقاى بهآذین شما هم این قدر مانیفست ندهید! من مجبور بودم قلدرى کنم وگرنه این دو بدجورى درگیر مىشدند. جلال هم مجبور بود حرف من را قبول کند. من در دوره خودم خیلى کار کردم. براى ثبت کانون. با اینکه برادرم سرلشگر بود و توصیه من را به سرهنگى که مسئول این کار بود کرده بود، او مرا در دفتر خودش نپذیرفت. روى پلهها با من حرف زد و گفت نمىشود. ما هم مبارزه مکتوب را شروع کردیم. به هر حال کانون هنوز هم ثبت نشده است و هنوز هم به آن مجوز تشکیل مجمع عمومى نمىدهند. اگر کانون ثبت مىشد خیلى کارها بود که مىشد انجام داد. در هر حال من دیدم بهترین کار این است که مقاله بنویسیم و در روزنامهها حضور داشته باشیم، سخنرانى بگذاریم، شعرخوانى بکنیم و خیلى از این کارها را انجام دادیم. یکى دیگر از کارهاى من که جنبه عملى داشت به اعتیاد برخى از نویسندگان و شاعران ما بازمى گشت. من با دکترِ غلامحسین ساعدى که در یک بیمارستان شبانهروزى کار مىکرد، صحبت کردم که به صورت پنهانى و بدون اینکه کسى بفهمد آنها را ترک بدهد. او خیلى موفق بود و ساعدى خیلى از این شاعرها یا نویسندگان را نجات داد و البته عدهاى هم در این کار ناموفق ماندند.»
با وجود اینکه فضاى آثار دانشور پوشیده از شکستها، افتادنها، تنهایىها و... است او کمتر و یا شاید اصلاً به سمت رمان سیاه و روایتى تلخ حرکت نکرده است. تاکید او بر معناى امید که شمایلى ماوراءالطبیعى نیز در آن دیده مىشود، باعث شده تا رمانهاى دانشور آثارى باشند که تمایلى به اغراق در شکست و یا گرایشهاى ناتورالیستى، رئالیسم سیاه و... نداشته باشند. از او در این باب مىپرسم و او پاسخ مىدهد:
«نه. من اصلاً به آن تیپ ادبیات و داستان سیاه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز براى نشان موقعیتها هم استفاده مىکنم. ادبیات باید امید به آینده بدهد و شوق ایجاد کند. البته هرکس فرم و سلیقه خود را دارد و من ایرادى بر آن نوع ادبیات ندارم، اما خودم به شخصه آن تیپ داستاننویسى را نمىپسندم.»
از قسمت سوم تریلوژى دانشور مىپرسم، رمان کوه سرگردان که بعد از جزیره سرگردانى و ساربان سرگردان سه گانه او را کامل خواهد کرد. دانشور در این رمان روزهاى انقلاب را روایت کرده و آدمهایش را در یکى از مهمترین مقاطع تاریخى ایران قرار داده است. کوه سرگردان نقطه پایان این سه گانه خواهد بود. سیمین دانشور مىگوید:
«همان طور که گفتم من به مفهوم موعود پرداختهام. در این جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب مىگذرد. من در این قسمت درباره انقلاب کمتر قضاوتى کردهام. چون اعتقاد دارم براى این کار بسیار زود است اما برخى ناملایمات و کاستىهاى واقعگرایانه را نشان دادهام. اما باز هم مىگویم ما شیعه هستیم و این مذهب بسیار زیبا است با امام على(ع) و آن شهادت زیبایش. او انسان فوقالعادهاى بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهم ترین کتاب ما است. فیلمى که براساس زندگى او ساختند چندان تعریفى نداشت و تنها موسیقى استاد فخرالدینى عالى شده بود. ما مدیون امام على(ع) و بعد امام حسین(ع) هستیم. امام حسین(ع) به ما آموخت که با آب نمى شود کار بزرگ کرد و باید خون داد. او مىدانست که کشته مىشود و مىتوانست به ایران بیاید که زادگاه همسرش بود. اما او ایستاد و با خون خود کارى کارستان را انجام داد. این را هم بگویم که ما وابسته به بانوى بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم. دخت پیامبر(ص) همسر حضرت على(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و این کم لیاقتى است؟ و حضرت زینب (سلام الله علیها) که خطیب فوقالعادهاى بود. ما این مذهب شیعه را مدیون این شخصیت برجسته و تفکر موعود هستیم. موعود در کوه سرگردان بسیار حضور دارد. در آخر مىنویسم «دست غیبا سوخت جان در انتظارت / کو ظهورت دیر شد هنگام کارت». در مذاهب دیگر هم موعود دارند. بودایى، زرتشتى، مسیحى و... و اما موعود ما بسیار شخصیت نابى است. من از موعود لذت مىبرم. مىدانى چرا؟ براى اینکه امید به آینده است. وقتى هیچ کارى نمىتوانى بکنى، مجبورى به آینده بنگرى و در آینده ما موعودى متصور و محقق است. امید در تمام نوشتههاى من ملموس است و قهرمانها و شخصیتهاى من چشم به آینده دوختهاند.»
دانشور علاوه بر رمان کوه سرگردان مجموعه داستانى به نام انتخاب را هم در دست چاپ دارد که درباره آن توضیح مىدهد. او مىگوید:
«دو قصه آن حاضر است. یکى لقاءالسلطنه که در گل آقا چاپ شد و به احمدرضا احمدى تقدیم شده است و کاملاً طنز است. قصه دیگر هم «اسطقس که قبلاً در کتاب فرزان چاپ شده است. بقیه قصهها چاپ نشده و وقتى تکمیل شوند انتشارات قطره آنها را منتشر خواهد کرد. انتشارات نیلوفر هم که نامهها را درآورده است، ادامه آن که نامههاى جلال به من است را منتشر خواهد کرد. من در بیمارستان که بودم آنقدر از کتاب نامههاى خودم به جلال امضا کردم و به مردم دادم که دکترم من را مرخص کرد تا بتوانم در خانه ام استراحت کنم! جلد دوم نامهها هم فوق العاده زیبا است و بیشتر در روزگار مصدق است؛ مصدق که افتخار ما ایرانىها بود. یادم مىآید در دانشگاه استنفورد مدام ما ایرانىها مىرفتیم پیش معلم تاریخ خاورمیانه و مىپرسیدیم عاقبت چه مىشود و او وقتى آیزنهاور آمد گفت، این قزاق کار دست شما خواهد داد. وقتى مصدق باشکوه آمد و در سازمان ملل سخنرانى کرد افتخار کردیم. چقدر هم ساده بود، لباسى بدون کراوات و با فرانسهاى فوقالعاده حرف زد. ما خیلى به مصدق امید داشتیم. من روز کودتا از آمریکا به ایران آمدم. داشتم خانه را مىچیدم و اسبابها را جابهجا مىکردم که ناگهان استاد عبدالله انوار آمد و گفت: مصدق سقوط کرد. من و جلال و خدمتکارمان گریستیم.»
از دانشور درباره روایت حمله به آل احمد در هنگام حمایت از مصدق سئوال مىکنم و او این ماجرا را تایید مىکند و مىگوید:
«روز نهم اسفند جلال رفته بود به نفع مصدق سخنرانى کند. گویا یکى از طرفداران شاه با چوب به او حمله مىکند. در آن میان خانمى متوجه مىشود، دست جلال را مىگیرد و او را پایین مىکشد و فرارىاش مىدهد. (در نامهها خودش این قضیه را نوشته) خیلى خدا را شکر کردم و گفتم اگر مىزد کمرت را مىشکست من چه کار مىکردم... اگر شاه و اشرف با مصدق همکارى مىکردند ایران آباد مىشد. مصدق مرد بزرگى بود. حیف... به هر حال ما ملت سیهروزگارى هستیم.»
دانشور در اغلب آثارش پرتره و چهره اى از جلال آل احمد ارائه داده است. چهرهاى داستانى که وجوه مختلفى دارد. حال آیا در کوه سرگردان هم ما با این ویژگى روبه رو خواهیم بود؟ سیمین دانشور مىگوید:
«در ساربان سرگردان هستى از خود مىپرسد آیا زندگى ما مثل سیمین و جلال است؟ اما مراد خودشیفته و خودمحور نیست و این تنها جایى است که من درباره جلال مىنویسم و در کوه سرگردان اشارهاى به جلال نشده.»