در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهدی اخوان ثالث» ثبت شده است

۰۵
شهریور

دیروز سالروز درگذشت نابغۀ ادبیات و بزرگ‌ترین شاعر معاصر -به گمان بنده- زنده‌یاد استاد اخوان ثالث بود؛ از طرفی پنج روز بیش نمی‌گذرد از درگذشت استاد حکیمی؛

به این بهانه :

https://bayanbox.ir/view/827047526321308735/%D8%AD%DA%A9%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%A7%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%863.jpg

گویا اولین‌بار به واسطۀ استاد محمدرضا شفیعی‌کدکنی در دهه سی هم را می‌بینند، این دو به ظاهر متضاد یکدیگر: یکی مجتهدِ مسلمانِ شریعت‌مدارِ مرزبانِ شیعه، دیگری زندیقِ مزدشتیِ هواخواهِ ایران. اما هردو خراسانی، هردو شیدا و قلندر، هردو دانشمند و قلم‌دار و زبان‌آور، هر دو مغضوبِ پهلوی، هردو خصمِ غرب و ایسم‌هایش، هردو گریزان از فلسفه، یکی به شرع یکی به شعر، و هر دو دل‌بستۀ یک آرمان ولو با دو زبان: عدالت در جهان محمد رضا حکیمی، داد در جهان مهدی اخوان ثالث.

و البته که حکیمیِ فقیه، در نهانِ خود شاعری شوریده بود که به‌جز دفتر شعرهایش، متنبی‌خوانده‌شدنش توسط ادیب نیشابوری شاهد این ماجرا است؛ و اخوانِ زندیق، موحدی راستین، که جز توحیدیه‌هایش، سروده‌هایش در مدح امیرالمومنین و حضرت رضا گواه این نکته.

من از جزئیات روابط ایشان و میزان صمیمیتشان خبر ندارم، اما با عینک «تلک آثارنا تدل علینا» از آثار اخوانِ بزرگ برمی‌آید او به دوست جوان‌ترش بسیار احترام می‌گذاشته و چه‌بسا در اموری تحت تأثیرش بوده.

اولین‌بار که اسم حکیمی را در آثار اخوان می‌خوانیم در ارغنون (نخستین کتاب اخوان، دهه۳۰) است که می‌بینیم شعری به او تقدیم شده با این عبارت:

«به سربدار ایام ما، شاعر پرشور پاکدل؛ محمدرضا حکیمی خراسانی»

شعر با این مطلع است: «دگر ره شب آمد تا جهانی سیا کند» که محتوایی دادخواهانه دارد و در وزنی عربی (طویل) و نامانوس (برای گوش فارسی) سروده شده، همان وزن که وزن مناجات منظوم حضرت امیر هم هست.

دومین‌بار مربوط به شعری است که اخوان برای یادنامۀ علامه امینی سروده : «اگر صیاد را باشد به صیدی و به دامی خوش» در کتابی که به کوشش حکیمی و مرحوم سید جعفر شهیدی جمع شده؛ اخوان در پینوشت آن شعر دربارۀ یکی از مصرع‌هایی که داخل گیومه آمده توضیح می‌دهد:

«مصرع «کز ایشان یافت ارکان حقیقت انتظامی خوش» سرودۀ همشهری فاضل و سخنور پاکدل و مسلمان بی‌بدیل و نجیب محمدرضا حکیمی است. من مصرع اول «ابرمردان گنداومند و سالاران چون و چوند» را سروده و ناتمام گذاشته بودم و قصیده را همانطور از آبادان برای آن ارجمند به تهران فرستادم به خواست ایشان برای چاپ در یادنامه. و بعد در نامه‌ای ایشان خواستند که بیت را تمام کنم و من از خود ایشان خواستم و به اختیار خود ایشان گذاشتم که لطف کردند و مصرع دوم را سرودند...»

حالا اینکه یک آدمی در حد و اندازۀ اخوان اجازه بدهد کسی دیگر شعرش را کامل کند خودش قابل تامل است که چه چیزی در او دیده... این شعر برای شهریور ۱۳۵۲ است.

.

سومین‌بار مربوط به ابتدای انقلاب است. در پینوشت همان شعر معروف که اخوان می‌خواهد سفارش شغل برای حسین منزوی را به رفیق قدیمی‌اش «آیت‌الله خامنه‌ای» کند که آن زمان تازه امام جمعه تهران شده یعنی تاریخ شعر باید بین سال ۵۸ تا ۶۰ باشد- با این مطلع: «امام جمعۀ تهران، جناب خامنه‌ای | کسی که این ورق آرد حسین منزوی است» اخوان در بخشی از پینوشت شعر در کتاب «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم» می‌نویسد:

«ضمنا با همشهری فاضل آقای محمدرضا حکیمی هم در این خصوص مشورتی کردم، قطعه را تلفنی برای ایشان خواندم و ایشان پیشنهاد کردند در بیت: «جناب حجت‌الاسلام دنیوی‌گفتار | به‌هوش باش در این کار اجر اخروی است»، «دنیوی» را عوض و هردو را «اخروی» کنم، که ابتدا پذیرفتم، ولی بعد چون دیدم مقابله یا تقابل این دو کلمه در بیت به‌هم می‌خورد از به کاربستن پیشنهاد ایشان صرف نظر کردم. حالا یادم نیست در نسخه‌ای که به منزوی املا کردم چه‌طوری بوده...».

«دنیوی‌گفتار» در آن بیت هم می‌تواند به معنای کسی که در نمازجمعه درباره مسائل روز دنیا برای مردم صحبت می‌کند باشد، هم به معنای کسی که سخنانش دعوت به دنیاگرایی است، جالب است که حکیمی برای پرهیز از تبادر معنای منفی دوم نسبت به رهبری، چنان پیشنهادی می‌دهد و جالب‌تر که اخوان سرآخر می‌بیند حفظ زیبایی شعر برایش بر خطر سوتفاهم مرجح است!

چهارمین بار در مقدمۀ تکملۀ مقالۀ خواندنی اخوان با عنوان «آیات موزون‌افتادۀ قرآن کریم» است که برای درج در همان یادنامه علامه امینی در دهه پنجاه نوشته شده و اخوان این تکلمه را در دهه شصت بر آن می‌افزاید. در اینجا هم از مولف این کتاب با عبارت «همشهری فاضل آقای محمدرضا حکیمی» یاد می‌کند.

یادم می‌آید از اخوان جز آن شعر که نقل کردم هم شعر برای علامه امینی خوانده‌ام، بعید به نظر می‌رسد این ارادتِ اخوان با آن عقاید و حالات به علامه امینی که در چند شعر و مقاله هم بروز پیدا کرده، به‌خودی‌خود و بی تاثیرپذیری از حکیمی و امثال حکیمی به وجود آمده باشد.

این چهار مورد که نوشته شد، از جمله اموری است که هم در خاطرم مانده هم برایشان سند مکتوب وجود دارد. در آثار مکتوب گمان می‌کنم جز این‌ها هم مواردی باشد که چون شعرهای اخوان هم بسیارند هم فاقد فهرست اعلام، یافتن همه موارد آسان نیست؛ و البته موارد دیگری هم شفاهی شنیده‌ام که هم در منبعشان شک دارم هم در جزئیات، از جمله به گمانم از جناب زهیر توکلی یا بزرگوار دیگری شنیده بودم که زنده‌یاد اخوان به پیشنهاد مرحوم حکیمی تلاش داشتند تا عباراتی از مناجات خمسه عشره را به شعر نیمایی در آوردند یا ترجمه منظوم کنند، حال اینکه آن تلاش‌ها به کجا رسید خدا عالم است (و این موضوع چندان بعید به نظر نمی‌رسد چون از اخوان ترجمه منظوم فرمایش امیرمومنان و آیات قرآن در دست است).

و نیز در بعضی آثار دیگر استاد اخوان بدون نقل نام، اگر نگوییم تاثیرپذیری، نوعی هم‌سخنی با اندیشه‌های استاد حکیمی و استادانش را می‌بینیم، از جمله در قصیدۀ ضدفلسفۀ «ای درختِ معرفت» که به دکتر «عبدالحسین زرین‌کوب» تقدیم شده، خاصه با آن پینوشت تندش علیه افلاطون.

 

امید که خداوندِ مهربان این میراث‌گذاران بزرگ و هویت‌بخشانِ کم‌نظیر تمدن ایران و اسلام را در فردوس برین، قرین یکدیگر قرار دهد و ما را در قدردانی و پاسبانی از حاصل آنهمه زحمت و رنج بی‌انتهای ایشان آگاه و کوشا بدارد.
 

 


نوشته‌های مرتبط:

1. جستار: ذکر استاد محمدرضا حکیمی و مهمترین کتابش

2. بخشی از نامه امام خمینی به محمدرضا حکیمی

  • حسن صنوبری
۲۷
خرداد

   در جلسه شعری باری سخن از توحیدیه‎های ادب پارسی به میان آمد. در شعر کهن پارسی، توحیدیه یک ژانر و فصل درخشان است که در شعر شاعران بزرگی چون سنایی، نظامی، سعدی، عطار و... درخشیده است. یعنی شعر برای خدا. سنتی که در شعر معاصر هم ادامه پیدا کرد هرچند خیلی دیده نشد. خیلی از توحیدیه‎های گذشته جزو شاهکارهای ادبی هستند و خیلی‎هایشان را همه‎مان (چه ادبیاتی باشیم چه نه) شنیده‎ایم. کیست این ابیات را نشنیده باشد از سنایی:

 

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راه نمایی
 
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی ...
 

یا از نظامی که شاید بهترین‎ها را داشته باشد:

بسم‏‎الله الرحمن الرحیم

هست کلید در گنج حکیم ...

ای همه هستی ز پیدا شده ...

یا:

ای نام تو بهترین سرآغاز
بی نام تو نامه کی کنم باز ...

که همه‎مان این‎ها را شنیدیم و شاید حفظیم.

اما سنت توحیدیه علی رغم تداومش در شعر شاعران جدی ادبیات، امروز خیلی به رسمیت شناخته نمی‎شود. مخصوصا که از دهه چهل تا امروز رسانه‎ها را بی‎خدایان پر کرده‎اند و قلم‎ها در روایت چونی و چگونگی وضعیت هنر، دست آن‎هاست. در آن جلسه از توحیدیه‎های اخوان ثالث (که شاید نماد کفر و زندقه در شعر معاصر است) سخن گفتم که گویا دوستان خیلی اطلاع نداشتند. و خیلی‎ها هم شاید اصلا باورشان نشود این مرد این تعداد توحیدیۀ درخشان داشته باشد ... البته که او کفریه هم دارد گرچه اکثرا مودبانه و رندانه هستند و البته به تعداد و کیفیت توحیدیه‎هایش نمی‎رسند. یک توحیدیه‎اش را شش سال در آستانۀ ماه مبارک در وبلاگ سابق آورده بودم. در اینترنت نبود: شعر توحیدی اخوان در پاسخ به شعر فروغ فرخزاد.

به جز این شعر بلند، شعرهای دیگری هم هستند، یکی از خوب‎ترهایش این قصیده است. در سایت حوزه دیدم این شعر آمده، اما ابیات بسیاریش که طعمی عرفانی و خاص جهان اخوان را دارا هستند حذف شده‎اند! بنا به ذائقه حوزوی! علی ای حال اینک آن قصیدۀ توحیدیه:

 

آن که راه دل ما سوی تو بگشود تویی

و آن که بر وی دلم از غیر وی آسود تویی

آن که در روز ازل گفت جهان را: «شو!» و شد

و آن که زین گونه بفرماید و فرمود تویی

آمرِ «کن فیکون»، هستی و خواهی بودن

آفریننده هر «باشد» و هر «بود» تویی

گرچه هر قوم تو را نام دگرگونه دهند

از نشان ها همه پیداست که مقصود تویی

به تو راهی بُوَد از هر دلِ پویان سوی تو

وان که بگشود هزاران ره و بنمود تویی

به کلیسا و به آتشکده و مسجد و دیر

رهبر هرکه رهی سوی تو پیمود تویی

راست است این که جهان خلق نکردی پیِ سود

کان که ایجادگر است از کرَم و جود تویی

سنگ و پولادِ بشر سوده و فرسوده شوند

وآن نفرسایدِ جاوید و نفرسود تویی

هر دو کَوْن از تو و با «لم یلد» و «لم یولد»

گفت قرآن که نه والد تو، نه مولود تویی

بی نهایت تویی و هر عددی پیشت صفر

ناسخ هرچه عددگستر و معدود تویی

ماهی از آب زیَد، غوطه‎خوران، غافل از آن

خلق غافل ز تو را نیز، یم و رود تویی

در جهان کاهش و افزایش بسیار بسی است

آن فزونمایه که نه کاست، نه افزود تویی

همگان هیچ و نبودند برِ هستیِ تو

جان جاوید تویی، هست تویی، بود تویی

برتر از جان و زمان، نام و نشانی، هرچند

دور و نزدیک تو، دیرنده تو و زود تویی

نام هایت به هزار و یکی افسانه شده است

یک وجودی به حقیقت تو و موجود تویی

اگر این «جان جهان» خواندت و آن «روح بزرگ»

وآن سیه دیدت و ان سرخ زراندود تویی

مَلِک و مالک و بخشنده و بخشاینده

آفریننده ساجد تو و مسجود تویی

«یهوه» و «تاری» و «الله» و «اهورامزدا»

ای خدا خوانده «خودآ» زینهمه مقصود تویی

چار مِلیارد بشر حامدت اکثر، وان گاه

خالق و رازقِ هر مرتد و مردود تویی

گر یکی نامِ نواَت بود و نه اکثر ز اقدم

واقدیما، نه اقلّ نو و محدود تویی؟

من ولی برترت از نام و نشان‎ها بینم

زانکه دانم که به هر معبد معبود تویی

سبزه و آب و درخت و حیوان هم به وداد

حمد و تسبیح تو گویند، که مودود تویی

بس سپاس تو گزارد دل و شکرت گوید

ای سزاوارِ همه حمد، که محمود تویی

من تو را نیز به هر نام که خواهم خوانم

وَر زیانم رسد از دهر چه غم، سود تویی

جنگ کوته‎نظران همچو ددان از بدی است

از بد ای نیک‎ترین، آیا خشنود تویی؟

منطق و فلسفه گنگیّ و سفه باشد و راه

آن که زِ اشراق و ز عرفان به تو بنمود تویی

ما خدایی که نبینیم، پرستش نکنیم

دیده دل بس که نهان شاهد و مشهود تویی

نیست اش جز به تو امّید، دلْ‎آزرده «امید»

کان که راهِ دِلَکش  سوی تو بگشود تویی

 

تهران - آذر 1361

 

به نقل از کتاب «تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم»

این شعر در آنجا و نیز در مقدمه کتاب «عطا و لقای نیما یوشیج» با پینوشت‎های فراوان اعتقادی و مذهبی و ادبی آمده است

 
  • حسن صنوبری
۰۱
ارديبهشت

درخت آرزوها باغ نگارستان


اگر کسی حس می‎کند خودشیفتگی باعث می‎شود من از عکس‎های خودم در مطلبم استفاده کنم، لطفاً خودش عکسی مناسب این مطلب پیشنهاد بدهد. و بداند من خیلی فکر کردم و به نتیجه نرسیدم

 

عمر گذشت و همچنان داغِ وفاست زندگی

اولین‎بار که این غزل بیدل را خواندم خیلی سنم کم بود، اما لطف خدا شامل حالم شد و در حد خودم مرا گرفت. ردیفش ردیفِ بسیار خاصی‎است و خوشحالیم به جای یک شاعر مضمون‎بازِ درجه دوی سبک هندی، مورد توجه یک شاعر اندیشمند و خردمند واقع شده. بعضی بیت‎هایش خیلی غمگین است و بعضی بیت‎هایش پلی دارد از غم به شادی، بعضی بیت‎هایش حتی شاد و معطوف به قدرت. اما بیت‎های غمگینش بیشتر است و اندوهش هم اندوهی عمیق و اندیشمندانه است. در یکی از همین بیت‎های اندوهگین پرسش از زندگی مطرح می‎شود که پرسشی فیلسوفانه و جانکاه است. مخصوصاً در میانِ شاعرانِ معاصر خیلی‎ها به زندگی اندیشیدند و سعی کرده‎اند پیدایش کنند. خودش را و معنایش را. حتی شعر بعضی‎هایشان شبیه هم شده. مخصوصاً منظورم شعرهایی‎ست که مثل همین غزلِ بیدل، لفظ و معنای «زندگی» هردو در شعر حضور دارند. آن‎هم حکیمانه.

مثلا اخوان در آن شعر زیبایش در گفت‎وگوهایش با «شاتقی» در آن کتابِ عزیز و دوست‎داشتنیِ «سه کتاب» ( «در حیاط کوچک پاییز در زندان» + «زندگی می‎گوید اما باز باید زیست» + «دوزخ اما سرد») داستان را اینطور شروع می‎کند:

زندگی با ماجراهای فراوانش،
ظاهری دارد به سان بیشه‎ای بغرنج و درهم‎باف
                        ماجراها گونه‎گون و رنگ وارنگ‎ست؛
چیست اما ساده‎تر از این، که در باطن
                تار و پودِ هیچی و پوچی هم‎آهنگ است؟!

چه طنز غم‎انگیزی دارد این نتیجه‎گیری!

... تا آنجا که ناگهان وسط حرف‎های یک‎طرفه و حکیمانه اخوان در شعر دیالوگی آغاز می‎شود:

« _ هی فلانی!
زندگی شاید همین باشد»

که تبدیل می‎شود به یکی از سطرهای معروف اخوان. البته ابهامِ زیبای این سطر آغازین در سطرهای بعد باز می‎شود:

«_هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمی‎خواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد»

خیلی زیباست. «خیلی» کم است. زیباست. فقط ساختارش را می‎گویم. محتوایش که آدم را از بین می‎برد.

(... ای خدا بیامرزدت. چطور ما بعد از تو ادعای شاعری کردیم؟ آن‎هم ادعای نیمایی؟ وه، که چه گستاخ ما!)

به بحث برگردیم: پس در شعر اخوان دیدیم محتوای صحبت درباب زندگی را، و ساختار «زندگی شاید فلان چیز باشد» را. این یک ساختار است. اما آیا فقط اخوان چنین سخن گفته؟ خیر، شعرهای دیگری از شاعران دیگری هم هستند، همگی هم معروف و موفق.

فروغ فرخزاد در یکی از مهمترین کتاب‎ها و یکی از مهمترین شعرهایش، یعنی شعر «تولدی دیگر» در کتاب «تولدی دیگر» کلّی در این‎باب حرف می‎زند:

زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‎گذرد

این سطر عالی‎ست. چندتا سطر عالی دیگر هم دارد اینجا. بقیه‎شان هم خوب است. اما عالی‎هایشان متمایزند. تناسبِ دراز بودن و طولانی بودن با اندازۀ سطر و طولِ وزن، نیز با تصویرِ ارائه شده و امتدادش، نیز با خودِ معنای زندگی، فقط یکی از شگفتی‎های این سطر است.

در این شعر اول چند تصویر و تعبیرِ پیاپی از زندگی را برمی‎شمارد که اگر دقت کنید همه منتظرِ «معنا» هستند. یعنی در نهانِ خود پرسش از گم شدن معنا دارند. پس از این تصاویر و تعابیر بین سطرها فاصله می‎گذارد و تصویر و تعبیری عاشقانه ارائه می‎کند. گویا این آخری پاسخی برای پرسش معناست. تمایز محتوایی تصاویر و تعابیرِ اولیه با آخری، با فاصله و چینش منطبق است. بنگرید:

زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می‎گذرد

زندگی شاید
ریسمانی‎ست که مردی با آن خود را از شاخه می‎آویزد

زندگی شاید طفلی‎ست که از مدرسه بر می‎گردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهء رخوتناکِ
                                                                          دو هم‎آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می‎دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‎معنی می‎گوید «صبح به‎خیر»


زندگی شاید آن لحظه مسدودی‎ست
که نگاه من، در نی‎نیِ چشمان تو خود را ویران می‎سازد

و البته این تصویر و تعبیرِ عاشقانه در شعر ادامه پیدا می‎کند و شاعر آن را بسط می‎دهد (که خودتان می‎توانید بروید بخوانید!)

این بود «زندگی شاید فلان چیز باشد»ِ فروغ. و البته دیدیم تفاوتِ تعبیرِ اخوان با تعبیرِ فرخزاد از زندگی را. اخوان هم در بخش نخستِ شعرش از بی‎معناییِ زندگی حرف می‎زند. و در بخش دوم شعر به معنایی می‎رسد. این شباهتِ این دو شاعر است. هر دو یأس و دهشتناکیِ بی‎معنا بودنِ زندگی را درک می‎کنند و هر دو از این مرحله می‎گذرند و به معنایی متوجه می‎شوند. اتفاقاً معنای موردِ نظرِ هردو هم مرتبط با «عشق» است. این شد شباهتِ این دو شاعرِ بزرگ و دو شاگردِ بی‎نظیرِ نیما. و اما تفاوتشان: معنایی که اخوان پیدا می‎کند معنای سیاهی‎است، رنجِ محتوم است. اما معنایی که فروغ از آن سخن می‎گوید زیباتر و روشن‎تر است. امید دارد. هرچند امیدواریِ فروغ فرخزاد یک امیدواری با چشم‎های گریان و دست‎های لرزان است. امیدی با نهایتِ رنج. ایمانی جانگداز. چونان مؤمنی که آتش به دست دارد (به تعبیر آن حدیثِ معروفِ آخرالزمانی). این است تفاوتِ یک مردِ مرگ‎نژادِ میرندۀ دیرینۀ ایرانی با یک زنِ زندگی‎تبارِ زایندۀ امروزی. ولو هردو اندوهگین، ولو هردو متوجه و آگاه بر تاریکی‎ها و بی‎معنایی‎ها.

و اما شاعر دیگری که باز به زندگی فکر کرده و خیلی بیشتر از همکلاسی‎هایش از زندگی حرف زده بی‎شک سهراب سپهری است. در یکی از شعرهای «حجم سبز» خیلی ساده و شاید هوشمندانه می‎گوید:

زندگی یعنی: یک سار پرید

اما اصل حرف‎هایش در همان منظومۀ معروفِ «صدای پای آب» است. خیلی هم حرف زده. شاید نقل همه‎اش کمی خارج از حوصله باشد. هم کلی درباب «مرگ» حرف زده هم درباره «زندگی». مخصوصاً از آن‎جهت که این بخشِ صحبت‎های صریحش دربارۀ زندگی، مقدمۀ بخش مهمتری است و در ساختار کلی معنا پیدا می‎کند، شاید با نقلِ همه‎شان شعر را بد و پرحرف جلوه بدهم. از طرفی برخلاف شعر اخوان و فروغ و خود اخوان و فروغ، زندگی برای سهراب مسئله نیست، یعنی در شعرش هم سیر خاصی طی نمی‎شود. بلکه زندگی برای سهراب یک پاسخ ساده و آماده است. او یک پاسخ دارد و همان را با تعابیر و تصاویر مختلف بیان می‎کند که بعضاً بسیار هم زیبا هستند و بعضاً نیز خنک و شل. یعنی فروغ و اخوان از یک مرحله‎ای که پرسشی هم دارد، آغاز می‎کنند و به سوی پاسخ می‎روند، حداقل دو مرحله. اما شعر سهراب فقط یک مرحله است و سیر ندارد. با همان پاسخ هم آغاز می‎شود. شاد و خوشحال و سرحال. بعضی از تصاویرش مثل بعضی از تصاویر فروغ می‎خورد که راویِ بی‎معنایی باشد. اما به‎نظرم اینجا منظور سهراب (برخلاف فروغ) این است که همین بی‎معنایی و معنای کم هم به نوعی بسیار با معنا و زیباست.

علی‎ای‎حال بخش مربوط به «زندگی» شعر "صدای پای آب" را کامل نقل می‎کنم!

زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازۀ عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچۀ عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبۀ دستی است که می‎چیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بُعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شب‎پره در تاریکی‎است.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می‎پیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشۀ مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"،
فکر بوییدن گل در کره‎ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکۀ ده‎شاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسۀ" ساده و یکسان نفس‎هاست.

حالا فکر نکنید همۀ سطرهای ساده‎اش، شل است! این اشتباه خیلی از سهراب‎بازها، مقلدانِ ضعیفِ سهراب و حتی منتقدانِ سطحی‎نگر او است. حال آنکه همین سهرابِ به‎نظر صاف و ساده و حتی الکی‎خوش، گاهی حواسش خیلی جمعِ ظرافت‎ها و ظرفیت‎های واژه‎ها و تعابیر و تصاویر است. برای مثال: «بشقاب» همچین الکی هم در شعر نیامده.

این هم تعبیرِ سهراب سپهری از زندگی که هم در ساختار هم در محتوا تفاوت‎هایی با شعر دو شاعر قبل دارد و البته شباهت‎هایی. یعنی می‎توان که احتمال داد که دو نفر از این سه نفر اول شعر یکیشان را خوانده‎اند و بعد به نظر خودشان درمورد «زندگی» اندیشیده‎اند. موضوعی که با نگاه به تاریخِ شعرها قابل بررسی است. هرچند فقط در حد احتمال. ولی همین فکر کردن به معنای زندگی و ارائۀ تعبیری و تصویری از آن به‎طور توأمان در شعر این شاعرانِ همزمان و تا حدی هم‎سبک (شاعران نیمایی) جالب و مقایسه‎کردنی‎ست.

به‎نظر می‎رسد اینگونه نگاه و تأمل درباب شعر امری معاصر باشد. شاعران گذشته هم به زندگی اندیشیده‎اند اما به نحوی دیگر. آنان زندگی را داستان و روش زیستن در دنیا می‎دیدند. به تعبیری گستاخانه: خیلی کاری به وجود نداشتند، بلکه متعرض موجودی بودند به نامِ «دنیا» که هم «تاریخ» دارد هم «قواعد» هم «آفریننده». لذا پرسششان بیش از اینکه مایۀ فلسفی داشته باشد مایۀ عرفانی دارد (هرچند نه فلسفه است نه عرفان). البته منظور بنده از «وجود» بیش از اینکه وجود بماهو وجودِ فلسفه اسلامی باشد، وجودِ فلسفه غرب است. همان اگزیستانس یا وجودِ انسانی. لذا شاعرِ معاصر بیشتر متوجه وجودِ انسانی زندگی است اما شاعر کهن خود را یکی از هزاران ذرۀ سرگردان در دنیا (به مثابۀ یک موجود تاریخ‎مند و قاعده‎مند) می‎بیند. این است که به جای «زندگی» از «بازیِ چرخ» و «ارادۀ فلک» و «کارِ جهان»  و «چنین است رسم سرای سپنج» حرف می‎زند.

همۀ این حرف‎ها را زدم که بگویم انگاری بیدل دهلوی در آن غزل لطیفش تعبیری معاصر از زندگی دارد. حداقل در بعضی از بیت‎هایش. یعنی او هم واقعاً از خودِ خودِ زندگی پرسش می‎کند.

حالا جدا از همۀ این حرف‎ها بیایید چندتا از بیت‎های زیبا و غمگین و زهرآگینِ دیگر آن غزل را بخوانیم و صفا کنیم:


آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قدِّ دوتاست زندگی

دل به زبان نمی‌رسد لب به فغان نمی‌رسد
کس به نشان نمی‌رسد تیر خطاست زندگی

...

شورِ جنون ما و من، جوش و فسونِ وهم و وظن
وقفِ بهار زندگی‎ست
                                 لیک کجاست زندگی؟

 

  • حسن صنوبری