بعضی کتابها هستند که خیلی خوبند اما این دلیل نمیشود. یعنی این دلیل نمیشود برگزیدۀ جایزهای شوند. (از دلیلهای قابل قبول اشتهار است، یا انتساب به خنثایی محض و اتّکاء به روشنفکربازی). از طرفی این کتابها یکجور آشکاری هم خوبند که نمیشود خیلی محکم انکارشان کرد و نادیدهشان گرفت. لذا داوران مجبورند در چنین شرایطی بگویند «آها! آن کتاب را میگویی؟ آره آره کتاب خوبی است. خودم حواسم بود بهش. خودم قبلا خواندمش و بررسیش کردم. خوب بود ولی نه در این حد». فلذا این کتابها هی «نامزد» میشوند اما نامزدیشان به این راحتی راه به برگزیده شدن و ازدواج و خوشبختی و وصال نمیبرد. حالا فرض کنید اسم کتاب هم «عاشقی» باشد؛ آنموقع دیگر طبق قاعدۀ وصال مسلخ عشق است (افلاطون؟) این عاشقی هرگز نباید راه به وصال و ازدواج و برگزیدگی و امثال ذلک ببرد.
فکر کنم پارسال بود که خیلی اتفاقی رمانی خواندم به نام «عاشقی به سبک ونگوگ» (نوشتۀ محمدرضا شرفی خبوشان). خیلی اتفاقی. عاشقش نشدم. پسند محدودی دارم در ادبیات داستانی. ولی خیلی تعجب کردم از خوب بودن و بزرگ بودن کار. این یک رمان بزرگ بود. یک کار بزرگ و خاص.
اصلا بحث این نیست که شاهکار است یا نیست ( که نمیدانم دقیقاً)، که من عاشقشم یا نه (که نیستم واقعاً)، که با نویسندهاش رفاقتی دارم یا نه (که ندارم انصافاً) بحث این است که آدم دارد حد و اندازۀ کار را در مقایسه با حد و اندازۀ کارهای همزبان و و همزمان و همجغرافیایش میبیند. من واقعاً تعجب کردم این کتاب برگزیدۀ جایزۀ جلال نشد؛ البته تعجبی هم نداشت از یک منظر دیگر.
دیروز پریروز وقتی شنیدم این رمان باز هم نامزدِ یک جایزهای شده، خندهام گرفت. این کتاب از آنهاست که هی نامزد میکند هی بههم میخورد. انگاری قرار نیست بختش باز شود. رفتم روی تگ نام نویسنده کلیک کردم و آمار نامزدبازیهای قبلی رمانش رو شد برایم:
اصلا نظردهی این پست را میبندم :)