نشسته بیحال و عُنُق قهوهچی
براش نداره آسمون قشنگی
چاییِ زعفرون نداره رنگی
خیالش از زیاد و کم خالیه
تختِ کنار حوض هم خالیه
گم شده از تو سینیا قندونش
اون لبای شبانهروز خندونش
به چشمِ حوصلهاش هوا برفیه
قُلقُلِ آبِ جوش، پرحرفیه
زنگمیزنن، نمیشنفه صدارو
نمیشنفه زنگ پیامکارو
خسته شده، دیگه نداره اصلا
حالِ جوابدادن به مشتی حسن
دلِ لیوانای حصیری خونه
تلخه شبیه قهوه، قهوهخونه
درنمیاد صدایی از قناری
نمیخونه رادیو افتخاری
سوارِ تختا نشدن مشتیا
به هم دیگه تکیهدادن پُشتیا
تعطیله قهوهخونه وقت ناهار
ترمز دستیو کشیده انگار
چه گردوخاکی چه آت و آشغالی
نشسته روی پردۀ نقالی
مایتابه چرک، استکانا نَشُسته
اینهمه بینظمی آخه درسته؟
مغازه رو تعزیه کردی که چی؟
بگو چته؟! چه مرگته قهوهچی؟!
***
نشسته بیحال و عُنُق قوهچی
بدون قلیون و چُپُق، قهوهچی
براش تموم آسمون بیرنگه
حنای چای زعفرون بیرنگه
نگاش به دیواره و محو رویاست
دودوزنون، میونِ قابِ عکساست
دنبالِ یه جای قشنگ و نازه
این شعر با توجه به یکی از شعرهای زندهیاد ابوالفضل زرویی نصرآباد در مجموعۀ «گفتوگوهای تنهایی» سرودم که با این مطلع شروع میشد: