اگر کسی حس میکند خودشیفتگی باعث میشود من از عکسهای خودم در مطلبم استفاده کنم، لطفاً خودش عکسی مناسب این مطلب پیشنهاد بدهد. و بداند من خیلی فکر کردم و به نتیجه نرسیدم
عمر گذشت و همچنان داغِ وفاست زندگی
اولینبار که این غزل بیدل را خواندم خیلی سنم کم بود، اما لطف خدا شامل حالم شد و در حد خودم مرا گرفت. ردیفش ردیفِ بسیار خاصیاست و خوشحالیم به جای یک شاعر مضمونبازِ درجه دوی سبک هندی، مورد توجه یک شاعر اندیشمند و خردمند واقع شده. بعضی بیتهایش خیلی غمگین است و بعضی بیتهایش پلی دارد از غم به شادی، بعضی بیتهایش حتی شاد و معطوف به قدرت. اما بیتهای غمگینش بیشتر است و اندوهش هم اندوهی عمیق و اندیشمندانه است. در یکی از همین بیتهای اندوهگین پرسش از زندگی مطرح میشود که پرسشی فیلسوفانه و جانکاه است. مخصوصاً در میانِ شاعرانِ معاصر خیلیها به زندگی اندیشیدند و سعی کردهاند پیدایش کنند. خودش را و معنایش را. حتی شعر بعضیهایشان شبیه هم شده. مخصوصاً منظورم شعرهاییست که مثل همین غزلِ بیدل، لفظ و معنای «زندگی» هردو در شعر حضور دارند. آنهم حکیمانه.
مثلا اخوان در آن شعر زیبایش در گفتوگوهایش با «شاتقی» در آن کتابِ عزیز و دوستداشتنیِ «سه کتاب» ( «در حیاط کوچک پاییز در زندان» + «زندگی میگوید اما باز باید زیست» + «دوزخ اما سرد») داستان را اینطور شروع میکند:
زندگی با ماجراهای فراوانش،
ظاهری دارد به سان بیشهای بغرنج و درهمباف
ماجراها گونهگون و رنگ وارنگست؛
چیست اما سادهتر از این، که در باطن
تار و پودِ هیچی و پوچی همآهنگ است؟!
چه طنز غمانگیزی دارد این نتیجهگیری!
... تا آنجا که ناگهان وسط حرفهای یکطرفه و حکیمانه اخوان در شعر دیالوگی آغاز میشود:
« _ هی فلانی!
زندگی شاید همین باشد»
که تبدیل میشود به یکی از سطرهای معروف اخوان. البته ابهامِ زیبای این سطر آغازین در سطرهای بعد باز میشود:
«_هی فلانی! زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک
آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را
جز برای او و جز با او نمیخواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد»
خیلی زیباست. «خیلی» کم است. زیباست. فقط ساختارش را میگویم. محتوایش که آدم را از بین میبرد.
(... ای خدا بیامرزدت. چطور ما بعد از تو ادعای شاعری کردیم؟ آنهم ادعای نیمایی؟ وه، که چه گستاخ ما!)
به بحث برگردیم: پس در شعر اخوان دیدیم محتوای صحبت درباب زندگی را، و ساختار «زندگی شاید فلان چیز باشد» را. این یک ساختار است. اما آیا فقط اخوان چنین سخن گفته؟ خیر، شعرهای دیگری از شاعران دیگری هم هستند، همگی هم معروف و موفق.
فروغ فرخزاد در یکی از مهمترین کتابها و یکی از مهمترین شعرهایش، یعنی شعر «تولدی دیگر» در کتاب «تولدی دیگر» کلّی در اینباب حرف میزند:
زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
این سطر عالیست. چندتا سطر عالی دیگر هم دارد اینجا. بقیهشان هم خوب است. اما عالیهایشان متمایزند. تناسبِ دراز بودن و طولانی بودن با اندازۀ سطر و طولِ وزن، نیز با تصویرِ ارائه شده و امتدادش، نیز با خودِ معنای زندگی، فقط یکی از شگفتیهای این سطر است.
در این شعر اول چند تصویر و تعبیرِ پیاپی از زندگی را برمیشمارد که اگر دقت کنید همه منتظرِ «معنا» هستند. یعنی در نهانِ خود پرسش از گم شدن معنا دارند. پس از این تصاویر و تعابیر بین سطرها فاصله میگذارد و تصویر و تعبیری عاشقانه ارائه میکند. گویا این آخری پاسخی برای پرسش معناست. تمایز محتوایی تصاویر و تعابیرِ اولیه با آخری، با فاصله و چینش منطبق است. بنگرید:
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهء رخوتناکِ
دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید «صبح بهخیر»
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
که نگاه من، در نینیِ چشمان تو خود را ویران میسازد
و البته این تصویر و تعبیرِ عاشقانه در شعر ادامه پیدا میکند و شاعر آن را بسط میدهد (که خودتان میتوانید بروید بخوانید!)
این بود «زندگی شاید فلان چیز باشد»ِ فروغ. و البته دیدیم تفاوتِ تعبیرِ اخوان با تعبیرِ فرخزاد از زندگی را. اخوان هم در بخش نخستِ شعرش از بیمعناییِ زندگی حرف میزند. و در بخش دوم شعر به معنایی میرسد. این شباهتِ این دو شاعر است. هر دو یأس و دهشتناکیِ بیمعنا بودنِ زندگی را درک میکنند و هر دو از این مرحله میگذرند و به معنایی متوجه میشوند. اتفاقاً معنای موردِ نظرِ هردو هم مرتبط با «عشق» است. این شد شباهتِ این دو شاعرِ بزرگ و دو شاگردِ بینظیرِ نیما. و اما تفاوتشان: معنایی که اخوان پیدا میکند معنای سیاهیاست، رنجِ محتوم است. اما معنایی که فروغ از آن سخن میگوید زیباتر و روشنتر است. امید دارد. هرچند امیدواریِ فروغ فرخزاد یک امیدواری با چشمهای گریان و دستهای لرزان است. امیدی با نهایتِ رنج. ایمانی جانگداز. چونان مؤمنی که آتش به دست دارد (به تعبیر آن حدیثِ معروفِ آخرالزمانی). این است تفاوتِ یک مردِ مرگنژادِ میرندۀ دیرینۀ ایرانی با یک زنِ زندگیتبارِ زایندۀ امروزی. ولو هردو اندوهگین، ولو هردو متوجه و آگاه بر تاریکیها و بیمعناییها.
و اما شاعر دیگری که باز به زندگی فکر کرده و خیلی بیشتر از همکلاسیهایش از زندگی حرف زده بیشک سهراب سپهری است. در یکی از شعرهای «حجم سبز» خیلی ساده و شاید هوشمندانه میگوید:
زندگی یعنی: یک سار پرید
اما اصل حرفهایش در همان منظومۀ معروفِ «صدای پای آب» است. خیلی هم حرف زده. شاید نقل همهاش کمی خارج از حوصله باشد. هم کلی درباب «مرگ» حرف زده هم درباره «زندگی». مخصوصاً از آنجهت که این بخشِ صحبتهای صریحش دربارۀ زندگی، مقدمۀ بخش مهمتری است و در ساختار کلی معنا پیدا میکند، شاید با نقلِ همهشان شعر را بد و پرحرف جلوه بدهم. از طرفی برخلاف شعر اخوان و فروغ و خود اخوان و فروغ، زندگی برای سهراب مسئله نیست، یعنی در شعرش هم سیر خاصی طی نمیشود. بلکه زندگی برای سهراب یک پاسخ ساده و آماده است. او یک پاسخ دارد و همان را با تعابیر و تصاویر مختلف بیان میکند که بعضاً بسیار هم زیبا هستند و بعضاً نیز خنک و شل. یعنی فروغ و اخوان از یک مرحلهای که پرسشی هم دارد، آغاز میکنند و به سوی پاسخ میروند، حداقل دو مرحله. اما شعر سهراب فقط یک مرحله است و سیر ندارد. با همان پاسخ هم آغاز میشود. شاد و خوشحال و سرحال. بعضی از تصاویرش مثل بعضی از تصاویر فروغ میخورد که راویِ بیمعنایی باشد. اما بهنظرم اینجا منظور سهراب (برخلاف فروغ) این است که همین بیمعنایی و معنای کم هم به نوعی بسیار با معنا و زیباست.
علیایحال بخش مربوط به «زندگی» شعر "صدای پای آب" را کامل نقل میکنم!
زندگی رسم خوشایندی است.
زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ،
پرشی دارد اندازۀ عشق.
زندگی چیزی نیست ، که لب طاقچۀ عادت از یاد من و تو برود.
زندگی جذبۀ دستی است که میچیند.
زندگی نوبر انجیر سیاه، در دهان گس تابستان است.
زندگی ، بُعد درخت است به چشم حشره.
زندگی تجربه شبپره در تاریکیاست.
زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.
زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی میپیچد.
زندگی دیدن یک باغچه از شیشۀ مسدود هواپیماست.
خبر رفتن موشک به فضا،
لمس تنهایی "ماه"،
فکر بوییدن گل در کرهای دیگر.
زندگی شستن یک بشقاب است.
زندگی یافتن سکۀ دهشاهی در جوی خیابان است.
زندگی "مجذور" آینه است.
زندگی گل به "توان" ابدیت،
زندگی "ضرب" زمین در ضربان دل ما،
زندگی "هندسۀ" ساده و یکسان نفسهاست.
حالا فکر نکنید همۀ سطرهای سادهاش، شل است! این اشتباه خیلی از سهراببازها، مقلدانِ ضعیفِ سهراب و حتی منتقدانِ سطحینگر او است. حال آنکه همین سهرابِ بهنظر صاف و ساده و حتی الکیخوش، گاهی حواسش خیلی جمعِ ظرافتها و ظرفیتهای واژهها و تعابیر و تصاویر است. برای مثال: «بشقاب» همچین الکی هم در شعر نیامده.
این هم تعبیرِ سهراب سپهری از زندگی که هم در ساختار هم در محتوا تفاوتهایی با شعر دو شاعر قبل دارد و البته شباهتهایی. یعنی میتوان که احتمال داد که دو نفر از این سه نفر اول شعر یکیشان را خواندهاند و بعد به نظر خودشان درمورد «زندگی» اندیشیدهاند. موضوعی که با نگاه به تاریخِ شعرها قابل بررسی است. هرچند فقط در حد احتمال. ولی همین فکر کردن به معنای زندگی و ارائۀ تعبیری و تصویری از آن بهطور توأمان در شعر این شاعرانِ همزمان و تا حدی همسبک (شاعران نیمایی) جالب و مقایسهکردنیست.
بهنظر میرسد اینگونه نگاه و تأمل درباب شعر امری معاصر باشد. شاعران گذشته هم به زندگی اندیشیدهاند اما به نحوی دیگر. آنان زندگی را داستان و روش زیستن در دنیا میدیدند. به تعبیری گستاخانه: خیلی کاری به وجود نداشتند، بلکه متعرض موجودی بودند به نامِ «دنیا» که هم «تاریخ» دارد هم «قواعد» هم «آفریننده». لذا پرسششان بیش از اینکه مایۀ فلسفی داشته باشد مایۀ عرفانی دارد (هرچند نه فلسفه است نه عرفان). البته منظور بنده از «وجود» بیش از اینکه وجود بماهو وجودِ فلسفه اسلامی باشد، وجودِ فلسفه غرب است. همان اگزیستانس یا وجودِ انسانی. لذا شاعرِ معاصر بیشتر متوجه وجودِ انسانی زندگی است اما شاعر کهن خود را یکی از هزاران ذرۀ سرگردان در دنیا (به مثابۀ یک موجود تاریخمند و قاعدهمند) میبیند. این است که به جای «زندگی» از «بازیِ چرخ» و «ارادۀ فلک» و «کارِ جهان» و «چنین است رسم سرای سپنج» حرف میزند.
همۀ این حرفها را زدم که بگویم انگاری بیدل دهلوی در آن غزل لطیفش تعبیری معاصر از زندگی دارد. حداقل در بعضی از بیتهایش. یعنی او هم واقعاً از خودِ خودِ زندگی پرسش میکند.
حالا جدا از همۀ این حرفها بیایید چندتا از بیتهای زیبا و غمگین و زهرآگینِ دیگر آن غزل را بخوانیم و صفا کنیم:
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قدِّ دوتاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
...
شورِ جنون ما و من، جوش و فسونِ وهم و وظن
وقفِ بهار زندگیست
لیک کجاست زندگی؟