پیروی مطلب به بهانه روز جهانی وبلاگنویسی
{مقدمه: نباید در چنان برنامهای شرکت میکردم. این اولین و آخرین باری بود که دعوت یک برنامه تلویزیونی را قبول کردم. نه که فکر کنید روزی هزارتا پیشنهاد دارم، ولی همان مقداری که هرسال پیش میآید هیچوقت قبول نمیکنم شرکت کنم، هم چون حد خودم را میدانم، هم چون خودم را آدم آن ساحت نمیدانم، هم دلایل دیگر. اما مجازیست فرق داشت. هم اسم زیبایی داشت، هم کارگردان حسن حبیب زاده مرد بسیار شریف و ارزشمندی بود در نظرم، هم بخشی از عوامل پشتصحنه را که میشناختم همه کاربلد و فرهیخته بودند، و هم موضوعش خیلی برایم جذاب بود؛ عاملی که واقعا تعیینکننده بود: «صحبت درباره وبلاگ». اما حدودا سهسالپیش وقتی شرکت کردم دیدم اشتباه کردم، یعنی تصورم از ابتدا غلط بود، فکر میکردم برای یک میزگرد تخصصی دعوت شدهام، چنین چیزی را بلد بودم و کلی حرف و نکتۀ علمی و تاریخی در ذهن آماده کرده بودم، اما جنس برنامه چیز دیگری بود که مناسب بنده نبود. لذا جز همین فیلم اشتیاقی به دیدن بخشهای دیگر برنامه ندارم. البته کلا جزو کسانی هستم که از کودکی از شنیدن و دیدن صوت و فیلم وعکس خودم لذت نمیبرم هیچ، ناراحت هم میشوم، مخصوصا دوتای اولی. این هم شاید دلیلی دیگر برای پسند این یک بخش. شهریار گوید: «چه اصراری که اسرارم بدانی / اگر سرّ است پرسیدن ندارد / مرا بگذار و شعرم بین که شاعر / شنیدن دارد و دیدن ندارد» بله بنده هم بیشتر ترجیح میدهم متنم دیده شود. بهویژه اینکه روح و اندیشه به متن نزدیکتر است تا ظواهر فیزیکی که بسیاری اوقات حجاباند}.
اما یک علت ویژه هم دارد پسندیدن این فیلم کوتاه برای این وبلاگنویس. برای اینکه مطمئن شوید پرهیزهایی که در بخش نخست گفتم از سر تقوا نیست، اینجا به احترام دعوت استاد مجید اسطیری و به سنت مسیحیت یک اعترافی از من میشنوید؛ دربارۀ یک هواوهوسِ وبلاگنویسانه، یا فانتزی یا هرچه و بعد هم اگر فرصتش بود گریزی بزنم به فلسفه وبلاگ.
نمیدانم آیا وبلاگنویسان دیگر هم این بیماری مرا داشتند یا نه؛ و آن اینکه در همان دوران که وبلاگ به رنگ آسمان را داشتم (نیمه دوم دهه هشتاد) هروقت میرفتم خانۀ یکی از دوستان یا بستگان دوست داشتم وبلاگم در مانیتورشان باز کنم و ببینم چه شکلی نمایش داده میشود. مخصوصا اگر میدانستم وبلاگ مرا میخواند. هم دوست داشتم سر و شکل وبلاگم را در آن مانیتور ببینم (چون قالب وبلاگم را هم خودم طراحی میکردم) هم دوست داشتم یکبار متنم را در آن مانیتور بخوانم. انگار با مطالعه متنم در مانیتور آن دوست، راه میبردم به ذهنیت او دربارۀ متنم و میتوانستم فهم او را از متن خودم ارزیابی کنم. انگار میفهمیدم «او» _آن «دیگری»_ متن مرا چگونه میفهمد، و این خیلی برایم هیجانانگیز و ارزشمند بود.
سکانس یک: آن اولها یک فونت خاص را برای نوشتن در وبلاگم انتخاب کردم که خیلی دوستش داشتم. حس میکردم با اینکار اندیشۀ خودم را از نظر بصری هم به واژگان و مخاطب خودم نشان میدهم. تا اولینبار که این تجربۀ «تماشای وبلاگ از مانیتور دیگری» برایم اتفاق افتاد و شگفتزده و جنگزده شدم. فونت نهتنها آن فونت زیبا نبود، که زشتترین فونت ممکن بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ بلد نبودم وقتی فونتهای غیر«وب» را استفاده میکنیم، فقط در رایانه افرادی همانگونه نمایش داده میشود که آن فونت را داشته باشند. لذا تصورم از تصور دیگران در مورد متنم کاملا مخدوش بود. دیگری متن را جور دیگری فهمیده بود و من هم فهمش را جور دیگری فهمیده بودم.
سکانس دو: با دستکاری کد قالب، عرض ستون اصلی به رنگ آسمان را پهنتر کرده بودم. و باز خیلی خوشحال بودم که متنم راحتخوانتر شده. تا اینکه دوباره در مانیتور دیگری وبلاگم را باز کردم. بار دیگر جنگزده شدم: ستون دو در مانیتورش از آنطرف بام پرت شده بود پایین. برای خواندن ستون دو باید به زیرزمین وبلاگ میرفتم.
سکانس سه: یک ستون اختصاصی ساخته بودم در ستون دوم به اسم «وبچرخ»، تصویر یک سکان چوبی هم برایش گذاشته بودم که باز به نظرم کار جالبی بود در آن سن و سال، وبچرخ آن وقت من چیزی بود شبیه استوری شما. هرروز از هر دری سخنی لینک میشد آنجا از دیگران و گاه از خودم. خلاصه در مانیتور دیگری که باز کردم وبلاگ را دیدم همه تصاویر وبلاگ باز میشوند جز این یک تصویر اختصاصی و فانتزی. چون بعضی شرکتهای اینترنتی تصاویر بعضی سایتهای آپلود را باز نمیکردند.
سکانس چهار: نمیدانم در کدام مانیتور بود که فهمیدم زیادی دارم طولانی مینویسم.
سکانس پنج: و در کدام مانیتور که فهمیدم نباید سایز عکس آنقدرها هم بزرگ باشد.
سکانس شش: در یک سیستم فهمیدم برای پخش موسیقی وبلاگ فقط باید از یک مرورگر خاص استفاده کرد، تازه آنهم درصورت نصب بودن فلش و در یک سیستم بدون باند فهمیدم گاهی صدایم چقدر نارساست.
سکانس هفت: و در یک مانیتور عریض و نوین بود که به کوچکی و لاغری وبلاگم پی بردم.
سکانس هشت: یکی از جنگیترین و ویرانکنندهترین لحظات وقتی بود که وبلاگم در گوشی یکی از دوستانم باز شد. همهچیز بههم ریخته بود. همهچیز بیش از حد بزرگ و شلوغ و طولانی و بدترکیب بود. خیلی سعی کردم دوستم را متقاعد کنم که گوشی وسیله مناسبی برای وبلاگخوانی نیست. گمانم پوزخند زد. من تا پنج سال پیش اصلا گوشی هوشمند نداشتم و هیچ صفحه و عضویتی در هیچ شبکۀ اجتماعی. بیزار بودم از همهشان و اگر اقتضای شغل و خانواده نبود بیزار میماندم. ویرانی، جنگزدگی و تلفات وقتی رو به فزونی گذاشت که در نرمافزارهای آمار وبلاگم دیدم شمار استفادهکنندههای اندروید سبز لعنتی دارد زیاد میشود و روزی که دیدم اکسپلورر و فایرفاکس و حتی گوگلکروم را هم درنوردید فکرکردم لابد اشتباهی شده. زمان داشت از جهان من جلو میزد.
عصر وبلاگ منقضی کرد عهد روزنامه را. عهدی که جهان یک روایت رسمی داشت که از بالا عنوان میشد برای خوانندگان. روایتی که جز با اتکا به قدرت و ثروت اجازۀ بیان نداشت و از طرفی در برابر خود سخنی نمیشنید. وبلاگ را هرکسی میتوانست داشته باشد. از طرفی هرکسی میتوانست پای هر متنی کامنت بگذارد و روایت دیگری را عرضه کنم. از طرفی هرکسی با هر مانیتور زاویه دید و فهم اختصاصی خاص خودش میتوانست با متن شما مواجه شود. از این نظر عصر وبلاگ، قدرتمندترین عصر در اعصار تکنولوژی برای احترام و بهرسمیتشناختن «دیگری» و «تکثر» بود. تفصیل بحث بماند برای فرصت مناسب.
خلاصه این بخش از برنامه مجازیست برای من زنده کرد آن حس «تماشای وبلاگم از چشم مانیتور دیگری» را.
حسن صنوبری