این عکس را خیلی دوست میدارم. تقریبا میشود بیست روز قبل از شهادت سردار حسین همدانی. عکس مربوط به دیدار فرماندهان سپاه با رهبر انقلاب است در 25شهریور، شهادت سردار همدانی هم 16 مهر بود. (یک برش دیگر از همان عکس: سردار حسین همدانی)
آن دیدار را هم بسیار دوست داشتم و مرورش کرده بودم. همان وقت که پخش شد. مخصوصاً که ابتدایش حاج محمدصادق آهنگران این مرد باصفا و خوشصدا آمد و نوحههای قدیم را بازخوانی کرد، با لباس سبز سپاه و با همان حنجرۀ قدیمی و گرم. این جلسه و مخصوصا این شروع خیلی قابل تأویل و تأمل بود. پیرمردهای سبزپوش رزمنده، پیرمردهای قدیمی دور هم جمعشده بودند و در چنین مکانی داشتند دوباره با همان نوحههای قدیمی سینه میزدند. تأثیر این هیأت و همایش برای من و فکر کنم برای خیلیها بیشتر از رزمایشهای موشکی بود. خیلی معنا داشت و بسیار هم ساختار شگفتی داشت. یک تکه فیلم از این مقدمۀ دیدار در سایت رهبری هست، شاکیام که چرا ناقص است و اینهمه کات خورده و چرا یک دوربینه و چرا دوربین خیلی حرکت نمیکند و ... ولی با همین احوال هم این کلیپ کوتاه خیلیخیلی برایم عزیز است و دانلودش کردهام و چندوقت یکبار میبینمش. در فیلم فقط سه شخصیت را میبینیم: آیتالله خامنهای، جناب آهنگران و سردار حاج قاسم سلیمانی. اولینبار که این فیلم را دیدم به خاطر وجود همین سه شخصیت هم برایم خیلی عزیز بود، حالا که دوباره میبینم و میدانم شهید همدانی هم در همین جمع بوده فیلم برایم عزیزتر میشود. کاش این فیلم به طور کاملتر و بهتر هم منتشر شود. ولی اگر ندیدید همین را حتما ببینید:
نوحهخوانی صادق آهنگران در حضور رهبر انقلاب، سردار سلیمانی و دیگر فرماندهان
دوران انقلاب و دوران جنگ قهرمانهای خودشان را داشتند. هم برای پیروزی و فتح، هم برای اینکه برای دیگران معنا بسازند. قهرمانهایی که واقعا اسطورهای بودند و تعدّد و تکثّرشان در یک بازۀ زمانی کوتاه و در یک محدودۀ جغرافیایی واقعاً شگفتانگیز بود. هرکدام از اینها میتوانستند ارزش تمدنی فرهنگی طولانی مدتی را در سرزمینی دیگر و با بازۀ زمانیای طولانیتر بهوجود آورند. فرض کنید شخصیتی مثل شهید چمران (من این را قبلاً هم نوشته بودم: آقای حاتمیکیا میگوید سعی کرده چمران را از فضای افسانهای اسطورهای و عرفانی و دستنیافتنی در بیاورد؛ حال آنکه این حرف پرت و پلاست، وقتی واقعیت و عینیتِ شخصیتهای اینچنینی واقعا اسطورهای و دستنیافتنی باشد. چنین حرفی اتفاقا غیرواقعگرایانه است). و همینطور بعضی شخصیتهای دیگر. انگار واقعا ظهور و بروز شخصیتی مثل شهید رجایی (فرمانروایی با لباس کارگران و بی ادا و ادعاهای کمونیستی) فقط در این بخش از عالم و این برهه از تاریخ امکان داشت. یا فرض کنید شهید بهشتی یا فرض کنید شهید مطهری مثلا در یک کشور آفریقایی یا عربی ظهور میکرد؛ خب این آدمها به تنهایی میتوانستند منشأ یک انقلاب سیاسی و فرهنگی و تمدنی عظیم در سرزمینهای دیگر باشند. از ما یک امام موسی صدر رفت لبنان و لبنان را به هم ریخت. تازه نگذاشتند کارش را کامل کند. البته امام موسی صدر چون دور است از ما و چون در محیطی خالی از دیگر قهرمانان به تنهایی درخشیده کمی اسطورهای شده برایمان، ولی خیلی تفاوتی با افرادی چون شهید بهشتی نداشت. حالا پرانتز را ببندم، خلاصه که: تجمع و تکثر و تعدد اینهمه قهرمان و چهرۀ اسطورهای در یک جغرافیای محدود و یک تاریخ کوتاه واقعاً گواه غیرعادیبودن ماجرا و شگفتانگیزی است. منظورم هم فقط شهدا نیستند و حتی فقط شخصیتهای سیاسی ... پیاش را بگیری میبینی طرحریزان برترین طرحهای هنری هم در خیلی از هنرها (مثل موسیقی) در آن دوره درخشیدند... و البته میدانیم داستان داستان عجیب قطبی به نام امام خمینی است و البته که قهرمانهای اصلی همین رزمندهها و شهدا بودند که قهرمانهای دیگری را هم در عوالم دیگر میپروراندند.
اما پس از دوران انقلاب و دفاع مقدس، انگاری درهای آسمان به روی ما بسته شد. دیگر قهرمان نداشتیم. به معنای حقیقیاش. هیچکس نبود. اگر قهرمانی بود هم از نسل قدیم بود و تا مدتی توسط جامعه بایکوت شده بود یا حتی کشته (مخصوصاً یکی دو دهۀ بعد از جنگ) آدمهایی مثل آیتالله جوادی از نسل قدیم بودند و تا مدت زیادی در غبار غفلت. یا شهادت افرادی چون لاجوردی و آوینی بیشتر از قهرمانی، نشانگر غربتشان بود. انگار خود جامعه اینها را میکشت، نه همۀ جامعه، مریضیِ جامعه. در این دوران جدید اقبال مردم و جامعه و سیاستمداران و ثروتمداران عموما به قهرمانهای کوتوله و نصفه و ناقص و قلابی بود. بعد از دوران چمران و رجایی و مطهری انگار دوران هاشمی رفسنجانی، سروش، خاتمی، حجاریان، احمدینژاد، لاریجانی، روحانی، ظریف، زیباکلام، مطهری، سریعالقلم و... آغاز شده بود. دورانی که شاید بهترین قهرمانهایش یک آدمهایی باشند در حدود و اندازۀ آقای الهی قمشهای و چندتا بازیگر ستاره و بازیکن والیبال. نمیدانم آیا واقعاً درهای آسمان بسته شد یا اینکه ما چشم از افقهای دور بستیم و به پستترین مناظر و دم دستترین ظواهر و کوتاهترین هیاکل خیره شدیم. لذا حال و روزمان این شد. از آنجا رانده، از اینجا مانده. کسی که دارد پرواز میکند به سمت آسمان میتواند وسط راه به زمین برگردد، اما کسی که خود را از آسمان به زمین پرت کرده وسط راه نمیتواند منصرف شود و به آسمان برگردد. آن روایت عروج بود و این حکایت سقوط.
ما هیچ قهرمانی نداشتیم دیگر. از رهبری هم به تنهایی هیچکاری بر نمیآمد، حتی اگر آقای خامنهای صددرصد تبدیل بشود به امام خمینی، به امام خمینیِ تنها تبدیل میشود نه امام خمینیای که نگین حلقۀ بهشتی و مطهری و چمران و رجایی و دیگر شهیدان و نیکان است.
اینجا بود که خدا دلش به حال ما سوخت. مخصوصاً که باوجود بارش بیامان «قنوط الایاس» آیینۀ دل خیلیها هنوز روشن از ایمان به مبداء و معاد و اول و آخر بود.
ما قهرمان نداشتیم و نداریم، به همین خاطر قهرمانهای دوران جنگ دوباره برگشتند. بعد از مدتها سکوت، بعد از اینکه جامعه سالها بین پرت و پلاهای روشنفکربازان و سریالهای کمدی و عاطفی تلویزیونی در نوسان بود، وقتی حتی مذهبیها و طلبهها و حزباللهیها هم از فرط بیعملی و بیقهرمانی افتاده بودند به نظریهبافی و نظریهپردازی و دعواهای جدلی و کلامی و فکری الکی و بیهوده (بازخوانیها و بازتولیدهای وحشیانه و غیر اصولیِ «فردید»، «تفکیک»، «فلسفه اسلامی»، «انقلابیگری و سادهزیستی»، «سنتگرایی»، «فقه پویا» و...) گفت: «نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس | ملالت علما هم ز علم بی عمل است» ... در چنین شرایطی شهدا دوباره برگشتند. رزمندهها دوباره برگشتند. همانها، همان قدیمیها، با همان پیراهنهای سبز و سپید که پرچم اسلام بودند. اگر لبنان و جهان عرب توانست برای خودش سید حسن نصرالله داشته باشد از قِبَل همان دوران طلایی ما بود؛ امروز هم قهرمانهای خود ما قاسم سلیمانی و شهید شوشتری و شهید همدانی و دیگر رزمندگان اینچنینیاند که یکی یکی دارند از همان دوران باز میگردند. و ما بدلوا تبدیلا.
چند روز پیش اتفاقا در یکی از این شبکهها نوشتم: خستهام از اینهمه افسر جنگ نرم و با بصیرت جوان و فعال فرهنگی بیکار و تنبل و...
شیر خدا و رستم دستان و افسر جنگ سختم آرزوست!
پیران وفادار در این عرصه غریباند
یارب برسان خیل هژبران جوان را
این سوختهجانان همه در خط اماناند
یارب برسان یار امین را و امان را
آیینه مگر آورد از محضر قرآن
تفسیر کند مرز یقین را و گمان را
نبض من و یاران همه زیر نظر اوست
کو دست کریمش که بگیرد ضربان را
باشد به اشارات شهید همدانی
راهی بنمایند من هیچمدان را
(قزوه، علیرضا)
یاعلی مدد.