یک
آنچه دربارۀ قیصر امینپور و حادواقعیت پس از مرگش برایتان نوشته بودم را ابتهاج در پایان عمر به خود دید. سایه در دههای که گذشت یک موزۀ تفریحی محبوب شده بود؛ از جهتِ هجوم تماشاگران برای دیدنش، برای عکس گرفتن از او و مخصوصا با او، برای اینستاگرام. ابتدا فقط شاعران جوانی که نیاز به شهرت داشتند به این کار دست میزدند، اما کمکم هر شهرتنیاز دیگری اعم از فلان مدیر یا فلان سیاستمدار با او در سلفی بودند؛ پیرمرد هم که مهماننواز و در خانهاش به روی همه باز
این ویژگی قبلا نبود و خاص دهه90 بود. ناگهان یادشان آمد ئه! یک آدم بزرگ هنوز زنده است. پس برویم مجیزی بگوییم و غنیمتی برداریم. این وضعیت کاری کرد که سخن گفتن از این یکی از فاخرترین هنرمندان روزگار مبتذل شود. هم در دههای که گذشت و هم احتمالا تا یک دهه بعد
(بهنظرم این ویژگی برای شفیعیکدکنی به این صورت پدید نیامد، به چند دلیل که در پینوشت مینویسم)[1]
با این حال حقیقت این است که سایه درگذشته. پنجشنبه روز تشییع اوست و من هم با شرایطی که دارم که بعید است بتوانم به تشییع بروم؛ پس مجبورم با کلماتم او را بدرقه کنم
دو
ابتهاج بیش از تمام نوسرایان عمر کرد اما همواره مرد عالم کهن بود. پاسدار میراث و ودیعۀ غزل در روزگار ما بود. در شعر، حتی شعر نو عمیقا سنتگرا بود. در زندگی هم. حتی سوسیالیستشدن باعث نشده بود از اموری مثل «عشق» یا «خانواده» و یا «حرمت استاد داشتن» فارغ شود. گرایش او به حلقههای چپ خشمی بود که از پهلوی داشت و رنجی که از بیعدالتی مردم متحمل میشد؛ و الا او نه هیچگاه مدرن شد نه هیچگاه غربی. او هیچوقت نمیتوانست به سنتی که دیده و و چشیده و فهمیده بود پشت کند یا قواعد ابدی آن را بشکند. این است که اتفاقا در اوج همان فعالیتها و ذهنیتهای سوسیالیستی پیش از انقلابش، عرفانیترین و توحیدیترین شعرهایش را سروده بود، شعرهایی مثل:
نامدگان و رفتگان، از دو کرانۀ زمان
سوی تو میدوند هان! ای تو همیشه در میان
و:
خداوندا دلی دریا به من ده
دراو عشقی نهنگآسا به من ده
لذا این انگاره که توجه او به امام حسین در آن شعر مثلا صرفا یک توجه مبارزهای است یا اینکه تحت تاثیر فضای مذهبی بعد از انقلاب است وهم است. بله او هرگز به آن صورت مذهبی نبود اما حرمت مذهب را میدانست.
نیز همین پایبندی او به جهان سنت و قواعدش بود که او را وامیداشت در میانسالی دو رفیق شفیق و دو دیگر ستارۀ هنر معاصر لطفی و شجریان را (که در کنار هم مهمترین تصنیف قرن را ساخته بودند: سپیده) پدرانه تذکر و گوشمال بدهد، وقتی در اواخر دهۀ شصت یکی به دام مدعیان دروغینِ عرفان و اهل خانقاه و تصوف افتاده بود و دیگری سرگرم کاسبی از راه هنر و کنسرتهای متعدد خارجی شده بود.
برای لطفی نوشت:
تو را که چون جگر غنچه جان گلرنگ است
به جمع جامهسپیدانِ دلسیاه مرو
بهزیر خرقۀ رنگین چه دامها دارند
تو مرغ زیرکی ای جان به خانقاه مرو
برای شجریان نوشت:
هنر خویش به دنیا نفروشی زنهار
گوهری در همه عالم به بهای تو کجاست؟
چه کنی بندگی دولت دنیا؟ ای کاش
به خود آیی و ببینی که خدای تو کجاست
سه
هنوز مدرسه میرفتم که «تاسیان» منتشر شد و تصمیم گرفتم بخرمش. حس میکردم باید بخرمش و از این وضع کتاب اصلی نداشتن و مخاطب الکی بودن خلاص شوم. هم تاسیان را هم زمستان را. خانۀ ما کتاب شعر زیاد داشت ولی فقط کهن. ما تقریبا جلوتر از اقبال لاهوری نداشتیم. اقبال تنها کسی بود که عکس روی جلد دیوانش به احتمال زیاد خودش بود. پس من که خیال شاعری داشتم تصمیم گرفتم خودم قفسۀ شعر امروز را اضافه کنم. به دو کتابفروشی محلهمان سر زدم، یکی شدیدا مذهبی یکی شدیدا روشنفکر. هیچکدامشان نداشتند، نه تاسیان نه زمستان. نشانی حدودی یک کتابفروشی دورتر را گرفتم. رفتم و رفتم. پیدایش نمیکردم. سر راه از یک آقایی که گمانم دم یک گاراژ بود پرسیدم کتابفروشی حوالی اینجا را میدانید کجاست؟ سبیل داشت، تهریش، صورتی تکیده، کمی شبیه نصرت رحمانی شاید، سیگار دستش بود؛ گفت چه کتابی میخواهی؟ گفتم کتاب شعر. گفت خودت هم شعر میگویی؟ گفتم دوست دارم بگویم. گفت نگفتی چه کتابی؟ گفتم یکی تاسیان یکی زمستان. گفت تا حالا کتاب دیگری از شاعرانشان خواندی؟ گفتم نه. گفت اصلا شعر چی خواندی؟ گفتم کتاب بیشتر پراکنده شعر کهن، از معاصران فقط در اینترنت یا مجله. گفت پس اشتباه نکن تاسیان به درد نمیخورد. زمستان خوب است. ولی سایه کارش شعر نو نیست غزل است. غزلش را بخوان. کلا هم حتی اگر میخواهی شعر نو بگویی با شعر نو شروع نکن، با غزل و قصیده شروع کن.
خیلی برایم حرف زد. حرفهایی که عجیب بود برایم، از فضای شاعران، از رقابتها و حسادتها و گاهی حقارتهایشان، از استادش، از دوستانش، خودش غزل نو میگفت. ردیف خاص شعرش را یادم است هنوز. الآن که حدود هفده سال از دیدارم با آن مرد بینام گذشته، که اولین راهنمای من در شعر بود؛ همچنان قضاوتش درمورد سایه برایم واضح است. البته من حرفش را کامل گوش نکردم، هم تاسیان را خریدم هم «سیاهمشق» را. اما در تمام این سالها هیچوقت تاسیان نتوانست انیس شبهایم شود. نیماییهای خوب عالم را اخوان و فروغ و سهراب گفتند و غزلها را شهریار و منزوی و سایه. مردی و کاری
چهار
قبلا جستاری دربارۀ استادش نوشته بودم: «شهریار حافظ بود یا مولوی؟» و در آن توضیح داده بودم شهریار حافظ نیست؛ حتی حافظانه هم نیست. ابتهاج هم شاید حافظ نبود اما برعکس استادش شدیدا حافظانه بود. حافظ شاید یکی از کلیدیترین محورهای رابطۀ شهریار و سایه بود. حافظی که جمع نبوغ و نظم بود و شهریار نبوغش را مشق میکرد و سایه نظمش را. غزل سایه شاید اوجهای غزل شهریار را نداشته باشد، با آن تعداد، اما فرودهایش را هم ندارد. هیچ شعر سستی در دفتر و دیوان او پیدا نمیشود. هیچ اشتباهی در کار نیست. چون سایه حافظوار عمری مشق تعادل و نظم و دقت و پیراستگی کرده، آنهم در مکتب خود حافظ و پای درس شعر او. سایه «راهرفتن بندبازانه بر مرز ظریف عام و خاص» را، «به دوش کشیدن توامان جهان فردی و اجتماعی» را، «واژهگزینی و فهم هندسۀ کلمات و ظرافت مفردات» را، «زبانشناسی و درک ساختار و ساختمان کلی بیت و غزل» را و نیز «موسیقی» را؛ (دستکم و در محاسبۀ من این پنج نکته را) همه و همه از کندوکاو در شعر حافظ آموخته بود و به کار بسته بود. امری که از حوصلۀ جنون و نبوغ و زیست عاشقانۀ شهریار بیرون بود. چون شهریار آمده بود حافظ را بپرستد نیامده بود حافظ بشود. اما سایه بدش نمیآمد خودش حافظ شود. دستکم در تمام شاعران معاصر کسی را نداریم که تا اینمقدار توانسته باشد به طرز حافظ و فکر و زبانش نزدیک شود و تنها پردهای میان خود و او بگذارد که خود نیز باشد و تقلید و تکرار نه. شاید تنها اشتباه او این بود که بیش از حد به خورشید خیره ماند، اگر این خیرگی اندکی کمتر بود نتیجه بسیار شگفتانگیزتر میشد. بهنظرم قیصر امینپور و علی معلم دو شاعری بودند که آنها نیز بسیار نزدیک شدند، گرچه به اندازۀ سایه نه، اما حواسشان بود که خیرگی را هم زیاد ادامه ندهند؛ این بود که یکی در نیمایی و دیگری در مثنوی کارستانی کردند. البته که سنت و حافظ انتخاب سایه بودند. غزل انتخابش بود. تعهد به تخلص در قرن بیست و یک انتخابش بود. همچنان که ریش بلند و پیراهن گشاد و یله و بی نشانههای فرنگی و خوی قلدرانه و بی ادا اطوار نیز انتخابش بود. شاید برای اینکه با شعر و شیوه و شخصیتش بار دیگر به ما یادآور شود شاعران کهن ما چه شکلی بودند، ما که بودیم و چه داشتیم و اکنون میراثدار کدام میراث فراموششدهایم
پنج
این هم یک سکانس قابل حذف و خاطره بیرون از بحث:
من سایه را با خودم به حج بردم. وقتی در حوالی نوجوانی و جوانی به عمره مشرف شده بودم. عقل الآنم را داشتم نمیبردم. اگر الآن بخواهم گزیدهای از شاعری ببرم شاید سنایی یا باباطاهر یا حافظ. ولی آنموقع گزیدۀ ابتهاج به انتخاب شفیعی را بردم: «آینه در آینه»، شاید به خاطر حس عرفانی همین شعر آینه در آینه. در آن سفر اتفاق عجیبی برای سایه افتاد. آن چاپ قدیمی کتاب هم عکس خود سایه را روی جلد داشت ولی یک عکس خیلی مینیمال و مبهم. یک عینک مربعی قدیمی بزرگ بی وضوح چشم، یک ریش سپید بلند، با کنتراست بالا و زمینۀ سیاه. در همان فرودگاه نمیدانم کدام شهر عربستان، کولهام را داشت بازرسی میکرد مامور عربستانی، باز یادم نیست چرا، یعنی درمورد همه بود یا فقط گیر به من، که ناگهان با حالتی بین عصبانیت و ترس شروع کرد به فریاد زدن: خمینی! خمینی! خمینی! ... کتاب را بالای سرش گرفته بود و رو به درجهدار بالاترش داد میزد و بعد بازوی مرا هم گرفت و از صف بیرون برد و همکارانش آمدند ... و خلاصه چقدر طول کشید من به آن متعصب ترسو بفهمانم این خمینی نیست، این کالای ممنوعه و خیلی خطرناکی نیست، این فقط یک شاعر است!
[1] از یکسو شعرهای استاد شفیعی کدکنی به اندازۀ شعرهای سایه مشهور و سوار بر موسیقی نبودند؛ از سوی دیگر خودش حضوری جدی و مداوم در اجتماع و دانشگاه داشت و این حالت یک مدت کلن یک مدت تهران را نداشت و ندارد که مغتنم بودنش بیشتر به چشم بیاید؛ و سومین دلیل هم اینکه بالاخره شفیعی ادیب و منتقد نیز هست و خود درباب همهچیز گفته و نوشته و رازآمیزی رسانهای عمومی لازم را ندارد تا همه خلایق بخواهند بروند سراغش؛ دستکم این هیجان محدودتر است