در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رمان ایرانی» ثبت شده است

۱۴
تیر

امروز در خبرآنلاین منتشر شد

 

https://bayanbox.ir/view/2167665750937725865/%D8%A2%D9%82%D8%A7%DB%8C-%D8%B3%D8%A7%D9%84%D8%A7%D8%B1%DB%8C-%D9%88-%D8%AF%D8%AE%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B4.jpg

 

دیدار با فلسفۀ کاپیتالیسم در کوچه‌های یک رمان خواندنی

 

یک

وقتی «آقای سالاری و دخترانش» را می‌خواندم حس نمی‌کردم دارم می‌خوانم، حس می‌کردم دارم می‌بینم؛ چون بیشتر از یک رمان کوتاه شبیه یک فیلم سینمایی بود. مثلا -با عنایت به اینکه حافظۀ خوبی ندارم- بعید نیست بعد از گذشت زمانی طولانی وقتی پیر شدم ضمن یادآوری پیرنگ داستان، شک کنم که بالاخره این قصه را در یک فیلم دیده‌ام یا همه شخصیت‌ها و مکان‌ها را ضمن خواندن یک کتاب داستان خودم تصور کرده‌ام.

این تجربه را درمورد بعضی کتاب‌های دیگر هم داشته‌ام. چرا اینطور می‌شود؟ شاید چون ضرب‌آهنگ داستان بالاست و رویدادها در ذهن ما آنقدر سریع اتفاق می‌افتند و پیش می‌روند که فکر می‌کنیم مثل یک فیلم دیدیمش، نه مثل کلنجاری طولانی با کاغذها و کلمات. یا شاید چون لحن روایت بسیار سرد و واقع‌گرا و ملموس است، اصلا فاصلۀ ادبی آنچنان نیست که من قصه را از دور مرور کنم و هی به خودم یادآوری کنم این یک رمان است نه یک رویداد. یا شاید به خاطر قوت فضاسازی و شخصیت‌پردازی است، مخصوصا درمورد چند مکان اصلی و نیز شخصیت اصلی داستان که آنقدر برایم بازشده و دقیق توصیف شده که حس نمی‌کنم دارم می‌خوانمشان و باید تصورشان کنم، بلکه ناخودآگاه مطمئنم دارم می‌بینمشان. البته این بستگی به اینکه چقدر در پیری فراموشی داشته باشم هم دارد؛ شاید اگر آلزایمر قطعی بگیرم باز هم هنوز قصه کلی را یادم باشد ولی دیگر بحث اینکه منبعم کتاب بوده یا فیلم، در میان نباشد و مثلا برای نوۀ خیالی‌ام بگویم «یک پیرمردی بود قدیم‌ها به اسم آقای سالاری (یا شاید اسمش را هم یادم نیاید) و چنین اتفاقات عجیبی برای خودش و دخترانش افتاد». بعد که نوه‌ام بپرسد «بابابزرگ! خودتان دیده‌بودیدش؟» بگویم: «والا یادم نیست، ولی این اتفاقات جالب در همان زمان جوانی ما افتاده بود».

آقای سالاری و دخترانش تازه‌ترین رمان مجید اسطیری و کتاب عرضه‌شده توسط نشر صاد چنین رمانی است. نویسنده با توان روایی خود صرفا ضمن صد و پنجاه صفحه یک قصۀ کامل را می‌آفریند و مخاطبان را با تبدیل به دوربین‌های مداربسته، در تمام صحنه‌های داستان جایگذاری می‌کند تا بی اداهای دراماتیک، خودشان قصه را ببینند.‌ این هنر والای قلم جناب مجید اسطیری در این رمان است. اعتراف می‌کنم بعضی از مکان‌های این رمان آنقدر برایم ملموس تصویر شدند که بعد خواندن کتاب رفتم در اینترنت جستجو کنم ببینم کجای شهر هستند و شگفت‌زده شدم که اثری ازشان نیافتم!

دو

اما فارغ از فرم، حرفی که اسطیری در رمان آخر خود می‌زند را ما امروز خوب می‌فهمیم. امروز در شرایط خاص سیاسی و اقتصادی این قصۀ کاملا غیرسیاسی برای ما محسوس است. در واپسین روزهای دولتی که اعتقاد کامل به بازار آزاد واقتصاد سرمایه‌سالارانه دارد و نتایج اعتقادش در زندگی یکایک افراد جامعۀ ایرانی به خصوص اقشار کم‌درآمد محسوس است. جدا از اینکه این نگاه حاکم‌ترین نگاه اقتصادی در صد سال اخیر ایران بوده است. باز تاکید می‌کنم «آقای سالاری و دخترانش» یک رمان سیاسی نیست، اما در لایه‌های درونی داستان عمیقا مسئلۀ سرمایه شکافته شده است. سرمایه چیست، چگونه متولد می‌شود، چگونه بزرگ می‌شود، چگونه توسعه پیدا می‌کند، چگونه می‌تواند مفید باشد، چگونه می‌تواند مضر باشد، چگونه می‌تواند جهت بگیرد، چگونه می‌تواند جهت بدهد، حتی فکر کند، حتی حرکت کند، حتی دست و پا و چشم و گوش داشته باشد و تاثیراتی عجیب را بر جامعه و خانواده و فرد بگذارد.

سرمایه و سرمایه‌داری و فلسفه‌شان و جامعه‌شناسی‌شان، مسئلۀ اسطیری است و درست است که مسئلۀ اوست، چون مسئلۀ انسان معاصر است و چون عمیقا و دقیقا مسئلۀ امروز مردم ایران است.

آقای سالاری و دخترانش جدا از اینکه یک رمان زیبا و گیراست، عمیق و دقیق نیز هست، حرف هم دارد، هرچند این حرف از قصه بیرون نمی‌زند. یعنی به احتمال زیاد خیلی از خوانندگان کتاب اگر نکته‌ای که گفتیم بهشان تذکر داده نشود چنان گرم ظاهر گرم و ملموس قصه می‌شوند که این دیالکتیک فلسفی پنهان در سطور کتاب درباب سرمایه و اقتصاد اصلا به چشمشان نمی‌آید. ولی اهل دقت و اندیشه از پیگیری این سیر دیالکتیکیِ موازی با قصه نیز لذتی دو چندان خواهند برد؛ حال چه با نتایجش موافق باشند چه نه.

 

سه

آقای سالاری و دخترانش را به دوستم هدیه می‌دهم چون مرا به وجد آورد و آن را دوباره خواهم خواند، چون مرا به فکر وامی‌دارد.

 

  • حسن صنوبری
۰۸
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/3426284016831130092/SiminDaneshvar.jpg

امروز صدمین سال تولد «سیمین دانشور» است. دانشور زنی بی همتا در تاریخ ادبیات و فرهنگ معاصر بود. در میان زنان داستان‌نویس ایرانی کسی وجود ندارد که حتی بتوانیم به نوعی با دانشور مقایسه‌اش کنیم. با نگاه کلی به ادبیات اگر پروین اعتصامی «نماد زن شاعر» باشد، سیمین دانشور به عنوان «نماد زن نویسنده» با او قابل مقایسه است، اگر فروغ فرخزاد «نماد زن شاعر مدرن» باشد دانشور به عنوان «نماد زن رمان‌نویس مدرن» با او قابل مقایسه است (جدا از اینکه دانش و مطالعات و عمق شخصیت دانشور بسیار فراتر از فرخزاد بود). حالا جنسیت را کنار بگذاریم، «سووشون» دانشور جزو پرفروش‌ترین رمان‌های ایرانی و هم جزو تحسین‌شده‌ترین آثار در میان منتقدان و داستان‌نویسان است. بسیاری این رمان را مهمترین رمان ایرانی می‌دانند و مولفش را مهمترین نویسنده فارسی‌زبان (چه در میان زنان چه در میان مردان). تمام نویسندگان ایران با گرایش‌های فکری متضاد از «هوشنگ گلشیری» گرفته تا «نادر ابراهیمی» دانشور و قلمش را ستوده‌اند و بسیاری مقام او را در رمان‌نویسی حتی از همسرش «جلال آل احمد» بالاتر می‌دانند.

با این حال دانشور جزو بایکوت‌شده‌ترین و سانسورشده‌ترین نویسندگان معاصر است، وقتی که قرار باشد بیرون از قصه‌هایش حرفی هم بزند. او در ابتدای انقلاب حرف‌های مهمی درباره انقلاب، امام خمینی، اسلام و ستیز با غرب گفته است که به سختی بتوانید اثری ازشان پیدا کنید. روشنفکران می‌گویند: «آن ایام به خاطر جو انقلابی سیمین جوگیر شده و چیزهایی گفته و گرنه او هم اساسا لائیک است». باشد.

آنچه در این روز مبارک و ماه مبارک تصمیم گرفتم برای گرامیداشت این بانوی بی‌نظیر از گنجۀ خود بیرون بیاورم بخش‌هایی از یک مصاحبه است. با کجا؟ با روزنامه شرق (حزب‌اللهی که نیست؟). چه سالی؟ سال 1384. یعنی تقریبا سی‌سال پس ازانقلاب + شش سال پیش از درگذشت دانشور + دوسال پیش از آغاز بیماری‌اش.

این مصاحبه پس از انتشار خشم و نفرت بسیاری را از حضرات روشنفکر برانگیخت، مثل همیشه در ایام انتشار، انبوهی یادداشت علیهش و برای تمسخرش نوشتند و پس از درگذشت دانشور که نیاز به تصاحبش داشتند کلا این مصاحبه را بایکوت کردند. الآن هم به سختی بتوانید متن کاملش را در جایی بیایید (لذا نسخه کامل را هم در وبلاگم منتشر می‌کنم). همچنین به‌نظرم با خواندن این مصاحبه می‌توانیم حدس‌هایی از چرایی گم‌شدن آخرین رمان دانشور («کوه سرگردان») در دم و دستگاه روشنفکرها بزنیم. با عنایت به این نکته گه پنج سال پس از این مصاحبه تازه ناشر اعلام کرد کتاب خانم دانشور را گم کرده.

بگذریم و برویم سراغ بخش‌‌هایی از مصاحبه:

1. «... من اصلاً به آن تیپ ادبیات و داستان سیاه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز براى نشان‌دادن موقعیت‌ها هم استفاده مى‌کنم. ادبیات باید امید به آینده بدهد و شوق ایجاد کند. البته هر کس فرم و سلیقه خود را دارد و من ایرادى بر آن نوع ادبیات ندارم، اما خودم به شخصه آن تیپ داستان نویسى را نمى‌پسندم...».

2. «... در عین حال من خودم تنهایم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است که بیوه و تنهایم. خودم تنهایى را لمس کرده‌ام که خیلى سخت است. البته کسى که با خدا است تنها نیست. من عاشق خدا هستم. من مدیتیشن مى‌کنم و مدام به خدا مى‌اندیشم. خدا گسترده بر کل کائنات است....»

3. «... صفارزاده چون خودش شاعر است به حدى قرآن را شاعرانه ترجمه کرده که قابل وصف نیست. آیا آمریکایى‌ها که آن را مى‌خوانند فهمیده‌اند قرآن شعر خداوند است که بر پیامبر برگزیده‌اش نازل شده است؟ قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خیلى از آن لذت مى‌برم و طاهره صفارزاده به حدى آن را خوب ترجمه کرده که گاهى مرا به گریه مى‌اندازد....».

4. «... در کوه سرگردان بیشتر درباره موعود نوشته‌ام. زیبایى مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدى (عج) و معناى ظهور او فوق العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کنند و دنیاى ما را نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جاى خودش بنشاند. من خیلى در انتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل را در این دنیاى وانفسا ظهور ایشان مى‌دانم ...»

5. «... در این جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب مى‌گذرد. من در این قسمت درباره انقلاب کمتر قضاوتى کرده‌ام. چون اعتقاد دارم براى کار بسیار زود است اما برخى ناملایمات و کاستى‌هاى واقع‌گرایانه را نشان داده‌ام. اما باز هم مى‌گویم ما شیعه هستیم و این مذهب بسیار زیبا است با امام على (ع) و آن شهادت زیبایش. او انسان فوق العاده‌اى بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهم‌ترین کتاب ما است. فیلمى که براساس زندگى او ساختند چندان تعریفى نداشت و تنها موسیقى استاد فخرالدینى عالى شده بود. ما مدیون امام على(ع) و بعد امام حسین(ع) هستیم. امام حسین(ع) به ما آموخت که با آب نمى‌شود کار بزرگ کرد و باید خون داد. او مى‌دانست که کشته مى‌شود و مى‌توانست به ایران بیاید که زادگاه همسرش بود. اما او ایستاد و با خون خود کارى کارستان را انجام داد. این را هم بگویم که ما وابسته به بانوى بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم. دخت پیامبر(ص) همسر حضرت على(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و این کم لیاقتى است؟ و حضرت زینب (سلام الله علیها) که خطیب فوق العاده‌اى بود. ما این مذهب شیعه را مدیون این شخصیت برجسته و تفکر موعود هستیم. موعود در کوه سرگردان بسیار حضور دارد. در آخر مى‌نویسم: دست غیبا سوخت جان در انتظارت / کو ظهورت دیر شد هنگام کارت. در مذاهب دیگر هم موعود دارند. بودایى، زرتشتى و... مسیحى و اما موعود ما بسیار شخصیت نابى است. من از موعود لذت مى‌برم. مى‌دانى چرا؟ براى اینکه امید به آینده است. وقتى هیچ کارى نمى‌توانى بکنى، مجبورى به آینده بنگرى و در آینده ما موعودى متصور و محقق است. امید در تمام نوشته‌هاى من ملموس است و قهرمان‌ها و شخصیت‌هاى من چشم به آینده دوخته‌اند.»

متن کامل مصاحبه را اینجا بخوانید

 

  • حسن صنوبری
۰۸
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/4416254834725692015/simin-daneshvar.jpg

 

این مصاحبه در صفحه ادب و هنر «روزنامه شرق» در اوایل مهرماه سال 1384 منتشر شده است با عنوان «کوه سرگردان در راه، گفت و گوى اختصاصى شرق با سیمین دانشور». در مطلب کناری (سلامی به سیمین دانشور) درباره‌اش نوشته‌ام. فکرنمی‌کنم به آسانی بتوانید در جای دیگری از کوچه‌های وب پیدایش کنید. این متن کامل مصاحبه است و تنها تغییرش این است که من کمی ویراستاری‌اش کردم (در حد نیم‌فاصله‌گذاری+اینتر+درج بعضی علائم+بولد و جداسازی سخنان دانشور از گزارشگر) چون متن اولیه خیلی زخمی بود و انگار برای عصرِ پیشانیم‌فاصله‌ای!

این شما و این گفتگوی خاص و خواندنی با زنده‌یاد استاد سیمین دانشور:

تجربۀ دیدار با سیمین دانشور در یکى از چهارشنبه‌هاى اواخر شهریور اتفاق افتاد. چهارشنبه ساعت ۱۰ صبح از کوچه‌هاى ناآشناى دزاشیب عبور کردیم تا به آدرسى برسیم که در آن با تاکید به در سبزرنگ خانه‌اش اشاره کرده بود. شنیده بودم دانشور بسیار دقیق و وقت شناس است. براى همین شش دقیقه در کوچه‌اى که خانۀ زیباى دانشور در آن جاى گرفته بود، قدم زدم و قدم زدم. ساعت ۳۰/۱۰ با اولین زنگ، پرستار بانو دانشور در سبز را باز کرد و من و همکارم شیما بهره‌مند با سیمین دانشور روبه‌رو شدیم. فضاى خانه ساکت، مرموز و غریب بود. دانشور با نگاهى مسلط و محکم من را به طرف مبلى فرستاد که بعد فهمیدم خیلى‌ها بر آن نشسته‌اند. دیوارهاى خانه قدیمى پوشیده بود از عکس‌ها و نقاشى‌ها، از تصاویر جلال آل احمد گرفته تا نقاشى‌های مادر بانو دانشور که فرمى رئالیستى داشت. بر آن دیوارها، تصاویر دانشور اعم از نقاشى و یا عکس، من را محاصره کرده بود. آرامش خانه و تسلط روحى عجیبى که دانشور بر من داشت، باعث شد تا با وجود مصاحبه‌هاى فراوان سال‌های گذشته، هول شوم و کمى طول بکشد به اطراف و اکناف تسلط پیدا کنم. دانشور آرام حرف مى‌زند و دائم مى‌خواهد که چاى خود را تا قطره آخر بنوشم... سر حال است و رد عمر به چهره‌اش به او جذبه و حالتى خاص بخشیده. کلمات را با دقت بر زبان مى‌آورد و در عین حال با تحکم حرف مى‌زند. در رفتارش نوعى جذابیت و قدرت مادرانه وجود دارد که باعث مى‌شود تو مراقب کلمات و نظراتت باشى و همین امر به اقتدار او مى‌افزاید. در آن فضا که تو را دربرگرفته، زمان مى‌ایستد و تو تلاش مى‌کنى تمام جزئیات و رنگ‌ها را به خاطر بسپارى. تلفن زنگ مى‌زند و دانشور با دقت و علاقه با فرد آن سوى خط حرف مى‌زند. صداى زنگ تلفن، سکوت چند لایه فضا را برهم مى‌زند و نگاهت به آرامى مى‌چرخد سمت حیاط. سمت درختان و سمت رویاهایى که در امتداد نگاه نویسنده به درختان کهنسال شکل گرفته است. دانشور نویسنده سووشون، با لهجه دلنشین شیرازى و به همراه خاطرات و یادها زندگى مى‌کند. حافظه فوق العاده‌اى دارد، آنقدر فوق العاده که به سادگى و با ذکر کوچکترین جزئیات از اتفاقى مثلاً در دهه ۵۰ میلادى در نیویورک مى‌گوید. کنسرتى که در آن شرکت کرده و با حالى نوستالژیک از آن یاد مى‌کند. دیدار بانو دانشور براى من تنها انجام یک مصاحبه نبود. بلکه درک واقعیتى بود که از آن به عنوان «مادرسالار» یاد مى‌کنند. دانشور بدون شک تنها مادرسالار ادبیات ایران است. اولین رئیس کانون نویسندگان، مهمترین نویسنده زن ایرانى، کسى که سووشون‌اش از سوى بنیاد بوکر در کنار بوف کور و شازده احتجاب به عنوان برترین آثار صدسال ادبیات داستانى انتخاب شده و... مصاحبه مى‌کنم و در میان صحبت‌هایم از آدم‌هاى دور و نزدیک مى‌پرسم. از همه به نیکى مى‌گوید «مادرانه» و عاطفى، از شاملو، ساعدى، براهنى، امام موسى صدر (که بارها براى دیدار به آن خانه آمده)، نصرت رحمانى و... از جلال هم مى‌گوید با تامل و مکثى بیشتر... از دیدارهاى خود با امام خمینى یاد مى‌کند و از فضاى سیاسى _ اجتماعى این روزگار و در نهایت از تنهایى‌اش مى‌گوید... سیمین دانشور در نهایت از روزگارى مى‌گوید که در پوست زمان جا خوش کرده و به اندک اشاره‌اى در فضا رها مى‌شود. تلفن زنگ مى‌زند و استاد اغلب مى‌داند چه کسى پشت خط است. دوستان و شاگردانش راس ساعتى خاص مدام احوال او را مى‌پرسند و این امر مدت‌ها است که ادامه دارد. در آن خانه که نویسنده بزرگ تنها بر صندلى‌اش تکیه زده، همه چیز نشانى از ادبیات دارد. ادبیات و نوشتن که دانشور قسمت اعظمى از عمر هشتادوچهارساله خود را در هواى آن نفس کشیده است. از در سبز بیرون مى‌آیم. نگاهى به خانه مى‌اندازم و دود سیگار را به آسمان باشکوه تهرانى مى‌فرستم که سیمین دانشور هر روز صبح به آن نگاه مى‌کند.

•••

سیمین دانشور با آنکه اهل شیراز است اما به دلیل سال‌ها حضور و زندگى در تهران به یکى از نمادهاى فرهنگى این شهر تبدیل شده است. او در بسیارى از آثار خود راوى فضاى شهرى تهران مى‌شود و این شهر به خصوص در آثار بعد از سووشون جزء لاینفک ساختار داستانى وى مى‌شود. از او درباره تهران مى‌پرسم و روزگارى که در آن به سر مى‌برد. سیمین دانشور مى‌گوید:

«تهران دیگر براى من غیرقابل تحمل شده است. به تعبیرى دیگر مانند جوهرى که روى کاغذ آب خشک کن چکانده و پهن شود شهرى خرچنگ- قورباغه اى شده است. ۱۴ میلیون جمعیت، آلودگى صدا، هوا، ازدحام ماشین‌ها و فاجعه‌هاى فراوان خسته‌ام کرده. وقتى جمعیت زیاد باشد فجایع رخ مى‌دهد و کار از دست همه خارج مى‌شود. من پیشنهاد مى‌کنم اگر عملى باشد تهران را به شهرى فرهنگى- هنرى تبدیل کنند و پایتخت را به جاى دیگرى منتقل کنند. سالن‌هاى تئاتر، گالرى‌ها، پاتوق‌های نویسندگان و... در تهران باشد و مراکز ادارى - حکومتى به شهرى دیگر منتقل شود. در ضمن فکر مى‌کنم پایتخت باید رودخانه داشته باشد مثل اصفهان حتى مى‌توانند بین این دو شهر قطار سریع السیر بکشند و همین باعث خلوت شدن تهران و آرام شدنش مى‌شود. پایتخت باید وسعت داشته باشد و اصفهان این گونه است. شهرى بزرگ و تاریخى که از اطراف هم وسیع و قابل گسترش است. فکر مى‌کنم هرچه هزینه هم داشته باشد مى‌ارزد که پایتخت از تهران به اصفهان منتقل شود و این یک قدم شجاعانه است.»

دانشور از طبقه‌اى فرهیخته و خانواده‌اى اصیل برخاسته است. او در دوره‌اى داستان‌نویسى را آغاز مى‌کند که حضور زن به عنوان نویسنده امرى خرق عادت بود و به نظر من کارى را که فروغ در شعر انجام مى‌دهد دانشور در داستان ترسیم مى‌کند. حال سئوال این است که او به عنوان یک زن داستان‌نویس چگونه از بافت سنتى ایران فاصله مى‌گیرد. دکتر دانشور مى‌گوید: «به واقع من اولین زنى هستم که داستان‌نویس‌بودن را به صورت حرفه‌اى پیش گرفت. قبل از من هم افرادى بودند مانند امینه پاکروان که البته به فرانسه مى‌نوشت ولى فارسى را خوب نمى‌دانست اما به شکلى تثبیت شده من اولین زن نویسنده ایرانى هستم. اولین اثرم آتش خاموش را در ۲۲ سالگى نوشتم و در ۲۷ سالگى چاپ کردم البته این داستان مشق اول من بود. وقتى هم که آن را به صادق هدایت نشان دادم و نظرش را خواستم به من گفت اگر من به تو بگویم چطور بنویس و چه کار کن دیگر خودت نخواهى بود، بنابراین بگذار دشنام‌ها و سیلى‌ها را بخورى تا راه بیفتى. من هم همین کار را کردم. بعد در سال ۱۹۵۲ به آمریکا رفتم و در دانشگاه استنفرد که یکى از بهترین و گران‌ترین دانشگاه‌هاى آمریکا است مشغول به تحصیل شدم. البته من بورسیه بودم و نزد دکتر والاس استنگر داستان‌نویسى و نزد فیل پریک نمایشنامه‌نویسى خواندم. همان موقع دو داستانم در استنفورد شورت استورى منتشر شد. وقتى از آمریکا برگشتم، شهرى چون بهشت را نوشتم که ده‌ها قدم از آثار قبلى ام جلوتر بود. من در آمریکا تکنیک، فضاسازى، مکان و محیط داستانى را آموختم و در واقع از مدرن‌ترین شیوه‌هاى روایى داستان آگاه شدم. یادم مى‌آید قصه آخر شهرى چون بهشت ترجمه شد. قصه صورت خانه که روایتى از یک تئاتر سنتى است. از آن روزگار تا به امروز کتاب‌هاى زیادى نوشته‌ام که شاید حورا یاورى منتقد به خوبى درباره کلیت آنها نظر داده است و آن اینکه دانشور راوى داورى تاریخ است. من نشان داده ام که هر گوشه‌اى از این مملکت جزیره سرگردانى است و ما ملتى سیه‌روزگاریم که در هر دوره تاریخى با حضور اقوام مختلفى مانند ترک، مغول و تیمورى و... روبه رو بوده‌ایم. براى من این تاریخ و این سرگردانى مهمترین دغدغه درونى بوده است. ما راه خشکى اروپا، آفریقا و آسیا بودیم و به همین دلیل بود که در جنگ دوم ما را پل پیروزى گفتند. انگلیس‌ها خط راه آهنى کشیدند تا آذوقه به روس‌ها برسانند و من آن فضا را در سووشون نوشته‌ام و مى‌توان به آن رجوع کرد.»

سیمین دانشور نویسنده اى بوده که تا به امروز به اصول واقع گرایى در داستان تاکید داشته است. او حتى در نقدى که بر آثار اویسى نقاش مى‌نویسد گفته که آبستره در نگاه وى و آثار وى را نمى پسندد. او روایت‌هاى آبستره و انتزاعى را نمى‌پسندد و همواره بر رئالیسم اصرار داشته است. سئوال این است که چرا دانشور اینچنین بر واقع‌گرایى داستانى اصرار داشته و خود نیز یکى از شاخص‌ترین نمایندگان آن در داستان ایرانى است. او مى‌گوید:

«شاید من آن نقد را نوشته باشم درست یادم نمى‌آید. اما نقاشان ما اکثراً غرب‌گرا هستند. چهره‌هایى مانند ضیاء پور، محصص، اویسى و... از این نمونه هستند. در هر حال آبستراکسیون و انتزاع چارچوبى مبهم است و به پیچیده نشان دادن جهان تمایل دارد. اما ملت ما، ملت باسوادى نیستند و تعداد آدم‌های باسواد و هنرشناس ما بسیار کم است. بنابراین هنرهاى ما باید به سمتى روند که بتوانند فهم مردم معمولى را هم ارضا کنند. این مردم نمى توانند آبستراکسیون را بفهمند. مثلاً آقاى محصص تابلوهایى دارد که گاه خود من در درک آن‌ها مشکل دارم و گاه به سختى آن را مى‌فهمم پس مردم عادى چه کنند؟ پدر من درآمد تا بتوانم به این نثر ساده دست پیدا کنم. ما در دوره دکتراى ادبیات در دانشگاه تهران با اصول استادى مانند فروزان‌فر روبه‌رو بودیم که مى‌گفت اگر وصاف را مى‌خوانید باید نمونه نثرى مانند آن بنویسید و یا بیهقى را باید به سبک خود او بنویسید (جالب اینکه نثر بیهقى بسیار ساده است و همین هم باعث زیبایى تاریخ او شده است) بنابراین من با توجه به این تجربیات فکر نمى‌کنم ملت ایران بتواند با فرم‌هاى انتزاعى خو بگیرد. البته من این فرم‌ها را رد نمى‌کنم و هر کس مى‌تواند سلیقه و اصول خودش را داشته باشد. اما در همان نقاشى مثلاً به این کار پروانه اعتمادى نگاه کن (خانم دانشور به تابلوى پروانه اعتمادى که بر دیوار است اشاره مى‌کند) دقیقاً به نقاشى سنتى ایرانى نظر دارد. خطوط در این نقاشى به مانند هنر اسلامى دایره‌وار هستند که اشاره به سیطره خداوند بر محیط دارند. این کار و نمونه این آثار را همه مى‌فهمند و دوست دارند... بنابراین من انتزاع را در ایران قبول نمى‌کنم. من که فقط براى نخبگان نمى‌نویسم براى همه مى‌نویسم. سووشون خیلى نثر ساده‌اى دارد، اما هنوز بعد از ۳۶ سال از چاپ اول آن منتشر مى‌شود و خوانده مى‌شود و به راحتى به ۱۷ زبان ترجمه شده است. در ضمن این را هم بگویم من در خارج از ایران بسیار شناخته شده‌تر هستم و تمام آثارم به چند زبان بارها ترجمه شده‌اند. بنابراین وظیفه من به عنوان نویسنده ایرانى جذب توده مردم است و وقتى این مردم درک مناسبى پیدا کردند، مى‌توانند به سراغ کارهاى انتزاعى هم بروند. دقت کن نیما هم در شعر نو واقع گرا است و وقتى مى‌گوید خانه ام ابرى ست یک روستایى هم آن را مى‌فهمد و لمس مى‌کند. بنابراین یکى از بزرگترین شعراى جدید ما نیز زبانى ساده و عامه فهم دارد (البته قبل از نیما هم تقى رفعت شعر نو سرود اما به دلیل اینکه طرفدار خیابانى بود و او کشته شد، خودکشى کرد. من ۹ شعر از او را به آریان‌پور دادم که در کتاب از صبا تا نیما چاپ شد) اما در همان دوره تندرکیا هم شعر نو گفت (شاهین!) مثلاً هوا انگولکى من هم هوایى... اما کار او نگرفته. چون براى مردم قابل درک نبود. اما نیما با وجود اینکه کاملاً قابل فهم است بسیار بدعت‌گذار است. شاملو هم همین طور یا اخوان و سهراب را هم به خوبى مى‌توان فهمید. سیمین بهبهانى هم از جمله شعراى بزرگ ما است که ساده مى‌سراید و همه مى‌فهمند بنابراین اگر دقت کنیم بزرگان ادبیات ما همه به نوعى قابل فهم مى‌نوشتند و مى‌نویسند.»

سیمین دانشور از جمله نویسندگان ایرانى است که با صادق هدایت آشنایى داشته و او را درک کرده است. این همنشینى و آشنایى با هدایت در زندگى دانشور نقطه عطفى به حساب مى‌آید که مى‌توان آن را دیدار دو نویسنده مهم دانست که هر دو از مشهورترین چهره‌هاى ادبیات ایران در جهان هستند. از دانشور درباره صادق هدایت مى‌پرسم و اینکه او چطور هیچ گاه تحت تاثیر نگاه هدایت در ادبیات قرار نگرفت. او مى‌گوید:

«صادق هیچگاه عروسى نمى‌رفت، اصلاً اعتقاد به این مراسم نداشت. اما عروسى من و جلال را آمد. دکتر کریم هدایت در شیراز زندگى مى‌کرد. او پسرعموى صادق هدایت بود و در ضمن من چند کتاب از هدایت را در همان نوجوانى خوانده بودم و در عین حال انشاى خوبى هم داشتم. (آن زمان مى‌گفتند هر کس انشاى خوبى داشته باشد نویسنده مى‌شود) در هر حال روزى دکتر کریم هدایت به خانه ما تلفن کرد و گفت صادق هدایت در شیراز است و مى‌خواهد جاهایى را ببیند که ما نه بلدیم و نه سر درمى‌آوریم تو حاضرى راهنماى او باشى؟ گفتم با کمال میل. صادق خان تا من را دید گفت خود تو را در این قهوه‌خانه‌ها و جاهایى که من مى‌خواهم ببینم راه مى‌دهند؟ گفتم دختر دکتر دانشور را همه جا راه مى‌دهند! آن زمان شیراز کوچک بود و مکان‌های محدودى داشت. با هم به قهوه‌خانه رفتیم. من در حال چاى خوردن بودم که دیدم بلند شد و رفت سر یک میز دیگر، بعدها فهمیدم داش آکل و کاکارستم را آنجا پیدا کرده است. بعد رفتیم قهوه‌خانه‌اى که براى کارگران بود و آنجا هم آدم‌هایى را پیدا کرد که نمى‌دانم آیا از آنها نوشت یا خیر. بنابراین هدایت تا درک و تجربه شخصى نداشت نمى‌نوشت. به هند رفت و برگشت تا بوف کور را بنویسد. هدایت هیچ‌گاه خیالى کار نکرد .او بزرگترین نویسنده ایران است. شازده احتجاب گلشیرى کار فوق العاده خوبى است. وقتى گلشیرى کتاب را پیش من آورد و خواندم، گفتم از هدایت خیلى استفاده کرده‌اى. گفت: تحت تاثیر هدایت هم بوده‌ام. فخر النساء شازده احتجاب کمى شبیه زن اثیرى هدایت است و... اما او گلشیرى است و نمى توان نفى‌اش کرد. اما ما همه از زیر شنل هدایت بیرون آمده‌ایم. آثارش از من هم بیشتر ترجمه شده و حتى به زبان چینى هم درآمده است. من از هدایت خیلى استفاده کردم و تا وقتى ایران بود هرچه مى‌نوشتم مى‌دادم تا بخواند. در تهران هم همسایه بودیم. مى‌رفتیم روى بام و او هم مى‌آمد روى بام خانه‌اش و با هم حرف مى‌زدیم. این قضیه هیچ وقت یادم نمى‌رود که وقتى من زن جلال شدم زیاد به خانه ما مى‌آمد. چون گیاه‌خوار بود زیاد دعوتش مى‌کردیم و او مى‌آمد و غذاهایى مثل گل کلم، نخود فرنگى، هویج پخته و... مى‌خورد. یک بار ما خانه نبودیم. هدایت آمده بود و با در بسته روبه رو شده بود. روى کاغذى نوشته بود: رفتیم و دل شما را شکستیم، فلنگ را بستیم و شما بمانید با زندگى‌های توسرى خورده‌تان. وقتى این جمله را خواندم، گفتم این مى‌خواهد بلایى سر خودش بیاورد. سه، چهار هفته بعد بود که خبر خودکشى‌اش را شنیدیم. او نویسنده بزرگى بود. او اولین کسى بود که به اهمیت ادبیات عامیانه واقف شد و بوف کورى نوشت فوق العاده، خداى من! او با سایه‌اش حرف مى‌زد و من این کتاب را بارها و بارها بلعیده‌ام.»

سیمین دانشور بعد از چاپ سووشون بسیار مورد تقلید نویسندگان ایرانى و به خصوص زنان قرار گرفت. اینکه او به عنوان رمان‌نویس یکى از مهمترین راویان داستان ایرانى به حساب مى‌آید دلایل گوناگونى دارد. نثر پاکیزه، ساختارى هدفمند، درک عمیقى از وضعیت انسان ایرانى در پهنه تاریخ و... باعث شده‌اند تا او یکى از مدل‌هاى رمان نویس ایران به حساب آید. از او درباره تقلیدها و وضعیت نویسندگان زن ایرانى مى‌پرسم. او مى‌گوید:

«من کارهاى نویسندگان جوان را زیاد نخوانده‌ام. پیشکسوت‌ها هم که کار خودشان را مى‌کنند پارسى پور، گلى ترقى و... از این نمونه‌اند. اما در میان آثارى که از جوانان خوانده‌ام به سه نفر امید دارم. یکى صوفیا محمودى که کتاب جدول کلمات متقاطع را نوشته و دیگرى هم سهیلا بسکى که کتاب از درون را نوشته که هنوز منتشر نشده اما من آن را خوانده‌ام و دیگر ناهید کبیرى که پیراهن آبى را نوشته اما در میان زنان شاعر سیمین بهبهانى در اوج است. نازنین نظام شهیدى هم شاعر خوبى است. اما جوانان کمى بین سنت و مدرنیسم گیج مانده اند. فروغ نمونه درخشانى بود که نیما را درک کرده بود. در این میان باید به طاهره صفارزاده اشاره کنم که به عقیده من کار فوق العاده‌اى کرده است. او شاعر اندیشه و معنویت است و در آثارش در حال نزدیک شدن به ماوراء الطبیعه است. هفت سال از عمرش را گذاشت تا قرآن را به انگلیسى و فارسى شاعرانه ترجمه کند. او کار نویى کرده است و قرآن او کار فوق العاده‌اى است و در آمریکا به چاپ نهم رسیده است. در ضمن او چون خودش شاعر است به حدى قرآن را شاعرانه ترجمه کرده که قابل وصف نیست. آیا آمریکایى‌ها که آن را مى‌خوانند فهمیده‌اند قرآن شعر خداوند است که بر پیامبر برگزیده‌اش نازل شده است؟ قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خیلى از آن لذت مى‌برم و طاهره صفارزاده به حدى آن را خوب ترجمه کرده که گاهى مرا به گریه مى‌اندازد.»

دانشور یکى از دانشجویان مشهور دوران طلایى دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است. او محضر اساتید بزرگى را درک کرده و در عین حال گرایش‌هاى مدرن داستان ایرانى را فراموش نکرده است. سئوال این است که دانشور که در دوره‌اى خاص در دانشگاه تهران درس خوانده و در محضر اساتیدى بوده که گرایش‌های کلاسیک گاه متعصبانه‌اى داشته‌اند چطور توانسته به سمت ادبیات روز حرکت کرده و از معدود دانشجویان آن دوره دانشگاه باشد که به عنوان رمان نویسى بدعت گذار مطرح شد. او مى‌گوید:

«ما اساتیدى چون فروزان فر، بهار، خانلرى و... داشتیم. در دوره ما کلاس خاصى براى دیپلمه‌ها گذاشتند تا براى دوره لیسانس ادبیات آماده شوند. در آن دوره و در دوره بعد ما اساتید بزرگى را درک کردیم مثل دکتر معین (بیچاره در سال‌های پایان عمر، روزهاى سختى را گذراند) اما اینکه مى‌گویى چرا من به سمت گرایش‌هاى ادبى آنها نرفتم چند دلیل دارد؛ اول اینکه ما همسایه نیما بودیم. من نیما را مى‌شناختم. صبح‌ها مى‌آمد دنبال من و مى‌رفتیم از دشتبان سیب زمینى مى‌گرفتیم. (آن موقع اینجا خانه زیادى نبود و تمام جالیز و دشت بود. آن وقت من بعدازظهرها در کنسرواتوار تهران که رئیس آن روبیک گریگوریان بود درس مى‌دادم) نیما زغال هم مى‌آورد زمین را گود مى‌کرد و سیب زمینى تنورى درست مى‌کرد و بعد هم بر روى تخته سنگ عظیمى که آنجا بود مى‌نشستیم. نیما بسیارى از اشعارش را در حضور من سرود، مثل شعر آب در خوابگه مورچگان که عیناً در حضور من گفت. پس آشنایى من با نیما بسیار اثرگذار بود. نکته بعد آشنایى ام با خانم سیاح بود و رساله‌ام ابتدا به راهنمایى او بود. او فارسى زیاد نمى دانست اما انگلیسى‌اش خوب بود و من برایش ترجمه مى‌کردم. گفت رساله‌ام را که درباره استتیک بود با او بگذرانم. او مفاهیم مدرنیته را به من آموخت (حالا هم علامه دکتر پاینده که خیلى خوب نوشته‌هاى مرا فهمیده مرا پسامدرن دانسته است) من مى‌نوشتم و مى‌رفتیم خانه خانم سیاح و فصل به فصل با او پیش مى‌رفتم. برایم پیانو مى‌زد. او دکترایش را از روسیه گرفته بود و چخوف را او به من شناسانید. او تاثیر زیادى بر من گذاشت تا دچار تحجر دانشگاه نشوم. نکته سوم هم حضور جلال بود و این خانه که مرکز رفت و آمد نویسندگان و شاعران جدید بود؛ آدم هایى مثل براهنى، ساعدى، شاملو، شاهرودى، اخوان و... هیچ وقت یادم نمى رود اخوان قند داشت ولى عاشق نان‌خامه‌اى‌هاى بزرگ بود. زنش ایران (که دخترعموىش بود) مدام با او دعوا مى‌کرد که پسرعمو تو قنددارى نخور و من مى‌گفتم اخوان مى‌خواهى خودکشى کنى... در هر حال در مقابل این وضعیت دانشگاه و متحجرانى بودند که اصلاً شعر نو را قبول نداشتند. درس فارسى عمومى داشتم. رفتم سر کلاس گفتم شما چه مرگتان است که هیچ مرده‌شویى از پس‌تان برنمى‌آید! دانشجوها خندیدند و گفتند ما دوست داریم از ادبیات معاصر بگویید. من هم قرار گذاشتم تا کتاب‌هاى درسى را زودتر بخوانند تا من هم در ساعت‌هاى تفریح برایشان از شعر نو بگویم.

روزى فروزان فر به من گفت: دوشیزه مشکین شیرازى شنیده‌ام بحر طویل درس مى‌دهى. (شعر نو را او بحر طویل مى‌دانست) گفتم استاد این طور نیست و چند شعر از نیما خواندم. گفت: اگر تو مى‌گویى پس حتماً چیزکى هست. اما در هر حال شعر نو را قبول نکرد. اما خانلرى تا حدودى این قالب را پذیرفت. به هر حال من در حال پایان رساله بودم که خانم سیاح مرد و من مجبور شدم ادامه آن را با استاد فروزان فر بگذرانم. او هم گفت: باید براى این مسائل مصادیق ایرانى و فارسى پیدا کنى. گفتم استاد اینکه مى‌شود دو رساله. گفت: اصلاً هر کارى مى‌خواهى بکن. فروزان فر هیچ کمکى نکرد. نه منابع مى‌داد نه کتاب معرفى مى‌کرد. درحالى که خانم سیاح برعکس او بود و من در واقع دو رساله نوشتم.».

سیمین دانشور در جزیره سرگردانى فضاهایى ساخته است که در آنجا دیالوگ‌ها و گفت‌وگوهاى متعدد مختلفى بر سر آرمان‌ها، ایسم‌ها و ایدئولوژى‌ها شکل مى‌گیرد. او در این رمان برعکس سووشون به گفت‌و‌گوهاى فراوان شخصیت‌ها رنگ بخشیده و قهرمان خود را ناظر و شاهد تکاپوها و نقش‌هاى آرمان‌گرایانه نسل آماده انقلاب مى‌کند. سئوال این است که این نوع فضاسازى تا چه اندازه ارجاع‌ها و استنادهاى بیرونى داشته و دانشور چرا این شکل از روایت را براى ساختن نگاه تاریخى‌اش به آن دوره برگزیده است. دکتر دانشور مى‌گوید:

«جالب این است که بدانید جلد سوم جور دیگرى است. من در کوه سرگردان بیشتر درباره موعود نوشته‌ام. زیبایى مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدى (عج) و معناى ظهور او فوق‌العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کنند و دنیاى ما را نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جاى خودش بنشاند. من خیلى در انتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل را در این دنیاى وانفسا ظهور ایشان مى‌دانم. اما در مورد سئوال تو تمام آن فضاها تجربه شخصى بوده و من مدام در حال یادداشت دیده‌ها و شنیده‌هایم بوده‌ام. من تا تجربه نکنم و شخصاً دیالوگ نداشته باشم نمى‌توانم بنویسم. درحالى که گلى ترقى این حسن را دارد که از فضاهایى مى‌نویسد که تجربه شخصى خودش نیست و این خیلى کار مشکلى است که او عالى انجام مى‌دهد. بنابراین من از تجربه‌هاى بیرونى استفاده کرده اما سرنوشت آدم‌هاى داستان‌هایم را عوض مى‌کنم. در ضمن من از پایان غم انگیز بدم مى‌آید. ما به حد کافى غم داریم. رمان یا داستان باید شاد، محرک و شوق انگیز باشد و من از رمان‌هاى سیاه و پر از قتل و مصیبت بدم مى‌آید. رمان باید شکوه و زیبایى را به یاد مردم بیاورد.»

یکى از مهمترین مولفه‌هاى جهان داستانى سیمین دانشور مفهوم تنهایى است. رمان‌هاى او با وجود اینکه در محیط‌ها و فضاهاى پرشخصیت و پر از ماجرا مى‌گذرند اما در نهایت بیانگر تنهایى عمیق قهرمان‌ها و زنان داستان‌هاى او هستند. این تنهایى با تلفیق معنى سرگردانى جنبه اى زیباشناختى در آثار سیمین دانشور پیدا کرده و موجب مى‌شود تا به صورت امرى تکرارشونده و آهنگین با آن روبه رو باشیم. سئوال دوم این است که آیا آدم‌هاى دانشور در آرمان‌هاى خود شکست خورده‌اند؟ سیمین دانشور مى‌گوید:

«البته آن‌ها که کلید دستشان بود گم و گور شدند. حورا یاورى به خوبى این را فهمیده و مى‌گوید جزیره سرگردانى دادگاه تاریخ است و دانشور از سوگوارى درآمده و اصلاً به گذشته نگاه نمى‌کند. هم نسل من این گونه بودند. در عین حال هر روز باید نو شد و با دنیا پیش رفت. اما درباره تنهایى حرف تو کاملاً درست است. مثل توران جان. در عین حال من خودم تنهایم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است که بیوه و تنهایم. خودم تنهایى را لمس کرده‌ام که خیلى سخت است. البته کسى که با خدا است تنها نیست. من عاشق خدا هستم. من مدیتیشن مى‌کنم و مدام به خدا مى‌اندیشم. خدا گسترده بر کل کائنات است. اما در هر حال من عملاً تنهایى را لمس کرده‌ام. جلال که مرد خیلى خواستگار داشتم اما هنوز حلقه جلال در دستم است. (دانشور دست چپش را نشان مى‌دهد که دو حلقه در یک انگشت او قرار گرفته اند) بعد از جلال من هنوز جوان بودم. هم مشهور بودم، هم خانه داشتم، هم استاد دانشگاه بودم اما به هیچ کدام از خواستگاران جواب مثبت ندادم و به قول پرویز داریوش سر همه‌شان را خوردم و آن‌ها مردند! به هر حال من تنهایى را درک کرده‌ام اما در مراقبه خودم خدا را به صورت نور مى‌بینم. (البته اینها شخصى است و نباید فاش شود) من مدیتیشن و یوگا را در آمریکا آموختم و با وجود این مراقبه‌ها باز هم از تنهایى گریزى نداشته‌ام. در عین حال تنهایى صفت خدا است و ما نمى‌توانیم با آن کنار بیاییم. چرا مردها و زن‌ها ازدواج مى‌کنند، بچه دار مى‌شوند و تازه ما بچه هم نداشتیم. درست است که همه بچه‌هاى ایران را فرزندان خودم مى‌دانم اما تنها بودم. من هنگام اهداى جایزه اندرسون آن را به خود بچه‌ها دادم و گفتم بچه‌ها، من بچه نداشتم. سترون بودم و اجاقم کور بود ولى شما را فرزندانم مى‌دانم. روزگارى که درس مى‌دادم کمتر تنهایى را احساس مى‌کردم. شاگردانم جوان بودند و من خودم را مادر آنها مى‌دانستم. (شاگردان برجسته زیادى دارم) ولى سال‌ها است که دیگر درس نمى دهم.».

دانشور لابه لاى خاطراتش از دکتر شفیعى کدکنى یاد مى‌کند و شعر و شخصیت او را توصیف مى‌کند. نزدیکى شفیعى با ادبیات روز ایران و احاطه وى بر ادبیات کهن باعث شده تا وى همواره شخصیتى دوسویه داشته باشد. هم نزد کهن‌گرایان مقامى شامخ به دست آورد و هم در میان نوگرایان شعر و داستان ایرانى چه به عنوان شاعر و چه به عنوان نویسنده و محقق مقام قابل ستایشى داشته باشد. دکتر دانشور مى‌گوید:

«مردی فوق‌العاده با شعرى فوق‌العاده بود. شعرى براى جلال و در رثاى او سرود. آن روزها خیلى جوان بود و گویا تازه دکتراى خود را گرفته بود. نعمت آزرم او را پیش من آورد و گفت این آقا مى‌خواهد شعر خودش درباره جلال را براى شما بخواند. قسمتى از شعر این طور مى‌گفت که (تو در نماز عشق چه خواندى که منصوروار بر سر دارى، وین شحنه‌هاى پیر هنوز از مرده ات پرهیز مى‌کنند) من تشویقش کردم. به هر حال شفیعى یکى از بهترین شعراى ما و از پیشکسوتان ما است. یک استاد بزرگ دانشگاه با شاگردان ممتاز و از شاگردان برجسته‌اش دکتر مسعود جعفرى است.»

سیمین دانشور اولین رئیس کانون نویسندگان ایران بود. انتخاب وى به این سمت با راى بالا موجب شکل گیرى رسمى کانون و آغاز فعالیت‌های آن بود. او در دوره‌اى به ریاست کانون رسید که جبهه‌گیرى‌ها و تقابل ایدئولوژى‌ها بین نویسندگان و روشنفکران مشهور زمان در اوج بود. از دانشور درباره این اتفاق مى‌پرسم و او بسیار شفاف توضیح مى‌دهد:

«بله، من بیشترین راى را آوردم. علت آن هم این بود که اگر آل احمد را رئیس مى‌کردند، چپ‌ها قبول نمى کردند. جلال و به‌آذین با هم مشکل داشتند و اگر به‌آذین رئیس مى‌شد، جلال قبول نمى کرد. بنابراین وقتى من رئیس شدم، بى طرفى رعایت شد و من موضع بى طرفى داشتم. نه توده‌ اى بودم (راستى به‌آذین هنوز زنده است؟ من او را خیلى دوست دارم، مرد باشخصیت و فرهیخته‌اى است) و نه خط وربط دیگرى داشتم. جلسات کانون هم بیشتر یا همین جا و یا خانه داریوش آشورى تشکیل مى‌شد. به هر حال من، جلال، به آذین و چند نفر دیگر کاندیدا بودیم. من انتخاب شدم. در جلسات عمومى گاهى جلال زیاده روى مى‌کرد و با به آذین درگیر مى‌شد البته به‌آذین هم مانیفست حزب توده را مى‌خواند و مى‌خواست آن نگاه را حاکم کند. به هر حال روزى جلال بدجور به به‌آذین حمله کرد. من برگشتم و گفتم: آقاى آل احمد اینجا جلسه حزبى نیست، خواهش مى‌کنم این دعوا را قطع کنید! آقاى به‌آذین شما هم این قدر مانیفست ندهید! من مجبور بودم قلدرى کنم وگرنه این دو بدجورى درگیر مى‌شدند. جلال هم مجبور بود حرف من را قبول کند. من در دوره خودم خیلى کار کردم. براى ثبت کانون. با اینکه برادرم سرلشگر بود و توصیه من را به سرهنگى که مسئول این کار بود کرده بود، او مرا در دفتر خودش نپذیرفت. روى پله‌ها با من حرف زد و گفت نمى‌شود. ما هم مبارزه مکتوب را شروع کردیم. به هر حال کانون هنوز هم ثبت نشده است و هنوز هم به آن مجوز تشکیل مجمع عمومى نمى‌دهند. اگر کانون ثبت مى‌شد خیلى کارها بود که مى‌شد انجام داد. در هر حال من دیدم بهترین کار این است که مقاله بنویسیم و در روزنامه‌ها حضور داشته باشیم، سخنرانى بگذاریم، شعرخوانى بکنیم و خیلى از این کارها را انجام دادیم. یکى دیگر از کارهاى من که جنبه عملى داشت به اعتیاد برخى از نویسندگان و شاعران ما بازمى گشت. من با دکترِ غلامحسین ساعدى که در یک بیمارستان شبانه‌روزى کار مى‌کرد، صحبت کردم که به صورت پنهانى و بدون اینکه کسى بفهمد آن‌ها را ترک بدهد. او خیلى موفق بود و ساعدى خیلى از این شاعرها یا نویسندگان را نجات داد و البته عده‌اى هم در این کار ناموفق ماندند.»

 با وجود اینکه فضاى آثار دانشور پوشیده از شکست‌ها، افتادن‌ها، تنهایى‌ها و... است او کمتر و یا شاید اصلاً به سمت رمان سیاه و روایتى تلخ حرکت نکرده است. تاکید او بر معناى امید که شمایلى ماوراءالطبیعى نیز در آن دیده مى‌شود، باعث شده تا رمان‌هاى دانشور آثارى باشند که تمایلى به اغراق در شکست و یا گرایش‌هاى ناتورالیستى، رئالیسم سیاه و... نداشته باشند. از او در این باب مى‌پرسم و او پاسخ مى‌دهد:

«نه. من اصلاً به آن تیپ ادبیات و داستان سیاه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز براى نشان موقعیت‌ها هم استفاده مى‌کنم. ادبیات باید امید به آینده بدهد و شوق ایجاد کند. البته هرکس فرم و سلیقه خود را دارد و من ایرادى بر آن نوع ادبیات ندارم، اما خودم به شخصه آن تیپ داستان‌نویسى را نمى‌پسندم.»

از قسمت سوم تریلوژى دانشور مى‌پرسم، رمان کوه سرگردان که بعد از جزیره سرگردانى و ساربان سرگردان سه گانه او را کامل خواهد کرد. دانشور در این رمان روزهاى انقلاب را روایت کرده و آدم‌هایش را در یکى از مهم‌ترین مقاطع تاریخى ایران قرار داده است. کوه سرگردان نقطه پایان این سه گانه خواهد بود. سیمین دانشور مى‌گوید:

«همان طور که گفتم من به مفهوم موعود پرداخته‌ام. در این جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب مى‌گذرد. من در این قسمت درباره انقلاب کمتر قضاوتى کرده‌ام. چون اعتقاد دارم براى این کار بسیار زود است اما برخى ناملایمات و کاستى‌هاى واقع‌گرایانه را نشان داده‌ام. اما باز هم مى‌گویم ما شیعه هستیم و این مذهب بسیار زیبا است با امام على(ع) و آن شهادت زیبایش. او انسان فوق‌العاده‌اى بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهم ترین کتاب ما است. فیلمى که براساس زندگى او ساختند چندان تعریفى نداشت و تنها موسیقى استاد فخرالدینى عالى شده بود. ما مدیون امام على(ع) و بعد امام حسین(ع) هستیم. امام حسین(ع) به ما آموخت که با آب نمى شود کار بزرگ کرد و باید خون داد. او مى‌دانست که کشته مى‌شود و مى‌توانست به ایران بیاید که زادگاه همسرش بود. اما او ایستاد و با خون خود کارى کارستان را انجام داد. این را هم بگویم که ما وابسته به بانوى بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم. دخت پیامبر(ص) همسر حضرت على(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و این کم لیاقتى است؟ و حضرت زینب (سلام الله علیها) که خطیب فوق‌العاده‌اى بود. ما این مذهب شیعه را مدیون این شخصیت برجسته و تفکر موعود هستیم. موعود در کوه سرگردان بسیار حضور دارد. در آخر مى‌نویسم «دست غیبا سوخت جان در انتظارت / کو ظهورت دیر شد هنگام کارت». در مذاهب دیگر هم موعود دارند. بودایى، زرتشتى، مسیحى و... و اما موعود ما بسیار شخصیت نابى است. من از موعود لذت مى‌برم. مى‌دانى چرا؟ براى اینکه امید به آینده است. وقتى هیچ کارى نمى‌توانى بکنى، مجبورى به آینده بنگرى و در آینده ما موعودى متصور و محقق است. امید در تمام نوشته‌هاى من ملموس است و قهرمان‌ها و شخصیت‌هاى من چشم به آینده دوخته‌اند.»

دانشور علاوه بر رمان کوه سرگردان مجموعه داستانى به نام انتخاب را هم در دست چاپ دارد که درباره آن توضیح مى‌دهد. او مى‌گوید:

«دو قصه آن حاضر است. یکى لقاءالسلطنه که در گل آقا چاپ شد و به احمدرضا احمدى تقدیم شده است و کاملاً طنز است. قصه دیگر هم «اسطقس که قبلاً در کتاب فرزان چاپ شده است. بقیه قصه‌ها چاپ نشده و وقتى تکمیل شوند انتشارات قطره آنها را منتشر خواهد کرد. انتشارات نیلوفر هم که نامه‌ها را درآورده است، ادامه آن که نامه‌هاى جلال به من است را منتشر خواهد کرد. من در بیمارستان که بودم آنقدر از کتاب نامه‌هاى خودم به جلال امضا کردم و به مردم دادم که دکترم من را مرخص کرد تا بتوانم در خانه ام استراحت کنم! جلد دوم نامه‌ها هم فوق العاده زیبا است و بیشتر در روزگار مصدق است؛ مصدق که افتخار ما ایرانى‌ها بود. یادم مى‌آید در دانشگاه استنفورد مدام ما ایرانى‌ها مى‌رفتیم پیش معلم تاریخ خاورمیانه و مى‌پرسیدیم عاقبت چه مى‌شود و او وقتى آیزنهاور آمد گفت، این قزاق کار دست شما خواهد داد. وقتى مصدق باشکوه آمد و در سازمان ملل سخنرانى کرد افتخار کردیم. چقدر هم ساده بود، لباسى بدون کراوات و با فرانسه‌اى فوق‌العاده حرف زد. ما خیلى به مصدق امید داشتیم. من روز کودتا از آمریکا به ایران آمدم. داشتم خانه را مى‌چیدم و اسباب‌ها را جابه‌جا مى‌کردم که ناگهان استاد عبدالله انوار آمد و گفت: مصدق سقوط کرد. من و جلال و خدمتکارمان گریستیم.»

از دانشور درباره روایت حمله به آل احمد در هنگام حمایت از مصدق سئوال مى‌کنم و او این ماجرا را تایید مى‌کند و مى‌گوید:

«روز نهم اسفند جلال رفته بود به نفع مصدق سخنرانى کند. گویا یکى از طرفداران شاه با چوب به او حمله مى‌کند. در آن میان خانمى متوجه مى‌شود، دست جلال را مى‌گیرد و او را پایین مى‌کشد و فرارى‌اش مى‌دهد. (در نامه‌ها خودش این قضیه را نوشته) خیلى خدا را شکر کردم و گفتم اگر مى‌زد کمرت را مى‌شکست من چه کار مى‌کردم... اگر شاه و اشرف با مصدق همکارى مى‌کردند ایران آباد مى‌شد. مصدق مرد بزرگى بود. حیف... به هر حال ما ملت سیه‌روزگارى هستیم.»

 دانشور در اغلب آثارش پرتره و چهره اى از جلال آل احمد ارائه داده است. چهره‌اى داستانى که وجوه مختلفى دارد. حال آیا در کوه سرگردان هم ما با این ویژگى روبه رو خواهیم بود؟ سیمین دانشور مى‌گوید:

«در ساربان سرگردان هستى از خود مى‌پرسد آیا زندگى ما مثل سیمین و جلال است؟ اما مراد خودشیفته و خودمحور نیست و این تنها جایى است که من درباره جلال مى‌نویسم و در کوه سرگردان اشاره‌اى به جلال نشده.»

  • حسن صنوبری
۱۴
فروردين

http://bayanbox.ir/view/3202649525030010229/%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%DB%8C.jpg

 

 

گفتگوی هفت‌سال پیش بنده و جناب اسطیری با سرکارخانم فرزانه منصوری درباره همسرشان زنده‌یاد نادر ابراهیمی:

داستان اینگونه آغاز شد که ما می‌خواستیم در نخستین اردوی ‌داستان‌نویسی که در مؤسسه برگزار می‌کنیم، مستندی از زندگی یکی از درخشان ترین چهره‌های هنری سرزمینمان _مخصوصا در وادی داستان_ زنده یاد استاد «نادر ابراهیمی» پخش کنیم. مثلا مستند زیبای «سفر ناتمام» ساختۀ آقای «حسن فتحی» را. متاسفانه می‌دانید و می‌دانستیم که به دست آوردن مستند زندگی یک هنرمند ایرانی، بسیار دشوار تر از پیدا کردن فیلم‌ها و آهنگ‌های خارجی است. اما خوشبختانه هیچ باور نمی‌کردیم که این مستند به لطف و با پیگیری خود همسر مهربان نادر ابراهیمی، یعنی خانم «فرزانه منصوری» به دست ما برسد. همان بانویی که در بسیاری از کتاب‌های نادر ابراهیمی حضورش را _محسوس یا نامحسوس_ درک کرده بودیم. آن هم بی اینکه ایشان هیچ شناختی از مؤسسه شهرستان ادب و فعالیت‌هایمان داشته باشد. تنها چیزی که ایشان می‌دانستند این بود که در این اردو، تعدادی ‌داستان‌نویس جوان از سراسر ایران حضور پیدا خواهند کرد.

این آغاز داستان بود، در ادامه می‌خوانید که ما در ایام نوروز و در آستانۀ روز تولد نادر ابراهیمی، (دوازدهم فروردین، دو روز قبل از روز تولد) به خانۀ نادر ابراهیمی رفتیم تا دربارۀ او و موفقیتش در هنر و زندگی، با همسرش خانم فرزانه منصوری گفتگو کنیم. کسی که فهمیدیم جمع دانش و درایت و متانت است. هم آگاهانه به مسائل امروز فرهنگ و هنر می‌پرداخت. هم فروتنانه از طرح نام خود _مستقل از نام همسر_ می‌گریخت.

امیدواریم این گفتگو چراغ پرسش‌ها و پاسخ‌های جدیدی را در ذهن خوانندگان آثار نادر ابراهیمی و دوستداران هنر و فرهنگ ایران زمین روشن کند.

 

مجید اسطیری: یکی از محورهای صحبت ما بحث مدیریت و شکل دادن یک زندگی کامل در کنار کار هنری است. خوانندگان این گفتگو جوانانی هستند که دغدغة کار هنری را به صورت جدی دارند و معمولاً در تعادل برقرار کردن بین این دو جنبه (زندگی و کار هنری) با مشکل مواجهند و قادر نیستند درست مدیریت کنند. زنده‌یاد نادر ابراهیمی الگوی خوبی هستند در ایجاد این تعادل. می‌خواهیم از زبان شما این ویژگی ایشان را بشنویم.

 

خانم منصوری: نادر اعتقاد داشت که می‌توان با برنامه‌ریزی، هم به زندگی رسید و هم به کار. همیشه می‌گفت وقت هست، ولی ما هدرش می‌دهیم. اگر برنامه‌ریزی داشته باشیم هم به کار می‌رسیم و هم به زندگی. به تمام کسانی که زندگی‌شان را کار پر کرده بود می‌گفت آیا زندگی برای کار است یا کار برای زندگی بهتر؟ شما در واقع دارید زندگی‌تان را صرف کار می‌کنید. البته مشکلات امروزه می‌طلبد که انسان بیشتر در پی کار و کسب درآمد باشد. اما باز هم می‌شود با برنامه‌ریزی و تقسیم‌بندی زمان به هر دو رسید. هم برای خود و خانواده وقت گذاشت و هم برای کار. نادر این کار را کرده بود. درست است که گاهی به شوخی می‌گفت ای کاش 24 ساعت، 48 ساعت بود و من برای کارهایم زمان کم نمی‌آوردم. اما موفق شده بود. صبح‌های زود برمی‌خاست. پیاده‌روی‌اش را انجام می‌داد. البته 90 درصد اوقات. گاهی هم پیش می‌آمد که به خاطر مسایلی نمی‌رفت. دوست داشت صبح زود بیدار شود؛ بر خلاف من که خواب صبح را بسیار دوست دارم. صبح‌های زود پیاده‌روی می‌کرد. از منزل تا پارک را هم پیاده می‌رفت و برمی‌گشت. وقتی می‌آمد خانه شاید من و بچه‌ها تازه داشتیم بیدار می‌شدیم. حتی خرید خانه را هم سر راه انجام می‌داد. دوش می‌گرفت و با همه‌مان خوش و بش می‌کرد. بعد پشت میز کارش می‌نشست و مشغول نوشتن می‌شد. اگر هم کار بیرون داشت که می‌رفت بیرون دنبال کارهایش. وقتی بر می‌گشت اولین برنامه‌اش رسیدن به خانواده بود. شب هم که همه می‌خوابیدیم نادر پشت میزش می‌نشست و تا جایی که می‌توانست و کشش داشت و تا وقتی که ذهنش مایل بود که بنویسد، کار می‌کرد. ممکن بود تا همان 4 و 5 صبح کار کند و بعد از پشت میز بلند شود و برود پیاده‌روی و یا اینکه ممکن بود یکی دو ساعت فرصت استراحت پیدا کند. یادداشت‌هایی را که نادر برای خودش و برای تأکید نوشته بود و به در و دیوار اتاقش زده بود را به شما نشان خواهم داد. آنجا دقیق برنامه‌ریزی کرده است. مثلاً یک ساعت ورزش، یک ساعت ساز زدن، چون نادر مدتی تار تمرین می‌کرد، نیم‌ساعت با دختر کوچکمان، 6 صفحه پاکنویس، یک ساعت برای فرزان، خطاطی و...

 

حسن صنوبری: عود هم کار می‌کردند.

 

خانم منصوری: بله. مدت کوتاهی عود هم می‌زد و این کارها را انجام می‌داد. نه اینکه شعار باشد در کتاب‌هایش و برای دیگران.

مجید اسطیری: گاهی اگر رسیدن به همة این کارها مشکل می‌شد، شما چطور همراه می‌شدید و به ایشان کمک می‌کردید؟

 

خانم منصوری: علاوه بر خانه‌داری، من دبیر بودم و مختصری هم کار ترجمه داشتم. چندین کتاب برای کودکان ترجمه کرده‌ام و جوایزی هم دریافت داشته‌ام. نادر در نبودِ من کاملاً به بچه‌ها می‌رسید و حتی اگر لازم بود «گه گاه» برایشان غذا آماده می‌کرد، کوچولو را پارک می‌برد و ... البته اینها را که می‌گویم نه این است که بخواهم زندگی‌مان را تابلوی زیبایی نشان دهم که هیچ کمبود و اصطکاکی نداشت. نه. مثل هر زندگی دیگری ما اینها را داشتیم. اما یاد گرفته بودیم که چطور از کنار مشکلات و برخوردها بگذریم که حرمت زندگی نشکند. بارها شده وقتی چهل‌نامه را می‌خوانند به من می‌گویند خوش به حالتان! فکر می‌کنند زندگی همینطور بوده که نادر مدام به من بگوید: بانوی من! تولدت مبارک! گریه نکن. چرا افسرده‌ای؟ ... نه. زندگی ما یک زندگی پرتلاطم بوده. بالا و پایین داشته، اصطکاک داشته، برخورد عقاید داشته. همة اینها بوده و در عین حال ما خوشبخت بودیم. سعی می‌کردیم به درستی عمل کنیم. شاید گاهی اوقات هم درست نبوده. اما برایمان تجربه می‌شده است.

 

مجید اسطیری: از ظاهر امر اینطور پیداست که شما در شکل گرفتن و ویرایش دو کتاب «ابن مشغله» و «ابوالمشاغل» سهم زیادی داشتید. ایشان هم از شما تشکر کردند. سؤال من این است که اگر این روایت را از زبان شما بشنویم چطور خواهد بود؟ نگاه شما چه تفاوت‌هایی با نگاه آن مرحوم دارد؟

 

خانم منصوری: این کتاب‌ها فقط زندگی‌نامة شغلی نادر ابراهیمی هستند نه نویسندگی‌اش. سهم من در این زندگی‌نامه کنار آمدن با مشکلاتی است که برای نادر پیش می‌آمد. همانطور که دیدید نادر نوشته که «در آستانۀ گریستن به خانه می‌آمدم. خجالت می‌کشیدم که این دفعه به فرزان چه بگویم». و من می‌گفتم: خوب کردی زدی توی دهنش. یا خوب کردی کارت را ول کردی. شاید صبور بودن من در مقابل این مشکلات باعث شده که او به راحتی بتواند یک شغل را رها کند و برود سراغ شغل دیگر. البته نگاه ما به ابن مشغله این نباشد که نادر یک آدم بی‌مسئولیت و بی‌تعهد بوده است. نه. نادر هرجا می‌دید بین کارش و با افکار و عقاید خودش و به‌خصوص ملتش تضادی وجود دارد، چیزی را دارند از ملت می‌دزدند، کاری انجام می‌دهند که به ضرر ملت است (اقتصادی یا فرهنگی یا ...) برخورد می‌کرده. یا اخراجش می‌کردند و یا خودش کار را رها می‌کرده. این رها کردن پر از مسئولیت اجتماعی است. به جای اینکه به خانواده و معاشش فکر کند به مردمش و منافع ملتش فکر می‌کرده. خوشبختانه اعتقاد داشت در هر شرایط و با هر موقعیتی باید کار شرافتمندانه کرد و هیچ کاری عیب نیست اگر شرافتمندانه باشد. برای همین وابسته به هیچ کاری نمی‌شد. سهم من هم شاید صبوری‌ام بوده و قناعت و کم خواستنم. من به آنچه در تقدیر و سرنوشت ما و یا نتیجة اعمالمان بود راضی بودم. نادر با اینکه در پیشبرد انقلاب دخالت داشت، در مبارزات شرکت داشت و سهیم بود، بسیاری از اعلامیه‌ها را او می‌نوشت که خیلی‌هایش هم معروف شده، اما در صدر انقلاب نمی‌دانستند با نادر چه کنند و جایگاه او کجاست، چون در آن میان بودند کسانی که شناخت دقیقی از نادر نداشتند. آقای داریوش فروهر که وزیر کار شد، بلافاصله نادر را به عنوان مشاور انتخاب کرد. نادر گفت من حقوق نمی‌گیرم. هیچ‌وقت در سرتاسر عمرش کار دولتی قبول نکرد. اگر هم با یک دولت یا وزارتخانه یا تلویزیون کار می‌کرد قراردادی بود. برای اینکه بتواند هر لحظه اراده کند بیاید بیرون و هیچ بدهی و طلبکاری‌ای نداشته باشد. آنجا هم مشاورة افتخاری را قبول کرد. اما دورة بسیار کوتاهی در آنجا بود و استعفا داد. دلیلش هم این بود که نادر می‌گفت ما (یعنی گروه آقای داریوش فروهر که نادر هم ابتدای مبارزاتش با ایشان همراه بود) یک عمر مبارزه کردیم برای اینکه مردم و به‌خصوص قشر کارگر به راحتی برسند. ولی شما فقط حرف می‌زنید و یک قدم هم برای اینها بعد از انقلاب بر نداشتید و لذا من نمی‌توانم کار کنم. کار را رها کرد و آمد خانه. در این دوره بود که به کار نقاشی روی روسری خانم‌ها پرداخت. آن موقع روسری‌ها معمولاً تیره و دلگیر بودند. روی آنها نقاشی می‌کرد و من می‌بردم برای فروشگاه‌ها. من هم چون کمی خیاطی بلد بودم کمک می‌کردم و چیزهایی می‌دوختم مثل لباس بچه و ... و می‌بردیم ارائه می‌دادیم. معلمی هم می‌کردم و اینطور زندگی را گذراندیم.

هرگز یادم نمی‌رود اولین بارها که دو نفری می‌رفتیم سراغ بوتیک‌ها، از این فروشگاه به آن فروشگاه، معمولاً از خجالت خیس عرق می‌شدم. نادر را نمی‌دانم چه حسی داشت. بالاخره یک فروشگاه که با علاقه و افتخار کارهای ما را قبول کرد را پیدا کردیم. ولی اوایل فوق‌العاده رنج می‌کشیدم، ولی این کار را کردیم و بعدها هم با خنده از آن یاد می‌کردیم. اما آن لحظات بسیار سخت بود. چند ماهی همینطور گذشت تا اینکه دوباره اوضاع بهتر شد. سهم من در آن زندگینامه و نوشتن آن کتاب‌ها این بود.

 

حسن صنوبری: این دوره همان دوره‌ای بود که کتاب‌های نادر را به خاطر مافیای توده‌ای کتابفروشی‌ها به سختی می‌شد تهیه کرد؟

 

خانم منصوری: بله. البته آن قضیه شاید مربوط به قبل از انقلاب بود. چون حزب توده قبل از انقلاب فعال بود. دستور داده شده بود که کتاب‌های نادر ابراهیمی را پشت ویترین نگذارند و کتاب‌ها فروش نمی‌رفت. حتی شنیدیم به شیشة یک کتابفروشی که «آتش بدون دود» را گذاشته بود پشت ویترین، سنگ پرتاب کردند. ناشران و کتاب‌فروش‌ها دوستش داشتند. ولی بعدها گفتند مجبور کرده بودند ما را... آن سد هم شکست و می‌بینیم که آثار نادر ابراهیمی به چاپ‌های متعدد می‌رسد.

 

حسن صنوبری: الان هم بیشتر به خاطر علاقه و شناختی است که مردم طی زمان از نادر ابراهیمی پیدا کردند. مردم خودشان می‌روند به سمت کتاب‌های ایشان؛ وگرنه من و دوستانم از کنار کتابفروشی روزبهان هم که رد می‌شویم کتاب‌های ایشان را داخل ویترین نمی‌بینیم. درحالی‌که اگر تجاری هم نگاه کنند، چون ناشر انحصاری آثار نادر ابراهیمی هستند، از این طریق می‌توانند درآمد بیشتری داشته باشند. من به عنوان کسی که آثار ایشان را دوست داشتم، تا مدت‌ها نمی‌دانستم کتاب‌ها را می‌توان از اینجا تهیه کرد، تا اینکه یکی از دوستانم این را به من اطلاع داد.

نویسنده‌هایی که اصلاً در این سطح هم نیستند اگر ناشری بتواند اختصاصی همة آثار آنها را داشته باشد، خیلی از این مزیت استفاده می‌کند. اینها یا هوش اقتصادی ندارند یا رد پای همان مافیا هنوز وجود دارد. چون درست است که توده‌ای‌ها از میان رفته‌اند، ولی انگار ساختارها پا بر جا هستند، فقط آدم‌هایشان تغییر عقیده داده‌اند و از شوروی رفته‌اند سمت آمریکا.

 

خانم منصوری: ممکن است. اما فروش کتاب‌ها نشان می‌دهد که اهل کتاب تحت تأثیر این دسیسه‌ها نیستند. کتاب را پیدا می‌کنند و می‌خوانند. من قشرهای مختلفی که اصلاً فکر نمی‌کردم اهل کتاب باشند را می‌بینم که به آثار نادر علاقه‌مندند. این را من بارها گفته‌ام برای اینکه خیلی لذت بردم: چند سال پیش خانمی زنگ زد و گفت من آرایشگاه دارم. اجازه می‌دهید که ما به عنوان هدیه به عروس‌هایی که آرایش می‌کنیم یک «چهل‌نامۀ کوتاه به همسرم» را بدهیم؟ خیلی قشنگ بود. شما نمی‌توانید باور کنید که در یک آرایشگاه مسئلۀ کتاب مطرح باشد! من نگاهم به آرایشگرها بعد از این ماجرا عوض شد. این نشان می‌دهد که نادر نفوذ خودش را در قشر کتابخوان در هر طبقه و صنف و فرهنگ داشته است.

 

مجید اسطیری: باز هم اگر موردی هست بفرمایید.

 

خانم منصوری: چند سال پیش که هنوز نادر بود، خانمی تماس گرفت و گفت من از نجف‌آباد اصفهان تماس می‌گیرم. دوست داشتم با شما صحبت کنم. یا در یک بعد از ظهر خانمی تماس گرفت. داشت گریه می‌کرد. خیلی ذوق‌زده شده بود که دارد با همسر نادر ابراهیمی حرف می‌زند. گفت من همین الان کتاب آتش بدون دود را زمین گذاشتم. من یک زن 60 ساله هستم. اگر کتاب را خوانده باشید می‌دانید که آخر کتاب می‌گوید «گریه کن عزیز من با صدای بلند گریه کن». چون ستم عظیمی را که بر یک قوم ایرانی رفته است، در هفت جلد نوشته است (اینجا خود خانم منصوری هم منقلب شدند) من بارها و بارها خوانده‌ام و گریه کرده‌ام. این خانم هم تحت تأثیر کتاب داشت گریه می‌کرد. گفت من همین الان کتاب را تمام کردم و به انتشارات روزبهان زنگ زدم که من چطور می‌توانم با نادر ابراهیمی صحبت کنم. حرف‌های خیلی زیبایی زد... اینها همه نشان‌دهندة طیف گستردة مخاطبان است.

 

حسن صنوبری: نشان‌دهندة این است که کسی که به مردم فکر کرده و برای مردم نوشته، شاید کمی دیر، ولی بالاخره جوابش را می‌گیرد. کسی که برای فضای روشنفکری بنویسد همان موقع بازخورد می‌گیرد، ولی محدود.

 

خانم منصوری: بله. نادر در پایان همین آتش بدون دود، گفته است من برای اهل کتاب می‌نویسم نه اهل قلم. اهل قلم هیچ‌وقت من را قبول نداشتند و چه خوب که قبول نداشتند. تقریباً در مورد آثار نادر چیزی ننوشته‌اند. نه در ردش و نه در تأییدش. زنده‌یاد استاد اکبر رادی در مصاحبه‌اش که در فیلم «قصة نادر» هست، گفته‌اند: چرا روشنفکرها دسته‌جمعی در مورد نادر ابراهیمی سکوت کرده‌اند؟ از 100 کتابی که نوشته 50 تا، 20 تا، 10 تاش از نظر شماها اهمیت ندارد که در موردش صحبت کنید؟ نسل آینده از شما سؤال خواهد کرد که چرا راجع به نادر ابراهیمی هیچ نگفتید. این سکوت را بشکنید. چرا سکوت؟ نادر گفته بود من برای اهل کتاب می‌نویسم و نه اهل قلم. به اهل قلم کاری ندارم. و می‌بیند که اهل کتاب چه زیبا و مقتدر، پاسخش را می‌دهند: چندین اثر او را اکثراً حفظ هستند و جمله‌های آثارش در بین مردم، جاری است.

 

حسن صنوبری: نسل آینده از روی همة اینها رد می‌شود. اصلاً سؤال هم نمی‌کند ازشان.

 

خانم منصوری: تا ببینیم زمان و تاریخ ادبیات، چه خواهد کرد.

http://www.shahrestanadab.com/Portals/0/Images/Content-Images/%D9%81%D8%B1%D8%B2%D8%A7%D9%86%D9%87%20%D9%85%D9%86%D8%B5%D9%88%D8%B1%DB%8C%20(1).jpg

 

 

حسن صنوبری: تعدادی کتاب ناتمام هم دارد؛ مثل «بر جاده‌های آبی سرخ» و «سه دیدار». اینها همین‌طور می‌مانند؟

 

خانم منصوری: بله متأسفانه. البته «بر جاده‌های آبی سرخ» ابتدا به صورت فیلمنامه بود. دو سال است داریم با تلویزیون صحبت می‌کنیم. یک تأیید اولیه کرده‌اند که این مجموعه ساخته شود. (مثل سریال «روشن‌تر از خاموشی» که آقای فتحی با استفاده از «مردی در تبعید ابدی» آن را ساخت.) تا اینجا نگاهشان (مسئولین صدا و سیما) مثبت است. اگر ساختن سریال انجام شود ما نویسندة توانایی پیدا می‌کنیم که با استفاده از فیلمنامه‌ها، مردم پایان داستان را داشته باشند. حالا قرار بوده 10 جلد باشد یک جلد دیگر هم بشود و داستان تمام شود. کافی است که خواننده‌ها رنج نبرند. ولی «سه دیدار» را متأسفانه نمی‌شود کاری کرد. البته یکی دو تا مصاحبه نادر دارد در مورد این کتاب که شاید مخاطب با این مصاحبه‌ها بفهمد که پایان ماجرا چه خواهد شد.

 

مجید اسطیری: در مورد ترجمۀ آثار ابراهیمی فکری کرده‌‌اید؟

 

خانم منصوری: نادر در حال جهانی‌شدن است. کارهای او دارد ترجمه می‌شود. یک مؤسسۀ بین‌المللی به نام «غزال جوان» در کشور خودمان که آقای علیرضا ربانی مسئولیتش را دارند. ایشان و همکارانشان از دوستداران نادر ابراهیمی هستند، پیشنهاد کردند که در نمایشگاه‌های بین‌المللی آثار نادر ابراهیمی را هم در کنار نویسندگان دیگر عرضه کنند و ناشر خارجی پیدا بشود. ما ترجمۀ «چهل‌نامه ...» و «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» را آماده داشتیم و به ایشان دادیم که برای ناشران خارجی ببرند.

 

حسن صنوبری: خیلی خبر خوبی است. من داشتم فکر می‌کردم که کارهای عاشقانۀ نادر ابراهیمی بدیلی در جهان ندارند. چون هم پیشینۀ عاشقانۀ گذشتگان ما را در خود دارد و هم به صورت تجربی است. آدم احساس می‌کند همه را از روی زندگی پیاده ‌کرده ‌است و بیش از اینکه بخواهد روایت داستانی عرضه کند، دلش می‌خواهد برای عاشقان بعدی چیزی داشته‌ باشد. در «بار دیگر...» و در «یک عاشقانۀ آرام» و کارهای دیگر این را می‌بینیم و اینگونه تجربۀ زندگی را در دکان هیچ عطاری نمی‌شود پیدا کرد. از شروع عشق تا دعواها تا کهنگی تا رنگ تکرار. لحظه به لحظه. همۀ اینها را فکر کرده و برنامه‌ریزی کرده است. ما می‌گوییم هنرمند یعنی کسی که نمی‌تواند زندگی‌اش را اداره کند. تناقض بزرگ زندگی نادر ابراهیمی همین است. او توانست به خوبی بین زندگی و هنر جمع کند. می‌گوییم عشق یعنی چیزی که بی‌برنامه‌ریزی است، ولی می‌بینیم این را هم توانست برنامه‌ریزی کند. یعنی با یک شجاعت عجیبی سعی کرده همۀ نشدنی‌ها را انجام بدهد، آن خاطره‌ای که الآن از بوتیک رفتن‌ها گفتید را من حتی نمی‌توانم تصور کنم. اما نادر این شجاعت را دارد که می‌گوید من خودم دنیای خودم را می‌سازم. من نمی‌خواهم در دنیایی که هست زندگی کنم. اگر این نقش را نپسندم آن را بر هم می‌زنم. در ابن مشغله یک جایی می‌بینیم رشوه را به عنوان یک باور عمومی مطرح می‌کند و می‌گوید در این موقعیت چاره‌ای نداریم جز اینکه رشوه بدهیم. بعد برای بر هم زدن این نقش، می‌گیرد یک نفر را می‌زند!

 

خانم منصوری: درست است. نادر هیچ وقت نه رشوه گرفته نه رشوه داده، هرگز! و کارش را هم پیش برده.

حسن صنوبری: یا نظامی که نادر در پشت صحنۀ فیلم آتش بدون دود ایجاد کرده. انگار که یک نظام اخلاقی و اسلامی راه انداخته است. آدم با خودش می‌گوید قبل از انقلاب چطور جرئت کرده است چنین کاری بکند و البته گویا همان موقع در رسانه‌ها حرف‌های عجیب و غریبی می‌شنود

خانم منصوری: همان موقع مقاله‌ای درآمد با عنوان «مدینۀ فاضله» که گفتند نادر ابراهیمی آنجا یک نظام راه انداخته ‌است.

   

حسن صنوبری: من هر وقت به نادر ابراهیمی فکر می‌کنم گرایشات بسیار زیادی برای نوشتن در ذهنم ایجاد می‌شود، و یکی از چیزهایی که خیلی دوست دارم بنویسم حس وطن‌دوستی نادر است و اینکه نادر واقعا یک وطن را ساخته ‌است. یا مثلا در جواب نامۀ آقای گلستان که عجیب بود بعد از درگذشت نادر این پاسخ منتشر شد. من برای جمله جمله‌اش جواب داشتم.

اگر آقای گلستان مطلبی که نادر در سوگ اخوان نوشته ‌است را بخواند خودش جواب خیلی از حرف‌هایش را می‌گیرد. نادر به اخوان بابت ملی‌گرایی‌های خیالی‌اش اعتراض دارد. به قول یکی از استادان، اخوان سوگوار اساطیرالاولین شده است. سوگوار چیزهایی که اصلا نیستند. نادر با همۀ این حس شدید وطن‌پرستی‌اش، منتقد اخوان است. می‌گوید من مثل تو خیال‌پرداز نیستم، خودم دارم می‌سازم. تو به جایی پناه برده‌ای و خوابیده‌ای. اصلا باورم نمی‌شد که گلستان آن نامه را نخوانده‌ باشد و درک نکرده ‌باشد. حالا بالاخره ایشان آدم عجیبی است.

 

خانم منصوری: می‌خواهم حرف‌ها و احساسات خوانندگان نادر را در جزوه‌ای یا شاید کتابی جمع‌آوری و چاپ کنیم. در نامه‌ها و ایمیل‌هایی که می‌فرستند، حرف‌های زیبایی می‌زنند و از تأثیراتی که این آثار داشته سخن می‌گویند. کوتاهی نکنید و حرف‌هایتان را بفرستید.

 

حسن صنوبری: بحث بر سر ناتمام‌ها و منتشر نشده‌ها بود و خبر مسرت‌بخشی که از ترجمه‌ها دادید. برای کارهای بعدی مترجم خوب سراغ دارید؟

 

خانم منصوری: بله مترجم خوب الآن هست. آقای مرعشی که در لندن «چهل‌نامه...» و «بار دیگر...» را ترجمه کرده. چهل‌نامه هم به آلمانی هم ترجمه شده. یک خانم آلمانی‌الاصل که با یکی از اساتید ایرانی ازدواج کرده ‌بود و بیست سال در ایران بود، نادر ابراهیمی را شناخته‌ و عاشق آثار او شده است و این اثر را به آلمانی ترجمه کرده و ترجمۀ فرانسۀ این اثر هم توسط استاد معین در حال انجام هست. امیدواریم که چهل‌نامه، به سه زبان، ناشر خارجی پیدا کند.

 

حسن صنوبری: من مطمئنم که کتاب‌های دیگر ایشان مثل «مردی در تبعید ابدی» هم آنجا بسیار خواستار دارد.

 

خانم منصوری: همین طور است. یک خاطره در مورد کتاب «مردی در تبعید ابدی» برای شما می‌گویم. چند سال پیش که نادر هنوز در قید حیات بود تلفنی به من شد و آقایی گفت من از VOA تماس می‌گیرم. خیلی افتخار می‌کنم که دارم با خانم ابراهیمی صحبت می‌کنم و در تعریف از آثار نادر و علاقه‌مندی به کارهای او حرف زد. بعد گفت می‌خواهم اجازه بگیرم تا کتاب «مردی در تبعید ابدی» را تبدیل به کتاب صوتی بکنم. من از ایشان تشکر کردم و گفتم اجازه بدهید فکر کنم. ما ماهواره نداشتیم و نمی‌خواستیم هم که داشته‌ باشیم و من نمی‌دانستم منظور از VOA کجاست. وقتی با نزدیکان ماجرا را در میان گذاشتم، گفتند این مخفف «صدای امریکا»ست و من به برادرم گفتم نمی‌خواهم که آنها روی کتاب‌های نادر کار کنند. او به من گفت پس جوابت را به صورت کتبی بده که مستند باشد. وقتی دوباره آن آقا تماس گرفت برای گرفتن جواب، گفتم لطفا ایمیل بدهید تا پاسخ را برای شما میل کنم. (البته خدا پدرش را بیامرزد که لااقل ما را در جریان این کار قرارداد.) برای او نوشتم ما مایل نیستیم چنین مؤسسه‌ای روی آثار نادر ابراهیمی کاری انجام دهد و به این ترتیب مخالفت خودم را اعلام کردم. هنوز از پای رایانه بلند نشده‌بودم که تلفن زنگ زد و آقایی که در اولین تماس با ادب و احترام صحبت کرده‌ بود، بدون حتی سلام، گفت شما خیال می‌کنید کی هستید؟! خب نمی‌خواهید که نخواهید! و تماس را قطع کرد. من در آن لحظه خیلی خوشحال شدم و فهمیدم که کار درستی کرده‌ام.

 

حسن صنوبری: خیلی کار زیبایی بود. این از آن کارهایی است که آیندگان به آن افتخار می‌کنند. به این می‌گویند وفاداری و امانت داری در میراث‌داری!

 

خانم منصوری: نشر «غزال جوان» اولین کتاب‌هایی که برای «ترجمه» به ما پیشنهاد کرد «چهل‌نامه...» بود و «مردی در تبعید ابدی». من گفتم این دو اثر ترجمه شده و آماده است. شما با این دو تا شروع کنید تا برای «مردی در تبعید ابدی» هم مترجم خوب پیدا شود. این اثر یکی از بهترین کتاب‌های نادر است. تاریخ خیلی خشک است. واقعا آن را هم یک عاشقانه می‌توان تصور کرد. یا مثلا در مورد «سه دیدار». اول این را باید بگویم، برای کسانی که می‌گویند نادر ابراهیمی چطور برای امام کتاب نوشته‌ است؟ نادر ابراهیمی خیلی پیش از این‌که امام خمینی رهبر یک انقلاب بشود ایشان را می‌شناخت، از خرداد 42 می‌شناخت و در پی شناخت مردی بود که واقعا او را مبارز می‌دانست. حرکات او را دنبال می‌کرد. مثل این‌که آدم زندگی چه‌گوارا یا فیدل کاسترو را دنبال کند که شخصیت‌‌های مبارز واقعا زیبایی بودند. من حتی یادم است توی همان دوران شلوغی انقلاب روزنامه‌ها را می‌آورد و می‌خواست از یادداشت‌ها و خبر‌های کوچک روزنامه‌ها کتابی به نام «نهضت ایمان» بنویسد. من به او کمک می‌کردم و این اخبار را می‌بریدم و توی یک پوشه به نام «مستندات نهضت ایمان» جمع می‌کردم. از خرداد 42 دنبال این مرد به عنوان یک مبارز بود. بعدها دانست که ایشان فیلسوف هم هست، شاعر هم هست. نمی‌دانم شعر‌های امام را خوانده اید یا نه؟ سه دیدار را برای این ننوشت که حقوق یا مزد بیشتر یا پست و امتیازی بگیرد. نه، مثل همۀ حق‌التالیف‌ها بود. چون به امام اعتقاد قلبی داشت. توی این کتاب می‌بینید که از تاریخ اجداد حضرت امام شروع کرده است و می‌بینید که چقدر زیبا و لطیف سرگذشت ایشان را گفته است. نادر اعتقادش را با صدای بلند بیان می‌کند. روزی هم اگر بفهمد که این اعتقاد اشتباه بوده ‌است باز هم با صدای بلند می‌گوید که من اشتباه کرده‌ام. هنوز هم این اتفاق نیفتاده ‌است. اگر روزی این اتفاق بیفتد من به جای نادر از اینکه دربارۀ امام نوشته، عذرخواهی می‌کنم از یک ملت.

 

حسن صنوبری: باز هم معترضان همان اهالی قلم بودند، نه اهالی کتاب.

 

خانم منصوری: بله همان شبه روشنفکران بودند. این قبیل افراد که به عقاید دیگران احترام نمی‌گذارند؛ اینها در واقع شبه روشنفکرانند. روشنفکر واقعی طرف مقابلش را درک می‌کند و خیالبافی نمی‌کند که حالا نادر چقدر گرفته ‌است! حالا می‌خواهند وزارت ارشاد را بهش بدهند!

 

حسن صنوبری: حتی خودشان هم این طور فکر نمی‌کنند. می‌خواهند طعنه بزنند تا آدم را خسته کنند.

 

خانم منصوری: این را می‌خواهم به شما بگویم که نادر از امام خمینی نوشت، انقلاب و نظام جمهوری اسلامی را قبول داشت، اما انتقاد هم می‌کرد. خیلی موجز بگویم که در آخرین سال‌های سلامتی‌اش یک بار به راهپیمایی 22 بهمن نرفت. در حالی که هر سال می‌‌رفت، با اعتقاد، با شور و حرارت و عده‌ای را هم با خودش همراه می‌کرد و می‌گفت انتقاداتمان به جای خود، اما روز انقلاب، روز انقلاب است. اما آن سال نرفت و وقتی تعجب ما و بچه‌ها را دید گفت من به بعضی مسائل انتقاد دارم و امسال به نشانۀ اعتراض نمی‌روم.

 

مجید اسطیری: با این سوال گفتگو را خاتمه بدهیم که کدام اثر را مهم‌ترین اثر ایشان می‌دانید و کدام اثر را خودتان بیشتر از بقیه دوست دارید؟

 

خانم منصوری: این سوال قبلا هم از من شده. من مطلقا نمی‌توانم تصمیم بگیرم که کدام اثرش را بیشتر دوست دارم و چرا دوست دارم؟ یا با کدام بیشتر ارتباط برقرار می‌کنم؟ من تک تک آثارش را دوست دارم، با تک تک قصه‌های کوتاهش ارتباط برقرار می‌کنم و معناهای بزرگی در آنها پیدا می‌کنم. اما یک چیز مسلم است. کتابی که شخصیت واقعی و اصلی‌اش خودم هستم، نمی‌شود گفت که بیشتر دوستش دارم، ولی جایگاه ویژه‌ای پیشم دارد. «چهل‌نامۀ کوتاه به همسرم». مهم‌ترین اثرش هم قطعا «آتش بدون دود» است که هفت جلد است و تحقیق زیادی روی آن شده ‌است و حرف‌های بزرگی در آن زده‌شده است. کیفیتش که جای خود دارد، اگر بخواهیم کمیتش را هم در نظر بگیریم، آتش بدون دود مهم‌ترین اثر اوست. اما بقیه هم در جایگاه خودشان مهم هستند و به روز هستند. با اینکه چهل سال پیش نوشته شده‌اند. مثلا داستان «هیچ کس صدای شیپور شامگاه را نشنید» در «تضادهای درونی». فضای داستان در سربازخانه‌ است و سربازها از شهرهای مختلف کشور هستند. انگار که این داستان برای یکی دو سال پیش نوشته ‌شده که سال «وحدت ملی» نامگذاری شده‌ بود. نادر همیشه می‌گفت: چرا می‌گویید یک روز یک ترکه...، یک شمالیه... یک اصفهانیه ...،اینها کار استعمار است که می‌خواهد بین قوم‌های مختلف ایرانی فاصله بیندازد. در این لطیفه‌ها فلان قوم را بی‌غیرت نشان می‌دهند؛ درحالی‌که غیرتمندترین قوم ایرانی همین‌ها هستند. یا قوم دیگری را بی‌عقل و متعصب نشان می‌دهند؛ درحالی‌که اینطور نیست، و اصلا تعصب در جای خودش بسیار لازم است. نادر همیشه می‌گفت به جای اینکه بگویید یک ترکه بود، یک شمالیه بود. بگویید یک آمریکائی بود! اگر لطیفه‌تان خنده‌دار باشد که می‌خندند. در آن قصه چقدر مسئله را زیبا گفته، انگار برای امروز است و دارد به ما می‌گوید: بابا! وحدتتان را حفظ کنید...

 

حسن صنوبری: چون همه را از زندگی می‌گیرد. مثلا وقتی می‌رود سربازی ...

 

خانم منصوری: نادر اصلا سربازی نرفته...

 

حسن صنوبری: سربازی نرفته؟! پس اینهمه داستان در حال و هوای سربازی؟ فکر می‌کردم اینهمه داستان را در تنهایی‌هایش در سربازی نوشته است...

 

خانم منصوری: نادر عاشق این بود که برود سربازی. ولی روزی که می‌رود، معاف می‌شود. اگر رفته ‌بود چه داستان‌هایی می‌نوشت!

 

 

حسن صنوبری: چمدان عکس‌های نادر ابراهیمی که حاصل ایرانگردی‌های ایشان بود چه شد؟

 

خانم منصوری: گم شد و هیچ کس هم پاسخ نداد. اسلایدهای خیلی قشنگ و جالب از سراسر ایران داشتیم.

جاهایی از ایران بود که الآن دیگر نیست. یا طور دیگری شده. شاید اگر اسلایدها را داشتیم بعد از زلزلۀ بم از رویشان می‌توانستند بازسازی‌اش کنند. 5000 اسلاید بود. این‌ها در انبار موسسۀ ایران‌پژوه بود. آیا دور ریخته یا چه شده، کسی پاسخ نداد که چه شده.

 

مجید اسطیری: می‌خواهیم اتاق کار ایشان را هم از نزدیک ببینیم. چون دوستی بعد از دیدن عکس اتاق ایشان گفته ‌بود اینجا برای نویسنده جماعت بهشت است. این است که خواستیم این بهشت را از نزدیک ببینیم.

 

خانم منصوری: محبت دارید. خیلی‌ها می‌گویند اینجا یک آرامشی به ما می‌دهد. خوشحالیم. الحمدلله. اتاق او همان‌طور که می‌گویید یک بهشت است که نفس کشیدن را آسان می‌کند. به اصل اتاق هیچ دست نزدم، حتی گردگیری آن را هم خیلی سطحی انجام می‌دهم، مبادا چیزی جابجا شود.

 

حسن صنوبری: آرامش اینجا هم به خاطر آرامش روان شما و نظم زندگی شماست. وقتی گفتید که عکس‌ها گم شده، حدس می‌زدم که نباید از اینجا گم شده ‌باشد. چون با این زندگی منظم بعید است. من شنیده‌ام کار عکاسی نادر خیلی جدی بوده و اگر چیزی از آن عکس‌ها باشد، دیدنشان خیلی جذاب است.

 

خانم منصوری: این را هم خیلی متأسفیم. وقتی آقای زم همکاری با حوزه را به نادر پیشنهاد کرد نادر با همان دیدگاه «کار شرافتمندانه به نفع ملت، در هر شرایطی» پذیرفت. کارگاه قصه‌نویسی و فیلمنامه‌نویسی حوزه را نادر بنیان گذاشت. همان زمان قرار شد جشنی برای چاپ صدمین کتاب نادر ابراهیمی در حوزه برگزار بشود و در کنارش نمایشگاه عکس‌های او برگزار شود. اگرچه نادر اندکی بعد گفت این خودبزرگ‌بینی است و با برگزاری جشن مخالفت کرد. اما قبل از آن ما دوازده سیزده تا آلبوم از عکس‌های او از سراسر ایران را داشتیم. از امامزاده‌های گمنام، مساجد کوچک و بزرگ، حتی مثلا یک کاشی کوچک در یک خرابۀ قدیمی، درخت‌های عظیم؛ این دوازده آلبوم را به دست دوستان حوزه رساند. جشن برگزار نشد و نمایشگاه هم برگزار نشد، تا اینکه بیماری نادر پیش آمد و اصلا کسی یاد آن عکس‌ها نبود. وقتی من به یاد این آلبوم‌ها افتادم، گفتند این‌ها در انبار حوزه است. گفتیم انبار حوزه را بگردیم، گفتند آن قدر شلوغ است و آت و آشغال آنجاست که شما نمی‌توانید بروید. گفتیم اینها بزرگ است، رنگشان را ببینیم، از دور تشخیص می‌دهیم، یکی از دوستانمان بیاید پیدا کند. دردسرتان ندهم، گفتند یک آقایی برای نگهداری، اینها را برده است خانه‌اش. گفتیم حالا این آقا که این عکس‌ها به دردش نمی‌خورد، باید بریزد دور، خب بیاید بدهد به ما. معلوم شد آن آقا فوت کرده و نشانی خانه‌ش را پیدا نکردیم.

به این امیدم که بنیاد نادر ابراهیمی راه بیفتد، جایی را به ما بدهند و همۀ آثار نادر کلاسه شده و داخل رایانه باشد. من هنوز دنبال این کار هستم. گفتم اگر میراث فرهنگی هم این خانه را نگیرد، شاید کسی به صورت خصوصی حاضر بشود این ساختمان را بگیرد و یکی از این طبقات بشود موزه، یکی بشود گالری، یکی بشود کتابخانه، این چندهزار جلد کتاب نادر کتابخانه باشد. دیدم کل این خانه را باید کسی بخرد که نمی‌شود و یک طبقه هم حتما مورد مخالفت همسایه‌هاست. آقای قالیباف موقع هجرت نادر گل فرستاده‌ بود و معلوم شد او هم نادر را می‌شناسد. خواستم ایشان را ببینم و بگویم شما که این همه ساختمان دارید، یک ساختمان کوچک توی این خیابان که محل زندگی نادر ابراهیمی بوده است و اسمش هم نادر ابراهیمی است به ما بدهید. این فکر من است و یک چیزی هم به فرهنگ شهر اضافه می‌کند.

 

حسن صنوبری: مردم و مسئولان به نادر ابراهیمی خیلی مدیونند.

 

خانم منصوری: متن خیلی از سخنرانی‌های نادر را داریم که مطالب بسیار به روزی دارند و من امیدوارم با شکل گرفتن بنیاد نادر ابراهیمی بتوانیم اینها را در اختیار دانشجویان و پژوهشگران بگذاریم.

 

مجید اسطیری: انشاالله که حتما زحماتتان نتیجه می‌دهد و شما شیرینی‌اش را می‌چشید.

 

خانم منصوری: من ناامید نیستم و می‌دانم خدا با من است.

 

 

انتشار اولیه در فروردین ۱۳۹۲

  • حسن صنوبری
۰۷
فروردين

جناب آقای مجید اسطیری بنده را به چالش معرفی «۸ کتاب داستان محبوب» دعوت کردند. خب ایشان خودشان یک رمان‌نویس و متخصص ادبیات داستانی‌اند و کتاب‌هایی که معرفی کردند قطعا مغتنم است. من فکرکردم چه‌کارکنم فهرست من هم کمی مغتنم شود. به ذهنم رسید سری به کتابخانه بزنم و هشت کتابِ «زیبا و لاغر و قانع» انتخاب کنم. یعنی کتاب‌هایی که جدا از زیبایی و اهمیتشان، حجم و قیمت بالایی نداشته باشند و بتوانند در این وضعیت «بی‌کاری‌اجباری‌عمومی» و به تبع آن دشواری‌های اقتصادی، به درد آدم‌های بیشتری بخورند. از  طرفی اگر کتاب را نپسندید هم به نظر می‌رسد به‌خاطر ۸۰صفحه نپسندیدن نمی‌آیید یقه بنده را بگیرید.

 این‌ها از لاغرترین و دوست‌داشتنی‌ترین کتاب‌داستان‌های کتابخانۀ من هستند، به ترتیبِ حالِ خوب داشتن و قابل توصیه‌بودن:
 

1. «جزیره ناشناخته» نوشته ژوزه ساراماگو / ترجمه: محبوبه بدیعی

 

2. «ابن مشغله» نوشته نادر ابراهیمی

 

3. «سفر به دور اتاقم» نوشته اگزویه دومستر / ترجمه: احمد پرهیزی

 

4. «اجازه می فرمایید گاهی خواب شما را ببینم؟» نوشته محمد صالح علا

 

5 «مردی با کبوتر» نوشته رومن گاری / ترجمه: لیلی گلستان (قبلا مفصل دربابش نوشته‌ام)

 

6 « یوزپلنگانی که با من دویده‌اند» نوشته بیژن نجدی

 

7 «یک هلو هزارهلو» نوشته صمد بهرنگی (البته مخاطب اصلیش نوجوانان آن زمان بودند)

 

8 «سنگی بر گوری» نوشته جلال آل احمد (البته به درد آقایان، آن‌هم جلال‌خوانده‌ها و جلال‌پسندها بیشتر می‌خورد)

  • حسن صنوبری
۱۶
دی


تبریک به استاد «محمدرضا شرفی‌خبوشان» ، هم به خاطر دهمین جایزه جلال که برای «بی‌کتابی» گرفت، هم به خاطر هشتمین جایزه جلال که به «عاشقی به سبک ونگوگ» ندادند و وصالی که از نامزدی فراتر نرفت.


آیا اینکه شرفی‌خبوشان این جایزه _و ظاهرا مهم‌ترین جایزۀ ادبیات داستانی ایران_ را از آن خود کرده یعنی او رمان خوبی نوشته؟ یک‌لحظه هم چنین اندیشه‌ای در باور من نیست. معنای این رویداد فقط این است: دهمین دورۀ جایزه جلال در انتخاب برگزیدۀ خود این‌بار درست عمل کرده. زیرا، چه بی‌کتابی این جایزه را می‌گرفت چه نمی‌گرفت کتاب شاخص سال بود. شرفی‌خبوشان چهرۀ جدید، فاخر و درخشان ادبیات داستانی پیش‌روی ایرانی است. دیگر نمی‌شود انکارش کرد.


«بی‌کتابی» با قدرت شگفت‌انگیزِ «جهان‌آفرینی»، «خیال‌انگیزی»، «شاعرانگی»، «تصویرپردازی»، «تاریخ‌شناسی»، «روایت» و «نثر» فوق‌العاده‌اش یک سر و گردن از هم‌نسلان و هم‌قطاران خود در سال 1396 بالاتر ایستاده است. ویژگی‌هایی که عموما در دیگر رمان موفق او «عاشقی به سبک ونگوگ» نیز حضور داشتند. و تا باد چنین باد.

  • حسن صنوبری
۰۶
آذر

بعضی کتاب‎ها هستند که خیلی خوبند اما این دلیل نمی‎شود. یعنی این دلیل نمی‎شود برگزیدۀ جایزه‎ای شوند. (از دلیل‎های قابل قبول اشتهار است، یا انتساب به خنثایی محض و اتّکاء به روشنفکربازی). از طرفی این کتاب‎ها یک‎جور آشکاری هم خوبند که نمی‎شود خیلی محکم انکارشان کرد و نادیده‎شان گرفت. لذا داوران مجبورند در چنین شرایطی بگویند «آها! آن کتاب را می‎گویی؟ آره آره کتاب خوبی است. خودم حواسم بود بهش. خودم قبلا خواندمش و بررسیش کردم. خوب بود ولی نه در این حد». فلذا این کتاب‎ها هی «نامزد» می‎شوند اما نامزدیشان به این راحتی راه به برگزیده شدن و ازدواج و خوشبختی و وصال نمی‎برد. حالا فرض کنید اسم کتاب هم «عاشقی» باشد؛ آن‎موقع دیگر طبق قاعدۀ وصال مسلخ عشق است (افلاطون؟) این عاشقی هرگز نباید راه به وصال و ازدواج و برگزیدگی و امثال ذلک ببرد.

فکر کنم پارسال بود که خیلی اتفاقی رمانی خواندم به نام «عاشقی به سبک ون‎گوگ» (نوشتۀ محمدرضا شرفی خبوشان). خیلی اتفاقی. عاشقش نشدم. پسند محدودی دارم در ادبیات داستانی. ولی خیلی تعجب کردم از خوب بودن و بزرگ بودن کار. این یک رمان بزرگ بود. یک کار بزرگ و خاص.

عاشقی به سبک ونگوگ


اصلا بحث این نیست که شاهکار است یا نیست ( که نمی‎دانم دقیقاً)، که من عاشقشم یا نه (که نیستم واقعاً)، که با نویسنده‎اش رفاقتی دارم یا نه (که ندارم انصافاً) بحث این است که آدم دارد حد و اندازۀ کار را در مقایسه با حد و اندازۀ کارهای ‎هم‎زبان و و هم‎زمان و هم‎جغرافیایش می‎بیند. من واقعاً تعجب کردم این کتاب برگزیدۀ جایزۀ جلال نشد؛ البته تعجبی هم نداشت از یک منظر دیگر.

دیروز پریروز وقتی شنیدم این رمان باز هم نامزدِ یک جایزه‎ای شده، خنده‎ام گرفت. این کتاب از آن‎هاست که هی نامزد می‎کند هی به‎هم می‎خورد. انگاری قرار نیست بختش باز شود. رفتم روی تگ نام نویسنده کلیک کردم و آمار نامزدبازی‎های قبلی رمانش رو شد برایم:



اصلا نظردهی این پست را می‎بندم :)

  • حسن صنوبری