در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

حسن صنوبری

در آن نیامده ایّام

ثُمَّ نَادَى بِأَعْلَى صَوْتِهِ :
الْجِهَادَ الْجِهَادَ عِبَادَ اللَّهِ
أَلَا وَ إِنِّی مُعَسْکِرٌ فِی یَومِی هَذَا
فَمَنْ أَرَادَ الرَّوَاحَ إِلَى اللَّهِ
فَلْیَخْرُجْ .

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
آخرین نظرات
۱۲
خرداد

پیروی یک استوری نظرسنجی و در تعدادی استوری دیگر در اینستاگرام نوشته شد:

 

یک

 انتقادی که در ذهن من و خیلی آدم‌های دیگر که از بنده فرهیخته‌تر یا انقلابی‌تر هستند (یاهردو) خیلی ناظر به خود آقای جلیلی نیست. یعنی نمی‌خواهد باشد. بلکه ناظر به بخشی از هواداران خاص و بیش از حد جدی ایشان است. چنانکه می‌بینیم در این انتخابات هم تشکلی‌ترین، رنگ‌دارترین و سیاسی‌ترین هواداران، هواداران آقای جلیلی‌اند.

 تودهٔ اصلاحات‌چی‌ها که با این آرایش و تبلیغات و واقعیات فعلی تمایلی به رأی‌دادن ندارند. سیاسی‌ترهایشان رأیشان پخش است بین سه گزینهٔ «همتی» و «مهرعلیزاده» و «رأی‌ندادن».

 تودهٔ مردمِ غیرسیاسی -آن‌مقداریشان که تا الآن مجاب شده‌اند به رأی‌دادن- نیز با وضعیت فعلی رأیشان بیشتر به سمت آقای رئیسی است و بعد تا حدی محسن رضایی.

 تودهٔ امتِ حزب‌الله رأی‌شان بلاشک آقای رییسی است و ولو بعضاً ارادتی داشته باشند به آقای جلیلی یا دیگر آقایان، می‌گویند: چون که صد آمد نود هم پیش ماست!

سیاسی‌ترهای‌ حزب‌اللهی اما رأیشان در این سه سبد است: رئیسی+جلیلی+زاکانی. و به‌نظرم به همین ترتیب.

 بنابراین ورودی رأی آقای جلیلی از کجاست؟ فقط بخشی از رأی‌های شدیداً سیاسی ِ حزب‌الله. یک ورودی غیرمردمی و کاملا سیاسی، هرچند محترم. از طرفی فرق ایشان با دیگران این است که حتی ادبیات حامی ایشان + دانشگاه حامی ایشان + رسانه‌های حامی ایشان + متوسط سنی حامیان ایشان + تمایلات اعتقادی حامیان ایشان... همه از قدیم مشخص است.

مشخص، محدود و متاسفانه: بسته.

 

دو

 خروجی این وضعیت چیست؟

برآمدن قشری به‌شدت سیاسی، تمامیت‌خواه، با گارد بسته، درون‌گرا، دیگری‌ستیز، احساساتی و آرمان‌گرا، در میان جمعیت هواداران ایشان (منظورم این نیست همه‌شان از دم اینگونه‌اند! عرض کردم: قشری در جمعی)

خروجی این قشر خاصِ قشری چیست؟

اینکه تبلیغات نامزد مورد نظر را ماه‌ها قبل از معلوم شدن آرایش انتخاباتی شروع کردند. باشدیدترین و پیش‌فرض‌دارترین حالت ممکن.

نگویید سعید محمد هم زود شروع کرده بود. سعید محمد تبلیغات پولی داشت. درست مثل تبلیغات تجاری یک برند اقتصادی که صفحات پربازدید را مدتی اجاره کند. کاملا رباتی. وگرنه پشتش نه تشکیلاتی بود نه پایگاه رأی واضحی، نه ادبیات مشخصی، نه مرزبندی و رقیب‌ستیزی جدی‌ای نه هیچ چیز دیگر.

اما تبلیغات هواداران جلیلی کاملا تشکلی و تشکیلاتی، ایدئولوژی‌سوار، هدفمند، جدی و برنامه‌ریزی‌شده بودند. از چندماه قبل از انتخابات و وقتی که حتی معلوم نبود چه کسی می‌آید و چه کسی نمی‌آید، این‌ها تبلیغات منفی خود را علیه رقیب‌های انتخاباتی شروع کرده بودند (البته این مشخصه بعضاً در ادبیات خود جلیلی هم بود) بیش از همه هم مثل سال ۱۳۹۲ روی زدن قالیباف تمرکز داشتند: تخریب با شدت بالا.

دلم می‌سوزد از آنهمه انرژی که خرج زدن کسی شد که اصلا نیامد!

 دیگر رقیبشان رئیسی بود. سر رئیسی رویشان نمی‌شد بگویند فاسد است یا تکنوکرات است یا به هر نحوی بد است. لذا تمام انرژی‌شان‌ را گذاشتند و کلی کمپین و ادا اطوارهای رسانه‌ای راه انداختند که:

 رییسی جان مادرت نیا!

رییسی قوه قضائیه به تو احتیاج دارد!

رییسی آنجا که هستی جای مهم‌تری است!

رییسی برای قوه قضائیه آدم نیست! و... و

 

وقتی زمزمه‌های آمدن رئیسی جدی شد بعضی‌شان عصبانی شدند و از دهانشان دررفت: رئیسی اگر بیایی یعنی قدرت طلبی!

رییسی بیایی خیانت کردی به آرمان مبارزه با فساد!

اصلا آمدنت یعنی زیر پا گذاشتن حکم مقدس رهبری!

اصلا بیایی یعنی تسلیم فشارهای سهم‌خواهان شده‌ای! و...

 

جالب توجه است که در بعضی از این رویکردها هم با احمدی‌نژادی‌ها یکی شدند، هم اصلاح طلبان، هم بی‌بی‌سی، هم... .

 

این بود که وقتی لاریجانی ثبت‌نام کرد این‌ها چندروز طوفانی شدند. در حال شلیک انبوهی دشنام شتاب‌زده و هیجانی. انبوهی تصویرسازی و کلمه‌بازی برای یکی‌کردن روحانی و لاریجانی. چون حتی فکرش را هم نمی‌کردند و در محاسباتشان نداشتندش.

 باز هم قبل از اینکه لاریجانی دهان باز کرده باشد.

و باز هم تا قبل از اعلام نظر احراز صلاحیت شورای نگهبان.

و باز هم: خرج انبوهی انرژی، تقریبا برای هیچ!

 

سه

 نکتهٔ دیگر این بود که آدم از نوع رفتارهای انتخاباتی دوستان احساس می‌کرد که برایشان رأی‌آوردن و به قدرت‌رسیدن آقای جلیلی بر تمام مسائل و مصالح انقلاب و اسلام و ایران مرجح است.

 مثال دم دستی: روز قدس ما برای قدس استوری می‌گذاشتیم، این‌ها جلیلی را به عنوان نماد مقاومت استوری می‌کردند؛ پس از شهادت دانش‌آموزان افغانستانی از مظلومیت افغانستان می‌گفتیم، این‌ها از ساده‌زیستی و پرایدسواری جلیلی می‌گفتند، شب قدر از مقدرات عالم حرف می‌زدیم این‌ها از برنامه‌های جلیلی می‌گفتند، شهادت امیرالمومنین سوگواری می‌کردیم، این‌ها نوید پیروزی جلیلی را می‌دادند، سر قضایای شیخ جراح درگیر آگاهی و آگاه‌سازی درمورد فلسطین بودیم این‌ها همچنان داشتند برای رأی‌آوری جلیلی دیگران را توجیه می‌کردند. و...

 داشتم فکر می‌کردم در این یک ماهه یکی مثل این بندهٔ کمترین، با افراد مختلفی از قشرهای مختلف و متضاد سیاسی و فرهنگی و... در موضوعات مختلف هنرپژوهی، فرهنگ‌دوستی، عدالت‌خواهی، معنویت‌گرایی و... در شهرهای مختلف ایران و نیز ملیت‌های مختلف ایرانی، افغانستانی، عراقی، فلسطینی و... گفتگو می‌کرد و دوستان لابد صرفا فقط با هم‌رأی‌ها و هم‌شکل‌های خودشان، آنهم فقط در بیان خوبی جناب جلیلی و بدی حریفان!

بنابراین اگر نگرش بسته به چنین زیستن‌ها و بروزهایی منجر شود، چنین زیستن‌ها و بروزهایی باز به هرچه بسته شدن نگرش منجر خواهد شد.

 

چهار

نکتهٔ دیگر هم انواع تناقض‌های گفتمانی است. همین عزیزان که سال ۹۶ عدم حضور جلیلی در انتخابات به خاطر حضور رئیسی را نشان تقوای سیاسی عنوان می‌کردند و حضور پوششی جهانگیری را نوعی از شارلاتانی سیاسی ابراز،

در این انتخابات به جد خواستار حضور و عدم انصراف جلیلی به نفع رئیسی شدند.

 عده‌ای‌شان رسما از همین ایدهٔ پوششی بودن و حضور کمکی در انتخابات دفاع کردند و عده‌ای گفتند جلیلی اصلح است و رئیسی صالح و اگر قرار به کنار رفتن باشد این رئیسی است که باید به این کار مجاب شود.

خب یعنی صرف چهار سال، رئیسی با آنهمه فعالیت بنیادین در آستان قدس و قوه قضائیه از اصلحیت به صالحیت رسید؟! و جلیلی به خاطر نشستن و مفصل‌ترکردن برنامه انتخابات و دولتش (آنچنان که محسن رضایی) از صالحیت به اصلحیت؟ :)

 

نتیجه

 در مجموع این‌ها من متأسفانه متأسفانه نوعی قدرت‌طلبی بیش از حد و کم‌‌اعتنا به اخلاق و مسائل کلان ملی و دینی را می‌بینم. یک قدرت‌خواهی که همه‌چیز را برای قدرت خرج می‌کند و هیچ‌چیز را بر قدرت اولیت نمی‌دهد. چیزی که برآیندش چه پیروز انتخابات باشد چه نه، چه جلیلی کنار بکشد چه رای بیاورد چه شکست بخورد، چه موافقش باشد چه مخالفش، در همه صورت خطرناک و قابل آسیب‌شناسی است.

  • حسن صنوبری
۰۵
خرداد
  • حسن صنوبری
۰۱
خرداد

https://bayanbox.ir/view/3961626259668564924/%D8%AC%D9%88%D9%84%DB%8C%D8%A7-%D8%A8%D8%B7%D8%B1%D8%B3-%DB%8C%D8%A7-%D8%A7%DB%8C%D9%87%D8%A7-%D8%A7%D9%84%DA%A9%D8%A8%D8%A7%D8%B1.jpg

 

یک _ اصل ماجرا:

روز قدس می‌خواستم این آهنگ زیبا را منتشر کنم، که به احترام ماه مبارک و اختلاف فتاوا پشیمان شدم. اما امسال که با این رویدادها روز قدس تا بعد از عید فطر ادامه پیدا کرده دیدم شعرش مدام در خاطرم می‌آید، لذا نشستم تمام این ترانه مفصل را ترجمه کردم و برای اولین‌بار سعی کردم به تکنولوژی زیرنویس مجهز شوم

 

«یا أیها الکبار» از آهنگ‌های بسیار زیبای خانم «جولیا پطرس» چهره بی‌نظیر موسیقی ضد صهیونیستی است، با آهنگسازی «زیاد بطرس» و ترانۀ «هنری زغیب» .

فیلمی که می‌بینید اجرای خانم پطرس از این آهنگ در کنسرت ارنون ( واقع در نبطیه لبنان) در سال ۲۰۰۰ است: ۲۱سال پیش.

این اجرا اندکی با نسخۀ آلبوم فرق دارد، در نسخۀ آلبوم بخش ابتدایی شعر هم که اینجا خوانده نشده توسط یک کودک دکلمه می‌شود. این آهنگ در سال‌های بعد، در ایام جنگ تموز لبنان با اسرائیل هم توسط خواننده اجرا شد و طی سالیانی به عنوان یک آهنگ علیه صهیونیست‌ها چه در ماجراهای لبنان و چه در ماجراهای فلسطین بازنشر و وایرال و تصویر گذاری شده بود. در خیلی موارد دیگر نیز، حتی در ابتدای ماجرای سوریه هم مخالفان بشار اسد بازنشرش می‌کردند، و حتی الآن که دقت کنیم می‌بینیم به آقای روحانی هم می‌خورد! خلاصه استعداد اثر بالاست! اما از شوخی گذشته شعر گویا خطاب به حاکمان ستمگر و نیز حاکمان سازشگری است که در سازمان ملل جمع می‌شدند و تصمیمات ظالمانه‌ای علیه ملت لبنان و فلسطین می‌گرفتند سروده شده. به کسانی که به اسم صلح و قانون و حقوق بشر، با سکوت‌ها یا با تصمیم‌هایشان جنگ و تحقیر را بر ملت‌های مظلوم تحمیل می‌کنند.

 

دو _ دانلود نسخه صوتی و تصویری آهنگ:

 

 

 

سه _ متن عربی و ترجمه فارسی من از ترانه یا ایها الکبار:

یا أیها الکبار

آی ای بزرگان!

أسأل من نصبکن فی موضع القرار

می‌پرسم چه کسی شما را در موضع قانون‌گذاری قرارداده؟

أی قوانین لکی تحسنوا النظام

کدام قوانین شما اوضاع را بهبود می‌بخشد؟

وتحفظوا السلام

و صلح را نگاه می‌دارد؟

وانتم الظلم الذی یکسر النظام

شما خود همان ستمی هستید که اوضاع را به هم می‌ریزد

وینسف الظلام

و تاریکی را می‌پراکند

 

 

أصرخ للکبار ... للکبار

رو به بزرگان فریاد می‌زنم

من یمسکون الیوم بالقرار

به کسانی که امروز تصمیم‌گیرند

لا تسرقوا الألوان من أمالنا

رنگ‌ها را از آرزوهامان ندزدید

لا تخطفوا الأحلام من أطفالنا

رویاها را از کودکانمان نربایید

غدا تدور دولة القرار

فردا دولت تصمیم گیر عوض می‌شود

ومن وراء دولة القرار

و هرکس پشت این دولت است!

 

لن تستطیعوا عندنا ان تحبسو الینبوع

شما نمی‌توانید در حضور ما چشمه را دستگیر کنید

و سوف تطلع المیاه من فم الصخور

و به زودی آب از دهانۀ صخره‌ها بیرون خواهد زد

وتخلع الحریة النیر عن النسور

و به زودی «آزادی» بند از پای عقاب‌ها می‌گشاید

 

رجالنا بطولة الملاحم

مردان ما قهرمانان حماسه‌ها هستند

نسائنا خصوبة المواسم

زنان ما برکت فصل‌ها هستند

أطفالنا مستقبل النسائم

کودکان ما نسیم‌های آینده هستند

حدودنا شعاعة المدى

مرزهای ما دامنه‌های روشنایی هستند

وصوتنا مساحة الصدى

و صدای ما پژواک فضاست

وحلمنا یعانق المدى

و رویای ما زمان را در آغوش می‌گیرد

فلترفعوا عن شعبنا الحصار

پس دیوار حصار را به روی مردم ما بلندتر کنید

یا اولیاء القهر والقرار

ای صاحبان زور و قانون

یا أیها الکبار

ای بزرگان

 

قاوم فیداک الأعصار

مقاومت کن، که طوفان در دستان توست

لا تخضع فالذل دمار

تسلیم مشو، که ذلت ویرانی است

وتمسک بالحق فأن الحق سلاحک مهما جاروا

و به حق تکیه کن، که همانا حق سلاح توست، در برابر هرچه بر تو ستم کنند

قاوم فیداک الأعصار

مقاومت کن، که طوفان در دستان توست

وتقدم فالنصر قرار

و پیش بتاز، که سرانجام پیروزی است

أن حیاتک وقفة عز تتغیر فیها الأقدار

که همانا زندگی تو آن منزل‌گاهِ سربلندی‌ای است که سرنوشت‌ها را دگرگون می‌کند

 

یوم تهب ثورة الغضب فی أمة الغضب

روزی که انقلاب خشم در ملت خشم فرا رسد

فی وقفة العز

در منزل‌گاهِ سربلندی

و فی انتفاضة الکرامة

و در خیزش (انتفاضۀ) بزرگواری

تندحر الظلامة

تاریکی از میان می‌رود

 

و عندها لن تستطیعوا وقف ما فی النهر من هدیر

و آن‌روز دیگر نمی‌توانید جلوی خروش چشمه را بگیرید

سوف یکون السیل

به زودی سیل می‌آید

لن تستطیعوا رد هذا الویل

و هرگز نمی‌توانید این بلا را چاره کنید

سوف یکون السیل

به زودی سیل می‌آید

علیکم سیجرف الحدود من حدودکم

روبه شما می‌آید و مرزهای شما را می‌شوید

ویکسر القرار

و قانون شما را نقض می‌کند

یا اولیاء القهر والقرار

ای صاحبان زور و قانون!

یا أیها الکبار

آی ای بزرگان!

 

 

چهار _ مطالب مرتبط:

  1. مفصل‌ترین و قدیمی‌ترین یادداشتم درباره جولیا پطرس + گزیده‌ای از آهنگ‌هایش : همه چیز درباره ژولیا پطرس
  2. آخرین آهنگ حماسی و ضداسرائیلی جولیا پطرس: الی النصر هیا
  3. جدیدترین آهنگ جولیا پطرس برای غزه 2024 : یما مویل الهوا
  • حسن صنوبری
۱۷
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/6689845290599491339/%D8%B4%DB%8C%D8%AE-%D8%A7%D9%84%D8%AC%D8%B1%D8%A7%D8%AD.jpg

 

به من چه ربطی دارد

که آن سوی دنیا

            هزار کودک غمگین بدون خانه شوند؟

 

 

به من چه ربطی دارد «علی ابوعلیا»

که فصل مدرسه و بازی و نشاطش بود

درست روز تولد -به‌جای گل‌باران-

                               گلوله‌باران شد

و مادرش آرام

             به جای پیرهن نو، کفن برایش دوخت

و کیک جشن تولد -نخورده- فاسد شد

و توپ فوتبالش را به خیریه بردند ؟

 

 

به من چه ربطی دارد «محمد الدرّه»

درست مثل گلی تازه در شب طوفان

                           کنار دست پدر، تکه‌تکه شد بر خاک؟

و یا که بولدوزر

رد شد از روی «راشل»

                        چنان که بذر گلی، می‌شود نهان در خاک-؟

 

 

و «شیخ جراح» آیا به من چه؟ وقتی که

     میان خون و رگم، شیخ، گرم جراحی است:

 

هم اینکه جای دل و عقل را عوض کرده

هم اعتقاداتم را به نان زده پیوند

هم اقتصادم را جوش داده با شوخی

هم اینکه گم شده تیغ بُرنده‌اش انگار

                                      میان اعصابم

 

 

***

سلام کودک بی‌خانۀ فلسطینی!

من این سوی این دنیا،

               در انجمادِ خودم:

اسیر بیم گرانی و اضطراب دلار

اسیر سایۀ ترس و سیاهی و سختی

اسیر مسکن و شغل و هزار بدبختی

و هشت‌سال خیالات شیک‌پوشی که

              در انتظار سرانجام یک مذاکره است

            _و خصم معرکه و غیرت و مبارزه هم_

 

و دست‌های مرا بسته‌است تدبیرش

بیا کمک کن

                     ای کودک فلسطینی!

بیا که سنگ تو شاید شکست زنجیرش!

 

مگو چه ربطی دارد به تو، مگو هرگز

مگو سخن ز بودن، که یک غم محتوم

که یک پرندۀ شوم

فراز بام من و تو نشسته نفرین را

 

*

سلام کودک آوارۀ فلسطینی!

تو را حمایت من لازم است اگر امروز

                 مرا شهامت تو گشته واجبی عینی

که همچنان وطنم سوگوار فرزند است

که پاره‌پارۀ غم، سینۀ دماوند است

هنوز سرد نگردیده داغ پیرارم

هنوز منتظر انتقام سردارم

نمی‌شود که مرا بی‌رفیق بگذاری

نمی‌شود که تورا بی‌رفیق بگذارم

            ز یاد کی ببرم غربت فلسطین را؟

 

*

سلام کودک جان‌دادۀ فلسطینی!

تو گرم یک جنگی، ولی دو جنگ مراست:

یکی شکستن زنجیرِ بزدلان از پای

یکی شکستن دیوی که پیش روی شماست

 

 

روز قدس 1400

 


توضیح اسامی:

۱. «علی ابو علیا»: نوجوان فلسطینی که آذر ۱۳۹۹ و در روز تولدش توسط سربازان رژیم صهیونیستی با گلوله به قتل رسید.

۲. «محمد الدّره»: نوجوان فلسطینی که مهر ۱۳۷۹ در آغوش پدرش توسط اسرائیلی‌ها کشته شد.

۳. «راشل کوری»: جوان آمریکایی فعال صلح که اسفند 1381 وقتی برای ممانعت از تخریب خانۀ فلسطینی‌ها جلوی بولدورز اسرائیلی‌ها ایستاده بود توسط همان بولدوزر زیرگرفته و کشته شد.

۴. «شیخ جراح»: نام محله‌ای است در فلسطین که این روزها با ستمگری تازۀ صهیونیست‌ها ملتهب و خبرساز شده. با معانی دیگرش هم که همه آشنا هستید، لکن محض یادآوری: بعد از آن شنبۀ تاریخی آبان ۹۸ و اقدامات و فرمایشات تاریخی رئیس جمهور، روزنامه سازندگی آقای محمد قوچانی در حمایت از دولت تیتر اول خود را با زمینه‌ای تماما سرخ به این عبارت اختصاص داد: «هزینه جراحی» 

  • حسن صنوبری
۱۴
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/1843265937389621822/Amjad-Baltistani-Jaanam-Fida-E-Haideri.jpg

 

 

این که می‌شنوید صدای یکی از دورترین و غریبانه‌ترین شیعیان امیرالمومنین است. یک صدای قدرتمند و زیبا، در عین‌حال مظلوم، رنج‌کشیده و ناشنیده.

ایالت «گلگت-بلتستان» یک منطقهٔ بسیار مرتفع کوهستانی است که از غرب با استان خیبرپختونخوا پاکستان، در شمال با دالان واخان افغانستان، در شرق و شمال شرق با ناحیه سینکیانگ چین، در جنوب غرب با ناحیه کشمیر آزاد و در جنوب شرق هم با ایالت جامووکشمیر هند هم‌مرز است. جایی که از جمله مناطق جنگ‌خیز و مورد مناقشه کشمیر است...

گلگت-بلتستان و مردم کوه‌نشین و دره‌نشینش را شیعی‌ترین منطقه پاکستان می‌دانند. «بلتستان» از قرن هشت پایگاه ثابت شیعیان بوده (احتمالا با همت حضرت میرسیدعلی همدانی). در «گلگت» در گذشته اکثریت با پیروان مذهب شیعه بوده اما با سیاست مهاجرت‌های جدید، دوره‌ای اهل سنت به آنجا کوچانده شدند و سپس وهابی‌ها. اما بلتستان همچنان خالص مانده. همچنین شیعیان غریب و تحت فشار این سرزمین بسیار علاقه‌مند به ایران و انقلاب اسلامی‌اند و تحت تاثیر ایران حتی نوروز را نیز جشن می‌گیرند.

چندماه پیش یک نوجوان اهل بلتستان به نام «امجد بلتستانی» با خواندن این آهنگ صدای خود و قوم و مذهب خود را از رشته‌کوه‌های بلتستان به سوی دیگر عاشقان حضرت امیر روانه کرد.

آهنگ «جانم فدائی حیدری» نخستین‌بار سه‌سال پیش توسط یک خواننده تقریبا مشهور پاکستانی به نام «صادق حسین» خوانده شده بود. اما آن اجرا آنچنان که باید و شاید نگرفت. چندماه پیش که امجد بلتستانی این اثر را برای امام علی بازخواند با استقبال فراوانی همراه شد، تا حدی که طی این چندماه چندین خواننده دیگر اقدام به خواندن این آهنگ کردند (اول یک آقاپسر نوجوان دیگر، بعد یک خانم جوان، بعد یک حاج‌خانم!) اما سرانجام آهنگ هیچ‌یک به زیبایی و محبوبیت کار امجدخان نشد. مخصوصا از نظر حجم و قدرت صدا، امجد بلتستانی صدایی بسیار وسیع‌تر و قدرتی‌تر از خوانندگان سلف‌وخلف این کار دارد. این است که نتیجه کار اینچنین درخشان و ماندگار شده.

 

***

پ‌ن۱: بعد فیلمی باصفا هم دیدم که روز میلاد امام مجتبی، امجد داشت این آهنگ را بدون ساز در هیئت کوچک محلی‌شان با همخوانی مردم هم‌هیئتی اجرا می‌کرد: اینجا

پ‌ن۲: یا امیرالمومنین
«نام تو به هر زبان که گویند خوش است»
آقاجان قربان شیعه‌هایت، قربان شیعیان غریبت، قربان آن شیعیانت که ندیدیمشان و نشنیدیمشان و نمی‌شناسیمشان و نامشان را هم بلد نیستیم، اما تو را دوست دارند و بار مقدس عشقت را با رنجی بیش از ما به دوش می‌کشند، آقاجان مخصوصاً قربان بچه‌هاشان!

آقاجان قسمتمان کن که دوستشان بداریم، تا بتوانیم به عهدمان با شما وفا کنیم:

مرا عهدی‌ست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

 

https://bayanbox.ir/view/6254917166161143725/AmjadBaltistani-JaanamFidaEHaideri.jpg

لینک‌های دانلود

دانلود نسخه تصویری آهنگ «جانم فدائی حیدری»

دانلود نسخه صوتی آهنگ «جانم فدائی حیدری»

 

پ‌ن: سرکارخانم «رقیه نویصری» زحمت کشیدند و ترجمۀ بخش اردوی این آهنگ را به فارسی انجام دادند و برای بنده فرستادند. فقط بخش اول را ترجمه نکردند که گمان می‌کنم باید به گویش بلتستانی باشد. در اجراهای دیگر پاکستانی هم آن بخش از شعر نبود. این ترجمه را در دو صفحه آماده‌سازی کردم که می‌توانید اینجا ببینید:

ترجمه آهنگ جانم فدائی حیدری - صفحه یک

ترجمه آهنگ جانم فدائی حیدری - صفحه دو

 

  • حسن صنوبری
۱۳
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/1732662036055165114/nahjolbalagha.jpg

 

قدم اول: نشانی تمام وصیت‌های امام علی در نهج البلاغه

طبیعتا چنین روزهایی برای هر مسلمانی بهترین زمان مطالعۀ «وصیت»های انسان کامل، امیرمومنان، حضرت امام علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه السلام) است. دوست‌داران و شیعیان آن تندیس بی‌مثال آفرینش همه دوست می‌دارند بدانند امام در واپسین ایام خود چه سخنی را به عنوان وصیت با فرزندان خود و نیز با آیندگان در میان گذاشت؟

اما وصایای امام علی را کجا باید جست؟

آن‌مقدار که بنده تحقیق کرده‌ام به این نتیجه رسیده‌ام که اینگونه نیست که یک وصیت‌نامه از امام علی (علیه السلام) باقی مانده باشد و مثلا در یک کتاب ذکر شده باشد. نه، امام امیرالمومنین پس از بازگشت از «صفین» چند وصیت مکتوب و شفاهی دارد که برای خواندنشان باید به منابع مختلف مراجعه کرد. اما هم از آنجا که بحث ما در این صفحه «نهج‌البلاغه‌خوانی» است و هم اینکه بیشترین و مهمترین وصیت‌ها در همین کتاب شریف گردآمده‌اند، ما فقط به وصایای همین نهج‌البلاغۀ گرامی می‌پردازیم.

اما در نهج‌البلاغه نیز چنین نیست که فقط یک وصیت‌نامه موجود باشد. تا آنجا که این کمترین مطالعه کرده، دست‌کم پنج وصیت از روزهای آخر امیرالمومنین در این کتاب موجود است، در این پنج نشانی:

  1. نامۀ 23
  2. نامۀ 24
  3. نامۀ 31
  4. نامۀ 47
  5. خطبۀ 149

معروف‌ترین این وصیت‌ها که بیشتر به عنوان وصیت‌نامه امیرالمومنین نقل می‌شود نامۀ 47 است. (البته گاهی هم منظور جناب سید رضی از وصیت، آن سخن پیش از مرگ نیست، بلکه توصیه‌ای کلی است که تعداد این گونه وصایا زیاد است و محدود به پس از صفین نیست، مثل «وصیت به گروهی از سپاهیان» در نامه 11، «وصیت به معقل بن قیس ریاحی» در نامه 12 و «وصیت به عبدالله ابن عباس» در نامه 76. که بهتر است مترجمان این‌ها را با عنوان سفارش یا توصیه ترجمه کنند نه وصیت)

اما آن وصیت پیش از شهادت (پس از ضربت)، که خیلی کمتر مورد توجه قرار گرفته، وصیت شگفت و زیبایی است که در خطبۀ 149 نقل شده، زین‌رو من همان را برای مقدمه‌نویسی و تقدیم به شما انتخاب کردم

 

قدم دوم: در جستجوی حکمت و زیبایی

وصیت‌های زیادی در تاریخ بشر نوشته‌شده‌اند. چه واقعی چه غیرواقعی. یعنی چی غیرواقعی؟ یعنی وصیت‌های شفاهی یا وصیت‌نامه‌هایی که نویسندگان هنرمند از زبان شخصیت‌های قصه‌های خود نگاشته‌اند. طبیعتا این گروه دوم وصیت‌های بسیار زیباتر و باشکوه‌تری هستند. فئودور داستایفسکی به اعتقاد بسیاری از بزرگان تاریخ علم و فرهنگ، بزرگ‌ترین نویسنده جهان است. باز در میان آثار او رمان ارزشمند «برادران کارامازوف» به نظر بسیاری از کارشناسان برترین و حکیمانه‌ترین رمان اوست، جدا از اینکه این کتاب آخرین رمان نوشته شده توسط داستایفسکی و حاصل پخته‌ترین قلم و اندیشۀ اوست. در بخش‌هایی از این کتاب داستایفسکی با آن دانش و تخیل کم‌نظیر خویش، وصیت‌های یک شخصیت معنوی رمان به نام «پدر زوسیما» را نوشته است. من در میان وصیت‌های داستانی وصیتی به این زیبایی و با این حکمت تاکنون ندیده‌ام، آنچنان که شایستۀ داستایفسکی و رمان شاهکارش هم هست.

پس: وصیت‌های پدر زوسیما، یک وصیت خیالی و داستانی است، توسط یک نابغه داستانی در مهمترین و ارزشمندترین اثر نوشته شده، و در صحت و سلامت و پخته‌ترین دوران نویسنده.

حال درخواست دارم این وصیت امیرمومنان در خطبۀ 149 نهج‌البلاغه را با آن وصیت‌نامه مقایسه کنید. وصیتی که اولا واقعی و حقیقی است، ثانیا مربوط به هزارسال پیش از اثر داستایفسکی است، ثالثا کمیت و حجمی به مراتب کمتر از وصایای پدر زوسیما دارد، رابعا برخلاف اثر داستایفسکی یک وصیت مکتوب و فکرشده نیست، بلکه فی‌المجلس و شفاهی ایراد شده و مهمتر از همه- خامسا: گوینده برخلاف داستایفسکی که در آرامش مشغول نگارش بوده، در حالی این وصیت را فرموده که فرق مبارکش با شمشیر زهرآلود اهریمن دو نیم شده، خون زیادی از او رفته و ساعاتی دیگر جان از بدن مبارکش خارج می‌شود. این دو وصیت را مقایسه کنید تا ببینید در شرایط مساوی هم حنای وصیت خیالی داستایفسکی در پیشگاه وصیت خونین امیرالمومنین علی (علیه السلام) بی‌رنگ است.

و با خود بگویید آیا انسانی زمینی توان ایراد چنین وصیتی را آن‌هم در آن وضعیت و آن روزگار داشته یا نه؟

«و سلام علیه یوم ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا»

 

قدم سوم: وصیت امام علی برای انسان

احتمالا در چنین روزی، در شب بیست و یکم رمضان یا روز بیست و یکم رمضان این خطبه در بستر شهادت ایراد شده. همچنین این خطبه با آن «آخرین خطبه ایستاده امام علی پیش از شهادت» قابل مقایسه است.

گمانم پنج ترجمه را مرور کردم و الحق و الانصاف بهترین این ترجمه‌ها برای این خطبه ترجمۀ استاد دکتر سید علی موسوی گرمارودی بود. البته که پس از مرور و مطابقت مجبور شدم بخش‌هایی را اندکی ویرایش کنم و تغییر بدهم برای رسیدن به ترجمۀ دقیق‌تر.

این شما و این متن عربی و فارسی خطبۀ با شکوه 149 نهج البلاغه به روایت امام امیرالمومنین علی (علیه السلام):

 

متن عربی خطبه 149

أَیُّهَا النَّاسُ کُلُّ امْرِئٍ لَاقٍ مَا یَفِرُّ مِنْهُ فِی فِرَارِهِ.

الْأَجَلُ مَسَاقُ النَّفْسِ، وَ الْهَرَبُ مِنْهُ مُوَافَاتُهُ.

کَمْ أَطْرَدْتُ الْأَیَّامَ أَبْحَثُهَا عَنْ مَکْنُونِ هَذَا الْأَمْرِ، فَأَبَى اللَّهُ إِلَّا إِخْفَاءَهُ. هَیْهَاتَ! عِلْمٌ مَخْزُونٌ!

 أَمَّا وَصِیَّتِی:

فَاللَّهَ لَا تُشْرِکُوا بِهِ شَیْئاً وَ مُحَمَّداً (صلى الله علیه وآله) فَلَا تُضَیِّعُوا سُنَّتَهُ. أَقِیمُوا هَذَیْنِ الْعَمُودَیْنِ وَ أَوْقِدُوا هَذَیْنِ الْمِصْبَاحَیْنِ وَ خَلَاکُمْ ذَمٌّ مَا لَمْ تَشْرُدُوا. حُمِّلَ کُلُّ امْرِئٍ مِنْکُمْ مَجْهُودَهُ وَ خُفِّفَ عَنِ الْجَهَلَةِ.

رَبٌّ رَحِیمٌ وَ دِینٌ قَوِیمٌ وَ إِمَامٌ عَلِیمٌ. أَنَا بِالْأَمْسِ صَاحِبُکُمْ وَ أَنَا الْیَوْمَ عِبْرَةٌ لَکُمْ وَ غَداً مُفَارِقُکُمْ غَفَرَ اللَّهُ لِی وَ لَکُمْ!

إِنْ تَثْبُتِ الْوَطْأَةُ فِی هَذِهِ الْمَزَلَّةِ فَذَاکَ وَ إِنْ تَدْحَضِ الْقَدَمُ:

فَإِنَّا کُنَّا فِی أَفْیَاءِ أَغْصَانٍ وَ مَهَابِّ رِیَاحٍ وَ تَحْتَ ظِلِّ غَمَامٍ اضْمَحَلَّ فِی الْجَوِّ مُتَلَفَّقُهَا وَ عَفَا فِی الْأَرْضِ مَخَطُّهَا.

وَ إِنَّمَا کُنْتُ جَاراً جَاوَرَکُمْ بَدَنِی أَیَّاماً وَ سَتُعْقَبُونَ مِنِّی جُثَّةً خَلَاءً سَاکِنَةً بَعْدَ حَرَاکٍ وَ صَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ لِیَعِظْکُمْ هُدُوِّی وَ خُفُوتُ إِطْرَاقِی وَ سُکُونُ أَطْرَافِی فَإِنَّهُ أَوْعَظُ لِلْمُعْتَبِرِینَ مِنَ الْمَنْطِقِ الْبَلِیغِ وَ الْقَوْلِ الْمَسْمُوعِ.

وَدَاعِی لَکُمْ وَدَاعُ امْرِئٍ مُرْصِدٍ لِلتَّلَاقِی غَداً تَرَوْنَ أَیَّامِی وَ یُکْشَفُ لَکُمْ عَنْ سَرَائِرِی

وَ تَعْرِفُونَنِی بَعْدَ خُلُوِّ مَکَانِی وَ قِیَامِ غَیْرِی مَقَامِی .

 

ترجمه خطبه 149

«ای مردم! هر کس آنچه که از آن می‌گریزد را هنگام گریز خواهد دید.

مدت عمر؛ رهسپاری آدمی است به سوی مرگ. و گریختن از آن رسیدن به آن است.

چه روزها که گذراندم و در آن‌ها به جستجوی راز این ماجرا پرداختم، اما خداوند جز پنهان داشتن آن را نخواست. افسوس! این دانشی سر به مهر است.!

و اما وصیت من:

نخست درباره خداوند است که هیچ چیزی را با او شریک مسازید، دیگر در مورد محمد است، درود خداوند بر او و خاندانش، که سنت او را تباه نگردانید. این دو ستون را برپا و این دو چراغ را روشن نگه دارید، در این صورت مادام که منحرف نشوید، مورد نکوهش نخواهید بود. هر یک از شما هم‌سنگ توانش زیر بار این مسئولیت است، و البته که نادانان سبکبارترند!

پروردگارتان مهربان، دینتان پابرجا و امامتان داناست. من دیروز رفیق شما بودم، امروز مایه عبرت‌تان هستم و فردا بیگانه‌ام با شما، خداوند بیامرزاد مرا و شما را!

اگر در لغزشگاه این جهان جای پایی استوار یافتم {و زنده ماندم} که خود دانم، ولی اگر گامم لغزید {و جان درنبردم}:

همانا ما از کسانی بوده‌ایم که مدتی در سایۀ شاخساران و در گذرگه بادها و در سایه‌سار ابری سر کردیم که تراکم آن در فضای جو از میان رفت و آثارش در زمین محو گردید.

همسایه‌ای بودم که چند روزی پیکرم در کنار شما بود و به زودی از من بدنی خالی از روح خواهد ماند، که پس از جنب و جوش آرام و پس از گفتار خاموش خواهد بود؛ تا شما از آرامش تنم و سکون چشمِ فروبسته‌ام پند گیرید، که این برای اندرزپذیران از هر منطق رسا و گفتار شنیدنی پندآموزتر است.

 با شما وداع می‌کنم همچون کسی که در آستانۀ دیدار است! فردا قدر روزهای مرا خواهید دانست و رازهای من بر شما آشکار خواهد شد.

و مرا پس از آن خواهید شناخت که جای من خالی شود و کسی دیگر به جای من بنشیند.»

  • حسن صنوبری
۰۸
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/3426284016831130092/SiminDaneshvar.jpg

امروز صدمین سال تولد «سیمین دانشور» است. دانشور زنی بی همتا در تاریخ ادبیات و فرهنگ معاصر بود. در میان زنان داستان‌نویس ایرانی کسی وجود ندارد که حتی بتوانیم به نوعی با دانشور مقایسه‌اش کنیم. با نگاه کلی به ادبیات اگر پروین اعتصامی «نماد زن شاعر» باشد، سیمین دانشور به عنوان «نماد زن نویسنده» با او قابل مقایسه است، اگر فروغ فرخزاد «نماد زن شاعر مدرن» باشد دانشور به عنوان «نماد زن رمان‌نویس مدرن» با او قابل مقایسه است (جدا از اینکه دانش و مطالعات و عمق شخصیت دانشور بسیار فراتر از فرخزاد بود). حالا جنسیت را کنار بگذاریم، «سووشون» دانشور جزو پرفروش‌ترین رمان‌های ایرانی و هم جزو تحسین‌شده‌ترین آثار در میان منتقدان و داستان‌نویسان است. بسیاری این رمان را مهمترین رمان ایرانی می‌دانند و مولفش را مهمترین نویسنده فارسی‌زبان (چه در میان زنان چه در میان مردان). تمام نویسندگان ایران با گرایش‌های فکری متضاد از «هوشنگ گلشیری» گرفته تا «نادر ابراهیمی» دانشور و قلمش را ستوده‌اند و بسیاری مقام او را در رمان‌نویسی حتی از همسرش «جلال آل احمد» بالاتر می‌دانند.

با این حال دانشور جزو بایکوت‌شده‌ترین و سانسورشده‌ترین نویسندگان معاصر است، وقتی که قرار باشد بیرون از قصه‌هایش حرفی هم بزند. او در ابتدای انقلاب حرف‌های مهمی درباره انقلاب، امام خمینی، اسلام و ستیز با غرب گفته است که به سختی بتوانید اثری ازشان پیدا کنید. روشنفکران می‌گویند: «آن ایام به خاطر جو انقلابی سیمین جوگیر شده و چیزهایی گفته و گرنه او هم اساسا لائیک است». باشد.

آنچه در این روز مبارک و ماه مبارک تصمیم گرفتم برای گرامیداشت این بانوی بی‌نظیر از گنجۀ خود بیرون بیاورم بخش‌هایی از یک مصاحبه است. با کجا؟ با روزنامه شرق (حزب‌اللهی که نیست؟). چه سالی؟ سال 1384. یعنی تقریبا سی‌سال پس ازانقلاب + شش سال پیش از درگذشت دانشور + دوسال پیش از آغاز بیماری‌اش.

این مصاحبه پس از انتشار خشم و نفرت بسیاری را از حضرات روشنفکر برانگیخت، مثل همیشه در ایام انتشار، انبوهی یادداشت علیهش و برای تمسخرش نوشتند و پس از درگذشت دانشور که نیاز به تصاحبش داشتند کلا این مصاحبه را بایکوت کردند. الآن هم به سختی بتوانید متن کاملش را در جایی بیایید (لذا نسخه کامل را هم در وبلاگم منتشر می‌کنم). همچنین به‌نظرم با خواندن این مصاحبه می‌توانیم حدس‌هایی از چرایی گم‌شدن آخرین رمان دانشور («کوه سرگردان») در دم و دستگاه روشنفکرها بزنیم. با عنایت به این نکته گه پنج سال پس از این مصاحبه تازه ناشر اعلام کرد کتاب خانم دانشور را گم کرده.

بگذریم و برویم سراغ بخش‌‌هایی از مصاحبه:

1. «... من اصلاً به آن تیپ ادبیات و داستان سیاه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز براى نشان‌دادن موقعیت‌ها هم استفاده مى‌کنم. ادبیات باید امید به آینده بدهد و شوق ایجاد کند. البته هر کس فرم و سلیقه خود را دارد و من ایرادى بر آن نوع ادبیات ندارم، اما خودم به شخصه آن تیپ داستان نویسى را نمى‌پسندم...».

2. «... در عین حال من خودم تنهایم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است که بیوه و تنهایم. خودم تنهایى را لمس کرده‌ام که خیلى سخت است. البته کسى که با خدا است تنها نیست. من عاشق خدا هستم. من مدیتیشن مى‌کنم و مدام به خدا مى‌اندیشم. خدا گسترده بر کل کائنات است....»

3. «... صفارزاده چون خودش شاعر است به حدى قرآن را شاعرانه ترجمه کرده که قابل وصف نیست. آیا آمریکایى‌ها که آن را مى‌خوانند فهمیده‌اند قرآن شعر خداوند است که بر پیامبر برگزیده‌اش نازل شده است؟ قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خیلى از آن لذت مى‌برم و طاهره صفارزاده به حدى آن را خوب ترجمه کرده که گاهى مرا به گریه مى‌اندازد....».

4. «... در کوه سرگردان بیشتر درباره موعود نوشته‌ام. زیبایى مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدى (عج) و معناى ظهور او فوق العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کنند و دنیاى ما را نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جاى خودش بنشاند. من خیلى در انتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل را در این دنیاى وانفسا ظهور ایشان مى‌دانم ...»

5. «... در این جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب مى‌گذرد. من در این قسمت درباره انقلاب کمتر قضاوتى کرده‌ام. چون اعتقاد دارم براى کار بسیار زود است اما برخى ناملایمات و کاستى‌هاى واقع‌گرایانه را نشان داده‌ام. اما باز هم مى‌گویم ما شیعه هستیم و این مذهب بسیار زیبا است با امام على (ع) و آن شهادت زیبایش. او انسان فوق العاده‌اى بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهم‌ترین کتاب ما است. فیلمى که براساس زندگى او ساختند چندان تعریفى نداشت و تنها موسیقى استاد فخرالدینى عالى شده بود. ما مدیون امام على(ع) و بعد امام حسین(ع) هستیم. امام حسین(ع) به ما آموخت که با آب نمى‌شود کار بزرگ کرد و باید خون داد. او مى‌دانست که کشته مى‌شود و مى‌توانست به ایران بیاید که زادگاه همسرش بود. اما او ایستاد و با خون خود کارى کارستان را انجام داد. این را هم بگویم که ما وابسته به بانوى بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم. دخت پیامبر(ص) همسر حضرت على(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و این کم لیاقتى است؟ و حضرت زینب (سلام الله علیها) که خطیب فوق العاده‌اى بود. ما این مذهب شیعه را مدیون این شخصیت برجسته و تفکر موعود هستیم. موعود در کوه سرگردان بسیار حضور دارد. در آخر مى‌نویسم: دست غیبا سوخت جان در انتظارت / کو ظهورت دیر شد هنگام کارت. در مذاهب دیگر هم موعود دارند. بودایى، زرتشتى و... مسیحى و اما موعود ما بسیار شخصیت نابى است. من از موعود لذت مى‌برم. مى‌دانى چرا؟ براى اینکه امید به آینده است. وقتى هیچ کارى نمى‌توانى بکنى، مجبورى به آینده بنگرى و در آینده ما موعودى متصور و محقق است. امید در تمام نوشته‌هاى من ملموس است و قهرمان‌ها و شخصیت‌هاى من چشم به آینده دوخته‌اند.»

متن کامل مصاحبه را اینجا بخوانید

 

  • حسن صنوبری
۰۸
ارديبهشت

https://bayanbox.ir/view/4416254834725692015/simin-daneshvar.jpg

 

این مصاحبه در صفحه ادب و هنر «روزنامه شرق» در اوایل مهرماه سال 1384 منتشر شده است با عنوان «کوه سرگردان در راه، گفت و گوى اختصاصى شرق با سیمین دانشور». در مطلب کناری (سلامی به سیمین دانشور) درباره‌اش نوشته‌ام. فکرنمی‌کنم به آسانی بتوانید در جای دیگری از کوچه‌های وب پیدایش کنید. این متن کامل مصاحبه است و تنها تغییرش این است که من کمی ویراستاری‌اش کردم (در حد نیم‌فاصله‌گذاری+اینتر+درج بعضی علائم+بولد و جداسازی سخنان دانشور از گزارشگر) چون متن اولیه خیلی زخمی بود و انگار برای عصرِ پیشانیم‌فاصله‌ای!

این شما و این گفتگوی خاص و خواندنی با زنده‌یاد استاد سیمین دانشور:

تجربۀ دیدار با سیمین دانشور در یکى از چهارشنبه‌هاى اواخر شهریور اتفاق افتاد. چهارشنبه ساعت ۱۰ صبح از کوچه‌هاى ناآشناى دزاشیب عبور کردیم تا به آدرسى برسیم که در آن با تاکید به در سبزرنگ خانه‌اش اشاره کرده بود. شنیده بودم دانشور بسیار دقیق و وقت شناس است. براى همین شش دقیقه در کوچه‌اى که خانۀ زیباى دانشور در آن جاى گرفته بود، قدم زدم و قدم زدم. ساعت ۳۰/۱۰ با اولین زنگ، پرستار بانو دانشور در سبز را باز کرد و من و همکارم شیما بهره‌مند با سیمین دانشور روبه‌رو شدیم. فضاى خانه ساکت، مرموز و غریب بود. دانشور با نگاهى مسلط و محکم من را به طرف مبلى فرستاد که بعد فهمیدم خیلى‌ها بر آن نشسته‌اند. دیوارهاى خانه قدیمى پوشیده بود از عکس‌ها و نقاشى‌ها، از تصاویر جلال آل احمد گرفته تا نقاشى‌های مادر بانو دانشور که فرمى رئالیستى داشت. بر آن دیوارها، تصاویر دانشور اعم از نقاشى و یا عکس، من را محاصره کرده بود. آرامش خانه و تسلط روحى عجیبى که دانشور بر من داشت، باعث شد تا با وجود مصاحبه‌هاى فراوان سال‌های گذشته، هول شوم و کمى طول بکشد به اطراف و اکناف تسلط پیدا کنم. دانشور آرام حرف مى‌زند و دائم مى‌خواهد که چاى خود را تا قطره آخر بنوشم... سر حال است و رد عمر به چهره‌اش به او جذبه و حالتى خاص بخشیده. کلمات را با دقت بر زبان مى‌آورد و در عین حال با تحکم حرف مى‌زند. در رفتارش نوعى جذابیت و قدرت مادرانه وجود دارد که باعث مى‌شود تو مراقب کلمات و نظراتت باشى و همین امر به اقتدار او مى‌افزاید. در آن فضا که تو را دربرگرفته، زمان مى‌ایستد و تو تلاش مى‌کنى تمام جزئیات و رنگ‌ها را به خاطر بسپارى. تلفن زنگ مى‌زند و دانشور با دقت و علاقه با فرد آن سوى خط حرف مى‌زند. صداى زنگ تلفن، سکوت چند لایه فضا را برهم مى‌زند و نگاهت به آرامى مى‌چرخد سمت حیاط. سمت درختان و سمت رویاهایى که در امتداد نگاه نویسنده به درختان کهنسال شکل گرفته است. دانشور نویسنده سووشون، با لهجه دلنشین شیرازى و به همراه خاطرات و یادها زندگى مى‌کند. حافظه فوق العاده‌اى دارد، آنقدر فوق العاده که به سادگى و با ذکر کوچکترین جزئیات از اتفاقى مثلاً در دهه ۵۰ میلادى در نیویورک مى‌گوید. کنسرتى که در آن شرکت کرده و با حالى نوستالژیک از آن یاد مى‌کند. دیدار بانو دانشور براى من تنها انجام یک مصاحبه نبود. بلکه درک واقعیتى بود که از آن به عنوان «مادرسالار» یاد مى‌کنند. دانشور بدون شک تنها مادرسالار ادبیات ایران است. اولین رئیس کانون نویسندگان، مهمترین نویسنده زن ایرانى، کسى که سووشون‌اش از سوى بنیاد بوکر در کنار بوف کور و شازده احتجاب به عنوان برترین آثار صدسال ادبیات داستانى انتخاب شده و... مصاحبه مى‌کنم و در میان صحبت‌هایم از آدم‌هاى دور و نزدیک مى‌پرسم. از همه به نیکى مى‌گوید «مادرانه» و عاطفى، از شاملو، ساعدى، براهنى، امام موسى صدر (که بارها براى دیدار به آن خانه آمده)، نصرت رحمانى و... از جلال هم مى‌گوید با تامل و مکثى بیشتر... از دیدارهاى خود با امام خمینى یاد مى‌کند و از فضاى سیاسى _ اجتماعى این روزگار و در نهایت از تنهایى‌اش مى‌گوید... سیمین دانشور در نهایت از روزگارى مى‌گوید که در پوست زمان جا خوش کرده و به اندک اشاره‌اى در فضا رها مى‌شود. تلفن زنگ مى‌زند و استاد اغلب مى‌داند چه کسى پشت خط است. دوستان و شاگردانش راس ساعتى خاص مدام احوال او را مى‌پرسند و این امر مدت‌ها است که ادامه دارد. در آن خانه که نویسنده بزرگ تنها بر صندلى‌اش تکیه زده، همه چیز نشانى از ادبیات دارد. ادبیات و نوشتن که دانشور قسمت اعظمى از عمر هشتادوچهارساله خود را در هواى آن نفس کشیده است. از در سبز بیرون مى‌آیم. نگاهى به خانه مى‌اندازم و دود سیگار را به آسمان باشکوه تهرانى مى‌فرستم که سیمین دانشور هر روز صبح به آن نگاه مى‌کند.

•••

سیمین دانشور با آنکه اهل شیراز است اما به دلیل سال‌ها حضور و زندگى در تهران به یکى از نمادهاى فرهنگى این شهر تبدیل شده است. او در بسیارى از آثار خود راوى فضاى شهرى تهران مى‌شود و این شهر به خصوص در آثار بعد از سووشون جزء لاینفک ساختار داستانى وى مى‌شود. از او درباره تهران مى‌پرسم و روزگارى که در آن به سر مى‌برد. سیمین دانشور مى‌گوید:

«تهران دیگر براى من غیرقابل تحمل شده است. به تعبیرى دیگر مانند جوهرى که روى کاغذ آب خشک کن چکانده و پهن شود شهرى خرچنگ- قورباغه اى شده است. ۱۴ میلیون جمعیت، آلودگى صدا، هوا، ازدحام ماشین‌ها و فاجعه‌هاى فراوان خسته‌ام کرده. وقتى جمعیت زیاد باشد فجایع رخ مى‌دهد و کار از دست همه خارج مى‌شود. من پیشنهاد مى‌کنم اگر عملى باشد تهران را به شهرى فرهنگى- هنرى تبدیل کنند و پایتخت را به جاى دیگرى منتقل کنند. سالن‌هاى تئاتر، گالرى‌ها، پاتوق‌های نویسندگان و... در تهران باشد و مراکز ادارى - حکومتى به شهرى دیگر منتقل شود. در ضمن فکر مى‌کنم پایتخت باید رودخانه داشته باشد مثل اصفهان حتى مى‌توانند بین این دو شهر قطار سریع السیر بکشند و همین باعث خلوت شدن تهران و آرام شدنش مى‌شود. پایتخت باید وسعت داشته باشد و اصفهان این گونه است. شهرى بزرگ و تاریخى که از اطراف هم وسیع و قابل گسترش است. فکر مى‌کنم هرچه هزینه هم داشته باشد مى‌ارزد که پایتخت از تهران به اصفهان منتقل شود و این یک قدم شجاعانه است.»

دانشور از طبقه‌اى فرهیخته و خانواده‌اى اصیل برخاسته است. او در دوره‌اى داستان‌نویسى را آغاز مى‌کند که حضور زن به عنوان نویسنده امرى خرق عادت بود و به نظر من کارى را که فروغ در شعر انجام مى‌دهد دانشور در داستان ترسیم مى‌کند. حال سئوال این است که او به عنوان یک زن داستان‌نویس چگونه از بافت سنتى ایران فاصله مى‌گیرد. دکتر دانشور مى‌گوید: «به واقع من اولین زنى هستم که داستان‌نویس‌بودن را به صورت حرفه‌اى پیش گرفت. قبل از من هم افرادى بودند مانند امینه پاکروان که البته به فرانسه مى‌نوشت ولى فارسى را خوب نمى‌دانست اما به شکلى تثبیت شده من اولین زن نویسنده ایرانى هستم. اولین اثرم آتش خاموش را در ۲۲ سالگى نوشتم و در ۲۷ سالگى چاپ کردم البته این داستان مشق اول من بود. وقتى هم که آن را به صادق هدایت نشان دادم و نظرش را خواستم به من گفت اگر من به تو بگویم چطور بنویس و چه کار کن دیگر خودت نخواهى بود، بنابراین بگذار دشنام‌ها و سیلى‌ها را بخورى تا راه بیفتى. من هم همین کار را کردم. بعد در سال ۱۹۵۲ به آمریکا رفتم و در دانشگاه استنفرد که یکى از بهترین و گران‌ترین دانشگاه‌هاى آمریکا است مشغول به تحصیل شدم. البته من بورسیه بودم و نزد دکتر والاس استنگر داستان‌نویسى و نزد فیل پریک نمایشنامه‌نویسى خواندم. همان موقع دو داستانم در استنفورد شورت استورى منتشر شد. وقتى از آمریکا برگشتم، شهرى چون بهشت را نوشتم که ده‌ها قدم از آثار قبلى ام جلوتر بود. من در آمریکا تکنیک، فضاسازى، مکان و محیط داستانى را آموختم و در واقع از مدرن‌ترین شیوه‌هاى روایى داستان آگاه شدم. یادم مى‌آید قصه آخر شهرى چون بهشت ترجمه شد. قصه صورت خانه که روایتى از یک تئاتر سنتى است. از آن روزگار تا به امروز کتاب‌هاى زیادى نوشته‌ام که شاید حورا یاورى منتقد به خوبى درباره کلیت آنها نظر داده است و آن اینکه دانشور راوى داورى تاریخ است. من نشان داده ام که هر گوشه‌اى از این مملکت جزیره سرگردانى است و ما ملتى سیه‌روزگاریم که در هر دوره تاریخى با حضور اقوام مختلفى مانند ترک، مغول و تیمورى و... روبه رو بوده‌ایم. براى من این تاریخ و این سرگردانى مهمترین دغدغه درونى بوده است. ما راه خشکى اروپا، آفریقا و آسیا بودیم و به همین دلیل بود که در جنگ دوم ما را پل پیروزى گفتند. انگلیس‌ها خط راه آهنى کشیدند تا آذوقه به روس‌ها برسانند و من آن فضا را در سووشون نوشته‌ام و مى‌توان به آن رجوع کرد.»

سیمین دانشور نویسنده اى بوده که تا به امروز به اصول واقع گرایى در داستان تاکید داشته است. او حتى در نقدى که بر آثار اویسى نقاش مى‌نویسد گفته که آبستره در نگاه وى و آثار وى را نمى پسندد. او روایت‌هاى آبستره و انتزاعى را نمى‌پسندد و همواره بر رئالیسم اصرار داشته است. سئوال این است که چرا دانشور اینچنین بر واقع‌گرایى داستانى اصرار داشته و خود نیز یکى از شاخص‌ترین نمایندگان آن در داستان ایرانى است. او مى‌گوید:

«شاید من آن نقد را نوشته باشم درست یادم نمى‌آید. اما نقاشان ما اکثراً غرب‌گرا هستند. چهره‌هایى مانند ضیاء پور، محصص، اویسى و... از این نمونه هستند. در هر حال آبستراکسیون و انتزاع چارچوبى مبهم است و به پیچیده نشان دادن جهان تمایل دارد. اما ملت ما، ملت باسوادى نیستند و تعداد آدم‌های باسواد و هنرشناس ما بسیار کم است. بنابراین هنرهاى ما باید به سمتى روند که بتوانند فهم مردم معمولى را هم ارضا کنند. این مردم نمى توانند آبستراکسیون را بفهمند. مثلاً آقاى محصص تابلوهایى دارد که گاه خود من در درک آن‌ها مشکل دارم و گاه به سختى آن را مى‌فهمم پس مردم عادى چه کنند؟ پدر من درآمد تا بتوانم به این نثر ساده دست پیدا کنم. ما در دوره دکتراى ادبیات در دانشگاه تهران با اصول استادى مانند فروزان‌فر روبه‌رو بودیم که مى‌گفت اگر وصاف را مى‌خوانید باید نمونه نثرى مانند آن بنویسید و یا بیهقى را باید به سبک خود او بنویسید (جالب اینکه نثر بیهقى بسیار ساده است و همین هم باعث زیبایى تاریخ او شده است) بنابراین من با توجه به این تجربیات فکر نمى‌کنم ملت ایران بتواند با فرم‌هاى انتزاعى خو بگیرد. البته من این فرم‌ها را رد نمى‌کنم و هر کس مى‌تواند سلیقه و اصول خودش را داشته باشد. اما در همان نقاشى مثلاً به این کار پروانه اعتمادى نگاه کن (خانم دانشور به تابلوى پروانه اعتمادى که بر دیوار است اشاره مى‌کند) دقیقاً به نقاشى سنتى ایرانى نظر دارد. خطوط در این نقاشى به مانند هنر اسلامى دایره‌وار هستند که اشاره به سیطره خداوند بر محیط دارند. این کار و نمونه این آثار را همه مى‌فهمند و دوست دارند... بنابراین من انتزاع را در ایران قبول نمى‌کنم. من که فقط براى نخبگان نمى‌نویسم براى همه مى‌نویسم. سووشون خیلى نثر ساده‌اى دارد، اما هنوز بعد از ۳۶ سال از چاپ اول آن منتشر مى‌شود و خوانده مى‌شود و به راحتى به ۱۷ زبان ترجمه شده است. در ضمن این را هم بگویم من در خارج از ایران بسیار شناخته شده‌تر هستم و تمام آثارم به چند زبان بارها ترجمه شده‌اند. بنابراین وظیفه من به عنوان نویسنده ایرانى جذب توده مردم است و وقتى این مردم درک مناسبى پیدا کردند، مى‌توانند به سراغ کارهاى انتزاعى هم بروند. دقت کن نیما هم در شعر نو واقع گرا است و وقتى مى‌گوید خانه ام ابرى ست یک روستایى هم آن را مى‌فهمد و لمس مى‌کند. بنابراین یکى از بزرگترین شعراى جدید ما نیز زبانى ساده و عامه فهم دارد (البته قبل از نیما هم تقى رفعت شعر نو سرود اما به دلیل اینکه طرفدار خیابانى بود و او کشته شد، خودکشى کرد. من ۹ شعر از او را به آریان‌پور دادم که در کتاب از صبا تا نیما چاپ شد) اما در همان دوره تندرکیا هم شعر نو گفت (شاهین!) مثلاً هوا انگولکى من هم هوایى... اما کار او نگرفته. چون براى مردم قابل درک نبود. اما نیما با وجود اینکه کاملاً قابل فهم است بسیار بدعت‌گذار است. شاملو هم همین طور یا اخوان و سهراب را هم به خوبى مى‌توان فهمید. سیمین بهبهانى هم از جمله شعراى بزرگ ما است که ساده مى‌سراید و همه مى‌فهمند بنابراین اگر دقت کنیم بزرگان ادبیات ما همه به نوعى قابل فهم مى‌نوشتند و مى‌نویسند.»

سیمین دانشور از جمله نویسندگان ایرانى است که با صادق هدایت آشنایى داشته و او را درک کرده است. این همنشینى و آشنایى با هدایت در زندگى دانشور نقطه عطفى به حساب مى‌آید که مى‌توان آن را دیدار دو نویسنده مهم دانست که هر دو از مشهورترین چهره‌هاى ادبیات ایران در جهان هستند. از دانشور درباره صادق هدایت مى‌پرسم و اینکه او چطور هیچ گاه تحت تاثیر نگاه هدایت در ادبیات قرار نگرفت. او مى‌گوید:

«صادق هیچگاه عروسى نمى‌رفت، اصلاً اعتقاد به این مراسم نداشت. اما عروسى من و جلال را آمد. دکتر کریم هدایت در شیراز زندگى مى‌کرد. او پسرعموى صادق هدایت بود و در ضمن من چند کتاب از هدایت را در همان نوجوانى خوانده بودم و در عین حال انشاى خوبى هم داشتم. (آن زمان مى‌گفتند هر کس انشاى خوبى داشته باشد نویسنده مى‌شود) در هر حال روزى دکتر کریم هدایت به خانه ما تلفن کرد و گفت صادق هدایت در شیراز است و مى‌خواهد جاهایى را ببیند که ما نه بلدیم و نه سر درمى‌آوریم تو حاضرى راهنماى او باشى؟ گفتم با کمال میل. صادق خان تا من را دید گفت خود تو را در این قهوه‌خانه‌ها و جاهایى که من مى‌خواهم ببینم راه مى‌دهند؟ گفتم دختر دکتر دانشور را همه جا راه مى‌دهند! آن زمان شیراز کوچک بود و مکان‌های محدودى داشت. با هم به قهوه‌خانه رفتیم. من در حال چاى خوردن بودم که دیدم بلند شد و رفت سر یک میز دیگر، بعدها فهمیدم داش آکل و کاکارستم را آنجا پیدا کرده است. بعد رفتیم قهوه‌خانه‌اى که براى کارگران بود و آنجا هم آدم‌هایى را پیدا کرد که نمى‌دانم آیا از آنها نوشت یا خیر. بنابراین هدایت تا درک و تجربه شخصى نداشت نمى‌نوشت. به هند رفت و برگشت تا بوف کور را بنویسد. هدایت هیچ‌گاه خیالى کار نکرد .او بزرگترین نویسنده ایران است. شازده احتجاب گلشیرى کار فوق العاده خوبى است. وقتى گلشیرى کتاب را پیش من آورد و خواندم، گفتم از هدایت خیلى استفاده کرده‌اى. گفت: تحت تاثیر هدایت هم بوده‌ام. فخر النساء شازده احتجاب کمى شبیه زن اثیرى هدایت است و... اما او گلشیرى است و نمى توان نفى‌اش کرد. اما ما همه از زیر شنل هدایت بیرون آمده‌ایم. آثارش از من هم بیشتر ترجمه شده و حتى به زبان چینى هم درآمده است. من از هدایت خیلى استفاده کردم و تا وقتى ایران بود هرچه مى‌نوشتم مى‌دادم تا بخواند. در تهران هم همسایه بودیم. مى‌رفتیم روى بام و او هم مى‌آمد روى بام خانه‌اش و با هم حرف مى‌زدیم. این قضیه هیچ وقت یادم نمى‌رود که وقتى من زن جلال شدم زیاد به خانه ما مى‌آمد. چون گیاه‌خوار بود زیاد دعوتش مى‌کردیم و او مى‌آمد و غذاهایى مثل گل کلم، نخود فرنگى، هویج پخته و... مى‌خورد. یک بار ما خانه نبودیم. هدایت آمده بود و با در بسته روبه رو شده بود. روى کاغذى نوشته بود: رفتیم و دل شما را شکستیم، فلنگ را بستیم و شما بمانید با زندگى‌های توسرى خورده‌تان. وقتى این جمله را خواندم، گفتم این مى‌خواهد بلایى سر خودش بیاورد. سه، چهار هفته بعد بود که خبر خودکشى‌اش را شنیدیم. او نویسنده بزرگى بود. او اولین کسى بود که به اهمیت ادبیات عامیانه واقف شد و بوف کورى نوشت فوق العاده، خداى من! او با سایه‌اش حرف مى‌زد و من این کتاب را بارها و بارها بلعیده‌ام.»

سیمین دانشور بعد از چاپ سووشون بسیار مورد تقلید نویسندگان ایرانى و به خصوص زنان قرار گرفت. اینکه او به عنوان رمان‌نویس یکى از مهمترین راویان داستان ایرانى به حساب مى‌آید دلایل گوناگونى دارد. نثر پاکیزه، ساختارى هدفمند، درک عمیقى از وضعیت انسان ایرانى در پهنه تاریخ و... باعث شده‌اند تا او یکى از مدل‌هاى رمان نویس ایران به حساب آید. از او درباره تقلیدها و وضعیت نویسندگان زن ایرانى مى‌پرسم. او مى‌گوید:

«من کارهاى نویسندگان جوان را زیاد نخوانده‌ام. پیشکسوت‌ها هم که کار خودشان را مى‌کنند پارسى پور، گلى ترقى و... از این نمونه‌اند. اما در میان آثارى که از جوانان خوانده‌ام به سه نفر امید دارم. یکى صوفیا محمودى که کتاب جدول کلمات متقاطع را نوشته و دیگرى هم سهیلا بسکى که کتاب از درون را نوشته که هنوز منتشر نشده اما من آن را خوانده‌ام و دیگر ناهید کبیرى که پیراهن آبى را نوشته اما در میان زنان شاعر سیمین بهبهانى در اوج است. نازنین نظام شهیدى هم شاعر خوبى است. اما جوانان کمى بین سنت و مدرنیسم گیج مانده اند. فروغ نمونه درخشانى بود که نیما را درک کرده بود. در این میان باید به طاهره صفارزاده اشاره کنم که به عقیده من کار فوق العاده‌اى کرده است. او شاعر اندیشه و معنویت است و در آثارش در حال نزدیک شدن به ماوراء الطبیعه است. هفت سال از عمرش را گذاشت تا قرآن را به انگلیسى و فارسى شاعرانه ترجمه کند. او کار نویى کرده است و قرآن او کار فوق العاده‌اى است و در آمریکا به چاپ نهم رسیده است. در ضمن او چون خودش شاعر است به حدى قرآن را شاعرانه ترجمه کرده که قابل وصف نیست. آیا آمریکایى‌ها که آن را مى‌خوانند فهمیده‌اند قرآن شعر خداوند است که بر پیامبر برگزیده‌اش نازل شده است؟ قرآن فوق العاده شاعرانه است و من خیلى از آن لذت مى‌برم و طاهره صفارزاده به حدى آن را خوب ترجمه کرده که گاهى مرا به گریه مى‌اندازد.»

دانشور یکى از دانشجویان مشهور دوران طلایى دانشکده ادبیات دانشگاه تهران است. او محضر اساتید بزرگى را درک کرده و در عین حال گرایش‌هاى مدرن داستان ایرانى را فراموش نکرده است. سئوال این است که دانشور که در دوره‌اى خاص در دانشگاه تهران درس خوانده و در محضر اساتیدى بوده که گرایش‌های کلاسیک گاه متعصبانه‌اى داشته‌اند چطور توانسته به سمت ادبیات روز حرکت کرده و از معدود دانشجویان آن دوره دانشگاه باشد که به عنوان رمان نویسى بدعت گذار مطرح شد. او مى‌گوید:

«ما اساتیدى چون فروزان فر، بهار، خانلرى و... داشتیم. در دوره ما کلاس خاصى براى دیپلمه‌ها گذاشتند تا براى دوره لیسانس ادبیات آماده شوند. در آن دوره و در دوره بعد ما اساتید بزرگى را درک کردیم مثل دکتر معین (بیچاره در سال‌های پایان عمر، روزهاى سختى را گذراند) اما اینکه مى‌گویى چرا من به سمت گرایش‌هاى ادبى آنها نرفتم چند دلیل دارد؛ اول اینکه ما همسایه نیما بودیم. من نیما را مى‌شناختم. صبح‌ها مى‌آمد دنبال من و مى‌رفتیم از دشتبان سیب زمینى مى‌گرفتیم. (آن موقع اینجا خانه زیادى نبود و تمام جالیز و دشت بود. آن وقت من بعدازظهرها در کنسرواتوار تهران که رئیس آن روبیک گریگوریان بود درس مى‌دادم) نیما زغال هم مى‌آورد زمین را گود مى‌کرد و سیب زمینى تنورى درست مى‌کرد و بعد هم بر روى تخته سنگ عظیمى که آنجا بود مى‌نشستیم. نیما بسیارى از اشعارش را در حضور من سرود، مثل شعر آب در خوابگه مورچگان که عیناً در حضور من گفت. پس آشنایى من با نیما بسیار اثرگذار بود. نکته بعد آشنایى ام با خانم سیاح بود و رساله‌ام ابتدا به راهنمایى او بود. او فارسى زیاد نمى دانست اما انگلیسى‌اش خوب بود و من برایش ترجمه مى‌کردم. گفت رساله‌ام را که درباره استتیک بود با او بگذرانم. او مفاهیم مدرنیته را به من آموخت (حالا هم علامه دکتر پاینده که خیلى خوب نوشته‌هاى مرا فهمیده مرا پسامدرن دانسته است) من مى‌نوشتم و مى‌رفتیم خانه خانم سیاح و فصل به فصل با او پیش مى‌رفتم. برایم پیانو مى‌زد. او دکترایش را از روسیه گرفته بود و چخوف را او به من شناسانید. او تاثیر زیادى بر من گذاشت تا دچار تحجر دانشگاه نشوم. نکته سوم هم حضور جلال بود و این خانه که مرکز رفت و آمد نویسندگان و شاعران جدید بود؛ آدم هایى مثل براهنى، ساعدى، شاملو، شاهرودى، اخوان و... هیچ وقت یادم نمى رود اخوان قند داشت ولى عاشق نان‌خامه‌اى‌هاى بزرگ بود. زنش ایران (که دخترعموىش بود) مدام با او دعوا مى‌کرد که پسرعمو تو قنددارى نخور و من مى‌گفتم اخوان مى‌خواهى خودکشى کنى... در هر حال در مقابل این وضعیت دانشگاه و متحجرانى بودند که اصلاً شعر نو را قبول نداشتند. درس فارسى عمومى داشتم. رفتم سر کلاس گفتم شما چه مرگتان است که هیچ مرده‌شویى از پس‌تان برنمى‌آید! دانشجوها خندیدند و گفتند ما دوست داریم از ادبیات معاصر بگویید. من هم قرار گذاشتم تا کتاب‌هاى درسى را زودتر بخوانند تا من هم در ساعت‌هاى تفریح برایشان از شعر نو بگویم.

روزى فروزان فر به من گفت: دوشیزه مشکین شیرازى شنیده‌ام بحر طویل درس مى‌دهى. (شعر نو را او بحر طویل مى‌دانست) گفتم استاد این طور نیست و چند شعر از نیما خواندم. گفت: اگر تو مى‌گویى پس حتماً چیزکى هست. اما در هر حال شعر نو را قبول نکرد. اما خانلرى تا حدودى این قالب را پذیرفت. به هر حال من در حال پایان رساله بودم که خانم سیاح مرد و من مجبور شدم ادامه آن را با استاد فروزان فر بگذرانم. او هم گفت: باید براى این مسائل مصادیق ایرانى و فارسى پیدا کنى. گفتم استاد اینکه مى‌شود دو رساله. گفت: اصلاً هر کارى مى‌خواهى بکن. فروزان فر هیچ کمکى نکرد. نه منابع مى‌داد نه کتاب معرفى مى‌کرد. درحالى که خانم سیاح برعکس او بود و من در واقع دو رساله نوشتم.».

سیمین دانشور در جزیره سرگردانى فضاهایى ساخته است که در آنجا دیالوگ‌ها و گفت‌وگوهاى متعدد مختلفى بر سر آرمان‌ها، ایسم‌ها و ایدئولوژى‌ها شکل مى‌گیرد. او در این رمان برعکس سووشون به گفت‌و‌گوهاى فراوان شخصیت‌ها رنگ بخشیده و قهرمان خود را ناظر و شاهد تکاپوها و نقش‌هاى آرمان‌گرایانه نسل آماده انقلاب مى‌کند. سئوال این است که این نوع فضاسازى تا چه اندازه ارجاع‌ها و استنادهاى بیرونى داشته و دانشور چرا این شکل از روایت را براى ساختن نگاه تاریخى‌اش به آن دوره برگزیده است. دکتر دانشور مى‌گوید:

«جالب این است که بدانید جلد سوم جور دیگرى است. من در کوه سرگردان بیشتر درباره موعود نوشته‌ام. زیبایى مذهب شیعه امام زمان (عج) و موعود آن است. حضرت مهدى (عج) و معناى ظهور او فوق‌العاده است. امیدوارم ایشان ظهور کنند و دنیاى ما را نجات دهند. ظهور ایشان لازم است تا بوش دیوانه را سر جاى خودش بنشاند. من خیلى در انتظار امام زمان و ظهور ایشان هستم و تنها راه حل را در این دنیاى وانفسا ظهور ایشان مى‌دانم. اما در مورد سئوال تو تمام آن فضاها تجربه شخصى بوده و من مدام در حال یادداشت دیده‌ها و شنیده‌هایم بوده‌ام. من تا تجربه نکنم و شخصاً دیالوگ نداشته باشم نمى‌توانم بنویسم. درحالى که گلى ترقى این حسن را دارد که از فضاهایى مى‌نویسد که تجربه شخصى خودش نیست و این خیلى کار مشکلى است که او عالى انجام مى‌دهد. بنابراین من از تجربه‌هاى بیرونى استفاده کرده اما سرنوشت آدم‌هاى داستان‌هایم را عوض مى‌کنم. در ضمن من از پایان غم انگیز بدم مى‌آید. ما به حد کافى غم داریم. رمان یا داستان باید شاد، محرک و شوق انگیز باشد و من از رمان‌هاى سیاه و پر از قتل و مصیبت بدم مى‌آید. رمان باید شکوه و زیبایى را به یاد مردم بیاورد.»

یکى از مهمترین مولفه‌هاى جهان داستانى سیمین دانشور مفهوم تنهایى است. رمان‌هاى او با وجود اینکه در محیط‌ها و فضاهاى پرشخصیت و پر از ماجرا مى‌گذرند اما در نهایت بیانگر تنهایى عمیق قهرمان‌ها و زنان داستان‌هاى او هستند. این تنهایى با تلفیق معنى سرگردانى جنبه اى زیباشناختى در آثار سیمین دانشور پیدا کرده و موجب مى‌شود تا به صورت امرى تکرارشونده و آهنگین با آن روبه رو باشیم. سئوال دوم این است که آیا آدم‌هاى دانشور در آرمان‌هاى خود شکست خورده‌اند؟ سیمین دانشور مى‌گوید:

«البته آن‌ها که کلید دستشان بود گم و گور شدند. حورا یاورى به خوبى این را فهمیده و مى‌گوید جزیره سرگردانى دادگاه تاریخ است و دانشور از سوگوارى درآمده و اصلاً به گذشته نگاه نمى‌کند. هم نسل من این گونه بودند. در عین حال هر روز باید نو شد و با دنیا پیش رفت. اما درباره تنهایى حرف تو کاملاً درست است. مثل توران جان. در عین حال من خودم تنهایم. سال ۴۸ جلال مرده و من ۳۶ سال است که بیوه و تنهایم. خودم تنهایى را لمس کرده‌ام که خیلى سخت است. البته کسى که با خدا است تنها نیست. من عاشق خدا هستم. من مدیتیشن مى‌کنم و مدام به خدا مى‌اندیشم. خدا گسترده بر کل کائنات است. اما در هر حال من عملاً تنهایى را لمس کرده‌ام. جلال که مرد خیلى خواستگار داشتم اما هنوز حلقه جلال در دستم است. (دانشور دست چپش را نشان مى‌دهد که دو حلقه در یک انگشت او قرار گرفته اند) بعد از جلال من هنوز جوان بودم. هم مشهور بودم، هم خانه داشتم، هم استاد دانشگاه بودم اما به هیچ کدام از خواستگاران جواب مثبت ندادم و به قول پرویز داریوش سر همه‌شان را خوردم و آن‌ها مردند! به هر حال من تنهایى را درک کرده‌ام اما در مراقبه خودم خدا را به صورت نور مى‌بینم. (البته اینها شخصى است و نباید فاش شود) من مدیتیشن و یوگا را در آمریکا آموختم و با وجود این مراقبه‌ها باز هم از تنهایى گریزى نداشته‌ام. در عین حال تنهایى صفت خدا است و ما نمى‌توانیم با آن کنار بیاییم. چرا مردها و زن‌ها ازدواج مى‌کنند، بچه دار مى‌شوند و تازه ما بچه هم نداشتیم. درست است که همه بچه‌هاى ایران را فرزندان خودم مى‌دانم اما تنها بودم. من هنگام اهداى جایزه اندرسون آن را به خود بچه‌ها دادم و گفتم بچه‌ها، من بچه نداشتم. سترون بودم و اجاقم کور بود ولى شما را فرزندانم مى‌دانم. روزگارى که درس مى‌دادم کمتر تنهایى را احساس مى‌کردم. شاگردانم جوان بودند و من خودم را مادر آنها مى‌دانستم. (شاگردان برجسته زیادى دارم) ولى سال‌ها است که دیگر درس نمى دهم.».

دانشور لابه لاى خاطراتش از دکتر شفیعى کدکنى یاد مى‌کند و شعر و شخصیت او را توصیف مى‌کند. نزدیکى شفیعى با ادبیات روز ایران و احاطه وى بر ادبیات کهن باعث شده تا وى همواره شخصیتى دوسویه داشته باشد. هم نزد کهن‌گرایان مقامى شامخ به دست آورد و هم در میان نوگرایان شعر و داستان ایرانى چه به عنوان شاعر و چه به عنوان نویسنده و محقق مقام قابل ستایشى داشته باشد. دکتر دانشور مى‌گوید:

«مردی فوق‌العاده با شعرى فوق‌العاده بود. شعرى براى جلال و در رثاى او سرود. آن روزها خیلى جوان بود و گویا تازه دکتراى خود را گرفته بود. نعمت آزرم او را پیش من آورد و گفت این آقا مى‌خواهد شعر خودش درباره جلال را براى شما بخواند. قسمتى از شعر این طور مى‌گفت که (تو در نماز عشق چه خواندى که منصوروار بر سر دارى، وین شحنه‌هاى پیر هنوز از مرده ات پرهیز مى‌کنند) من تشویقش کردم. به هر حال شفیعى یکى از بهترین شعراى ما و از پیشکسوتان ما است. یک استاد بزرگ دانشگاه با شاگردان ممتاز و از شاگردان برجسته‌اش دکتر مسعود جعفرى است.»

سیمین دانشور اولین رئیس کانون نویسندگان ایران بود. انتخاب وى به این سمت با راى بالا موجب شکل گیرى رسمى کانون و آغاز فعالیت‌های آن بود. او در دوره‌اى به ریاست کانون رسید که جبهه‌گیرى‌ها و تقابل ایدئولوژى‌ها بین نویسندگان و روشنفکران مشهور زمان در اوج بود. از دانشور درباره این اتفاق مى‌پرسم و او بسیار شفاف توضیح مى‌دهد:

«بله، من بیشترین راى را آوردم. علت آن هم این بود که اگر آل احمد را رئیس مى‌کردند، چپ‌ها قبول نمى کردند. جلال و به‌آذین با هم مشکل داشتند و اگر به‌آذین رئیس مى‌شد، جلال قبول نمى کرد. بنابراین وقتى من رئیس شدم، بى طرفى رعایت شد و من موضع بى طرفى داشتم. نه توده‌ اى بودم (راستى به‌آذین هنوز زنده است؟ من او را خیلى دوست دارم، مرد باشخصیت و فرهیخته‌اى است) و نه خط وربط دیگرى داشتم. جلسات کانون هم بیشتر یا همین جا و یا خانه داریوش آشورى تشکیل مى‌شد. به هر حال من، جلال، به آذین و چند نفر دیگر کاندیدا بودیم. من انتخاب شدم. در جلسات عمومى گاهى جلال زیاده روى مى‌کرد و با به آذین درگیر مى‌شد البته به‌آذین هم مانیفست حزب توده را مى‌خواند و مى‌خواست آن نگاه را حاکم کند. به هر حال روزى جلال بدجور به به‌آذین حمله کرد. من برگشتم و گفتم: آقاى آل احمد اینجا جلسه حزبى نیست، خواهش مى‌کنم این دعوا را قطع کنید! آقاى به‌آذین شما هم این قدر مانیفست ندهید! من مجبور بودم قلدرى کنم وگرنه این دو بدجورى درگیر مى‌شدند. جلال هم مجبور بود حرف من را قبول کند. من در دوره خودم خیلى کار کردم. براى ثبت کانون. با اینکه برادرم سرلشگر بود و توصیه من را به سرهنگى که مسئول این کار بود کرده بود، او مرا در دفتر خودش نپذیرفت. روى پله‌ها با من حرف زد و گفت نمى‌شود. ما هم مبارزه مکتوب را شروع کردیم. به هر حال کانون هنوز هم ثبت نشده است و هنوز هم به آن مجوز تشکیل مجمع عمومى نمى‌دهند. اگر کانون ثبت مى‌شد خیلى کارها بود که مى‌شد انجام داد. در هر حال من دیدم بهترین کار این است که مقاله بنویسیم و در روزنامه‌ها حضور داشته باشیم، سخنرانى بگذاریم، شعرخوانى بکنیم و خیلى از این کارها را انجام دادیم. یکى دیگر از کارهاى من که جنبه عملى داشت به اعتیاد برخى از نویسندگان و شاعران ما بازمى گشت. من با دکترِ غلامحسین ساعدى که در یک بیمارستان شبانه‌روزى کار مى‌کرد، صحبت کردم که به صورت پنهانى و بدون اینکه کسى بفهمد آن‌ها را ترک بدهد. او خیلى موفق بود و ساعدى خیلى از این شاعرها یا نویسندگان را نجات داد و البته عده‌اى هم در این کار ناموفق ماندند.»

 با وجود اینکه فضاى آثار دانشور پوشیده از شکست‌ها، افتادن‌ها، تنهایى‌ها و... است او کمتر و یا شاید اصلاً به سمت رمان سیاه و روایتى تلخ حرکت نکرده است. تاکید او بر معناى امید که شمایلى ماوراءالطبیعى نیز در آن دیده مى‌شود، باعث شده تا رمان‌هاى دانشور آثارى باشند که تمایلى به اغراق در شکست و یا گرایش‌هاى ناتورالیستى، رئالیسم سیاه و... نداشته باشند. از او در این باب مى‌پرسم و او پاسخ مى‌دهد:

«نه. من اصلاً به آن تیپ ادبیات و داستان سیاه اعتقاد ندارم. من از چزاندن خواننده متنفرم و از طنز براى نشان موقعیت‌ها هم استفاده مى‌کنم. ادبیات باید امید به آینده بدهد و شوق ایجاد کند. البته هرکس فرم و سلیقه خود را دارد و من ایرادى بر آن نوع ادبیات ندارم، اما خودم به شخصه آن تیپ داستان‌نویسى را نمى‌پسندم.»

از قسمت سوم تریلوژى دانشور مى‌پرسم، رمان کوه سرگردان که بعد از جزیره سرگردانى و ساربان سرگردان سه گانه او را کامل خواهد کرد. دانشور در این رمان روزهاى انقلاب را روایت کرده و آدم‌هایش را در یکى از مهم‌ترین مقاطع تاریخى ایران قرار داده است. کوه سرگردان نقطه پایان این سه گانه خواهد بود. سیمین دانشور مى‌گوید:

«همان طور که گفتم من به مفهوم موعود پرداخته‌ام. در این جلد من منتظر موعود هستم و رمان در دوران انقلاب مى‌گذرد. من در این قسمت درباره انقلاب کمتر قضاوتى کرده‌ام. چون اعتقاد دارم براى این کار بسیار زود است اما برخى ناملایمات و کاستى‌هاى واقع‌گرایانه را نشان داده‌ام. اما باز هم مى‌گویم ما شیعه هستیم و این مذهب بسیار زیبا است با امام على(ع) و آن شهادت زیبایش. او انسان فوق‌العاده‌اى بود. نهج البلاغه بعد از قرآن مهم ترین کتاب ما است. فیلمى که براساس زندگى او ساختند چندان تعریفى نداشت و تنها موسیقى استاد فخرالدینى عالى شده بود. ما مدیون امام على(ع) و بعد امام حسین(ع) هستیم. امام حسین(ع) به ما آموخت که با آب نمى شود کار بزرگ کرد و باید خون داد. او مى‌دانست که کشته مى‌شود و مى‌توانست به ایران بیاید که زادگاه همسرش بود. اما او ایستاد و با خون خود کارى کارستان را انجام داد. این را هم بگویم که ما وابسته به بانوى بانوان جهان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) هستیم. دخت پیامبر(ص) همسر حضرت على(ع) و مادر امام حسن(ع) و امام حسین(ع) و این کم لیاقتى است؟ و حضرت زینب (سلام الله علیها) که خطیب فوق‌العاده‌اى بود. ما این مذهب شیعه را مدیون این شخصیت برجسته و تفکر موعود هستیم. موعود در کوه سرگردان بسیار حضور دارد. در آخر مى‌نویسم «دست غیبا سوخت جان در انتظارت / کو ظهورت دیر شد هنگام کارت». در مذاهب دیگر هم موعود دارند. بودایى، زرتشتى، مسیحى و... و اما موعود ما بسیار شخصیت نابى است. من از موعود لذت مى‌برم. مى‌دانى چرا؟ براى اینکه امید به آینده است. وقتى هیچ کارى نمى‌توانى بکنى، مجبورى به آینده بنگرى و در آینده ما موعودى متصور و محقق است. امید در تمام نوشته‌هاى من ملموس است و قهرمان‌ها و شخصیت‌هاى من چشم به آینده دوخته‌اند.»

دانشور علاوه بر رمان کوه سرگردان مجموعه داستانى به نام انتخاب را هم در دست چاپ دارد که درباره آن توضیح مى‌دهد. او مى‌گوید:

«دو قصه آن حاضر است. یکى لقاءالسلطنه که در گل آقا چاپ شد و به احمدرضا احمدى تقدیم شده است و کاملاً طنز است. قصه دیگر هم «اسطقس که قبلاً در کتاب فرزان چاپ شده است. بقیه قصه‌ها چاپ نشده و وقتى تکمیل شوند انتشارات قطره آنها را منتشر خواهد کرد. انتشارات نیلوفر هم که نامه‌ها را درآورده است، ادامه آن که نامه‌هاى جلال به من است را منتشر خواهد کرد. من در بیمارستان که بودم آنقدر از کتاب نامه‌هاى خودم به جلال امضا کردم و به مردم دادم که دکترم من را مرخص کرد تا بتوانم در خانه ام استراحت کنم! جلد دوم نامه‌ها هم فوق العاده زیبا است و بیشتر در روزگار مصدق است؛ مصدق که افتخار ما ایرانى‌ها بود. یادم مى‌آید در دانشگاه استنفورد مدام ما ایرانى‌ها مى‌رفتیم پیش معلم تاریخ خاورمیانه و مى‌پرسیدیم عاقبت چه مى‌شود و او وقتى آیزنهاور آمد گفت، این قزاق کار دست شما خواهد داد. وقتى مصدق باشکوه آمد و در سازمان ملل سخنرانى کرد افتخار کردیم. چقدر هم ساده بود، لباسى بدون کراوات و با فرانسه‌اى فوق‌العاده حرف زد. ما خیلى به مصدق امید داشتیم. من روز کودتا از آمریکا به ایران آمدم. داشتم خانه را مى‌چیدم و اسباب‌ها را جابه‌جا مى‌کردم که ناگهان استاد عبدالله انوار آمد و گفت: مصدق سقوط کرد. من و جلال و خدمتکارمان گریستیم.»

از دانشور درباره روایت حمله به آل احمد در هنگام حمایت از مصدق سئوال مى‌کنم و او این ماجرا را تایید مى‌کند و مى‌گوید:

«روز نهم اسفند جلال رفته بود به نفع مصدق سخنرانى کند. گویا یکى از طرفداران شاه با چوب به او حمله مى‌کند. در آن میان خانمى متوجه مى‌شود، دست جلال را مى‌گیرد و او را پایین مى‌کشد و فرارى‌اش مى‌دهد. (در نامه‌ها خودش این قضیه را نوشته) خیلى خدا را شکر کردم و گفتم اگر مى‌زد کمرت را مى‌شکست من چه کار مى‌کردم... اگر شاه و اشرف با مصدق همکارى مى‌کردند ایران آباد مى‌شد. مصدق مرد بزرگى بود. حیف... به هر حال ما ملت سیه‌روزگارى هستیم.»

 دانشور در اغلب آثارش پرتره و چهره اى از جلال آل احمد ارائه داده است. چهره‌اى داستانى که وجوه مختلفى دارد. حال آیا در کوه سرگردان هم ما با این ویژگى روبه رو خواهیم بود؟ سیمین دانشور مى‌گوید:

«در ساربان سرگردان هستى از خود مى‌پرسد آیا زندگى ما مثل سیمین و جلال است؟ اما مراد خودشیفته و خودمحور نیست و این تنها جایى است که من درباره جلال مى‌نویسم و در کوه سرگردان اشاره‌اى به جلال نشده.»

  • حسن صنوبری
۰۴
ارديبهشت

این رباعی را دیروز نوشتم برای حضرت خدیجه سلام الله علیها:

 

بانوی ستارگانِ تبعیدشده

ای نورِ تو رشکِ ماه و ناهید شده

تو کوهی و قدبلندتر از هر کوه

آن کوه که تکیه‌گاهِ خورشید شده

  • حسن صنوبری
۰۲
ارديبهشت

از گل و بلبل به نظم و نثر سعدی قانعم
این معانی در گلستان بیشتر دارد بهار

(بیدل دهلوی)

https://bayanbox.ir/view/5692748997090483605/%DA%AF%D9%84%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86.jpg

گلستان سعدی هم دروازۀ قرآنِ ورود به شیرازِ ادبیات سعدی است، هم از بهترین دروازه‌ها برای ورود به عالم ادبیات فارسی، اعم از نظم و نثر، به ویژه نثر فارسی است.

چرا؟ چون:

یکم: نثر و روایت و حکایات بسیار شیرین و جذاب‌اند؛

دوم: نثر در عین زیبایی و پاکیزگی بسیار بسیار آسان و روان است؛

سوم: معانی مطروحه خیلی معانی سنگین و پیچیدۀ فلسفی و عرفانی دشواری نیستند، عموما حکمت‌های عام زندگی‌اند که به کار پیر و جوان و عام و خاص می‌آیند؛

چهارم: حجم مجموعۀ کتاب خیلی کم است و خواننده می‌تواند در زمان محدودی یکی از شاهکارهای ادب فارسی را بخواند؛

پنجم: کتاب بخش‌بخش و جزءجزء است و حجم بخش‌ها و اجزاء هم کم یا خیلی کم است، همین کتاب را کاربردی‌تر و خواندنی‌تر کرده؛

ششم: نثر به نظم آراسته‌شده؛ پس خواننده یک تیر می‌زند با دو نشان.

با این شش دلیل و احتمالا دلایل دیگری که به ذهن من نرسید، اگر کسی بخواهد مطالعۀ جدی ادبیات فارسی و ایرانی را شروع کند، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای شروع است؛ اگر قرار باشد نوجوانی با این ادبیات انس بگیرد و از آن نترسد در طی زندگی خود، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای هدیه است؛ اگر قرار باشد در یک جمع با سنین و سلایق گوناگون متن‌خوانی و ادبیات‌خوانی شکل بگیرد، این کتاب از بهترین پیشنهادها برای مطالعۀ جمعی است.

و به همین خاطر بوده که پیشینیان ما که ظاهرا شعورشان اندکی بیشتر از شعور دست‌اندرکاران نظام آموزشی در صد سال اخیر بوده، این کتاب سعدی را کتاب اصلی درسی مدرسه و مکتب روزگار پیشین قرارداده بوده‌اند، آن‌هم نه برای نوجوان که برای کودک. به همین دلیل کودک دیرین ایرانی که با اثر ارزشمندی چون گلستان کار خودش را شروع می‌کرده دیگر ترسی از مواجهه با دیگر متون ارزشمند ادبی نداشته، هم شهامت لازم را کسب می‌کرده هم مهارت لازم را، و اگر دوست می‌داشته سراغ دیگر متون نیز می‌رفته، به همین‌خاطر است که اثر عظیمی چون شاهنامه آن‌زمان به راحتی نقل نقالی‌های قهوه‌خانه‌ها و دیگر محافل عامیانه ما بوده و الآن ما تعجب می‌کنیم. وقتی گلستان از دبستان حذف شد، طبیعی است که امروز شاهنامه را دکتراخوانده ما هم نتواند از رو بخواند.

خلاصه که خودمان به فکر خودمان باشیم و بخریم و بخوانیم برای خودمان و بخوانیم برای کودکانمان و هدیه بدهیم به دوستان و عزیزانمان.

پ‌ن: اگر هم پای ترس از «خواندن و درست نخواندن» یا « خواندن و نفهمیدن» در میان است و دسترسی به استاد یا کارشناس درست‌درمانی هم نیست، یک پیشنهاد برای خرید یا هدیه، آلبوم صوتی «چهل حکایت از گلستان سعدی» است. در این آلبوم خسرو شکیبایی بخشی از گلستان سعدی را با موسیقی کارن همایونفر خوانده است.

  • حسن صنوبری
۲۸
فروردين

ای ماه نو! ای ماه نو! ای ماه مبارک!
ای دعوتِ قدّوسِ تعالی و تبارک

ای ماهی دریای خدا، هر شب و روزت
از نور شده بر تن تو پولک‌پولک

سی پولک نورانی و سی فرصت زرّین
شاد آنکه به صید تو شود تور مشبّک

سی سکّۀ نورانی و هر سکّه چو خورشید
شاد آنکه تو را حبس کند در شبِ قلّک

سی مرغ که در قاف به سیمرغ رسیدند
شاد آنکه به قصد تو بُوَد چابک و زیرک

سی روز که سرشار بهار است و نه سرشار
خود عین بهار است به تحقیق و بلاشک

در مقدم تو باد به سرنای دمیده
خورشید زده بر دف و مهتاب به تنبک

حیران شده از عطر تو هم سوسن و نرگس
پرّان شده رو سوی تو هم پوپک و لک‌لک

ای سفرۀ احسان تو از عرش الهی
گسترده شده تا سر این سفرۀ کوچک

ما ریزه‌خور خوان تو هستیم و نداریم
در خاطر خود شکوه ز بسیاری و اندک

شادیم که شد خانۀ ایمان به تو محکم
از سیل سیه‌کاری و از زلزلۀ شک

شادیم که با تابش نور تو رهیدیم
از تفرقۀ مذهب و از سستی مسلک

شادیم که یک‌بار دگر بخت مدد کرد
شادیم که هستیم کنار تو همینک

می‌شد که نباشیم و به حسرت گذرانیم
در ساکتی گور و به سنگینی بختک

*

آهِ دلم ای نخلِ تر باغ خداوند!
پیچیده به پای تو چو نیلوفر و پیچک

تا دست بگیری و به مقصد برسانی
ای پیر، تو این تازه به‌ره‌آمده کودک

ای ماه! مرا روشنیِ دیدۀ جان باش
در جادۀ تنهایی و در راه‌روی شک

*
بازآمدنت بر همۀ خاک خجسته
تابان‌شدنت بر همۀ خلق مبارک

 
سوم رمضان ۱۴۴۲

 


 

پ‌ن: رمضانیه سال‌های قبلم

  • حسن صنوبری
۲۵
فروردين

https://bayanbox.ir/view/6498731312604682030/%D8%A7%D8%B9%D8%AA%D8%B1%D8%A7%D9%81.jpg

می‌توانیم بخوریم و بخوابیم و بدویم و بنشینیم و دوست بشویم و دشمن بشویم و شیطنت کنیم و حیا کنیم و سرخورده شویم و سرمست شویم و عاشق شویم و فارغ شویم و بخندیم و بگرییم و سردمزاج شویم و گرم‌مزاج شویم و درون‌‌گرا باشیم و برون‌گرا باشیم و تندروی کنیم و کندروی کنیم و ... بعد هم در اثر کهولت یا حادثه بمیریم. همین. درست مثل گربه‌ها، خرگوش‌ها، پشه‌ها، الاغ‌ها و کلاغ‌ها (یا شاید فقط مثل چیزی که از آن‌ها به چشممان می‌آید). بلاشک بیشترمان چنین زیستنی را ترجیح می‌دهیم.

می‌شود هم نه. یک لحظه مکث کرد. و کمی فکر کرد به این روند. به اول و آخرش. به چرایی و چگونگیش. می‌شود یک «که چی؟»ِ بزرگ کنار این روند سریع و متداول زندگی گذاشت و خندید به این ایدۀ مضحک: «زندگی می‌کنم چون زندگی می‌کنم».

پرسش از معنای زندگی -هر پاسخی که داشته باشد- پرسش سختی است و به همین دلیل عموما از آن فراری هستیم. من که هروقت بهش فکرمی‌کنم چارستون بدنم می‌لرزد. اما پرسشی‌ست که ظاهرا اگر سراغش را بگیریم دیگر آن آدم سابق نخواهیم بود. آن آدم رباتیِ حیوانیِ طبق معمول.

انسان‌های بزرگ عموما کسانی‌اند که خود را با پرسش «زندگی چیست» مواجه کرده بودند و همه بزرگی‌شان در پاسخی بود که به این پرسش داده بودند.

{پ‌ن: یک‌بار از پاسخ شاعران به این پرسش نوشته بودم: اینجا}.

 

«اعتراف» ، روایتِ سیری است که یکی از بزرگ‌ترین متفکران جهان و برترین نویسندگان تاریخ یعنی «لئو تولستوی» (لف تالستوی) برای رسیدن به پاسخ این پرسش انجام می‌دهد. سیری که زیست و جهان تولستوی را به کلی متفاوت و بی‌نهایت بزرگ می‌کند و سرانجامش همان تولستویی می‌شود که می‌شناسیم و همان تولستویی که در کهولت سن توسط کلیسا مرتد اعلام می‌شود.

حدودا صد صفحه است، لذا خواندنش وقتی نمی‌گیرد؛ درعوض کمک می‌کند یک‌بار این مسیر دشوار را با یک پیرمرد مهربان و دوست‌داشتنیِ راه‌رفته طی کنیم. شاید ترسمان را بکشد تا روزی بتوانیم به‌تنهایی به این سفر بزرگ برویم.

https://bayanbox.ir/view/8847092878728221746/leotolstoy.jpg

 

بریده‌ای از کتاب {البته با اندکی دستکاری نثر مترجم}:

«هیچکس جلوی من و شوپنهاور را نمی‌گیرد که زندگی را نفی نکنیم. ولی در آن صورت به جای تحلیل و استدلال باید خودت را بکشی. اگر از زندگی خوشت نمی‌آید خودت را بکش. اگر زندگی می‌کنی و نمی‌توانی معنای زندگی را دریابی پس به آن پایان بده، نه آنکه در این زندگی چرخ بزنی و داد سخن بدهی و کاغذ سیاه کنی که زندگی را درک نمی‌کنی. وارد یک جمع شاد و سرخوش شده‌ای که همه حالشان خوب است و همه می‌دانند چه می‌کنند و تو احساس کسالت و انزجار میکنی، خب برو بیرون!»

  • حسن صنوبری
۲۰
فروردين

این یادداشت را ۹مرداد 13۹۹ در اینستاگرام نوشتم:

https://bayanbox.ir/view/1808505677909100343/kiki.jpg

یک انیمه را در آن فهرست ۹تایی انیمه‌ها جا انداخته بودم به دلایلی، اما این روزها به چند نفر با روحیات متفاوت پیشنهاد دادم. امروز دقت که کردم دیدم این افراد سنشان هم متفاوت بود و از کودک و نوجوان تا جوان و بزرگ‌سال شامل می‌شد. و بعد حواسم جمع شد که جزو معدود انیمیشن‌هایی است که می‌شود به عموم و به همه اعضای یک خانواده پیشنهاد داد، البته اگر ذوق انیمه‌دیدن داشته باشند. مثلا پیشایش ویژه روز عید قربان.

«سرویس تحویل کیکی» هم از ساخته‌های بزرگِ تاریخ انیمه و انیمیشن استاد «هایائو میازاکی» است. البته شاید علو و عظمت و تفلسف بعضی کارهای دیگر استاد را نداشته باشد و به قول یکی از حضرات «رقیق» باشد، اما از شمار انیمه‌های خوشایند و فیلم های حال خوب کن است که فکر می‌کنم این روزها مورد نیاز همگان است (بعدا یادم باشد یک فهرست هم از این آثار منتشر کنم).

یک نکته هم اینجا اشاره کنم: مطمئن هستم خانم جی‌کی‌رولینگ خالق رمان هری پاتر قبل از نگارش اثر پرفروشش این انیمه را دیده. همچنین مطمئنم خالقان پاندای کونگ‌فوکار هم قبل از خلق اثرشان انیمۀ «بازیگر هزاره» ساخته «ساتوشی کن» را دیده‌اند، چون سکانسی از آن عینا در کارشان بازسازی شده. یعنی هنوز هم که هنوز است غرب روزی از خوان شرق می‌خورد. حال بعضی مثل خالق داستان اسباب‌بازی‌ها که گفته بود هروقت ایده کم می‌آورد می‌نشیند به تماشای کارهای میازاکی، شرافتش را داشته که این اعتراف را بکند اما اکثرا پنهان می‌کنند. آثار میازاکی (و شاید تک‌وتوک انیمه‌ساز ژاپنی شبیه به او) سرشار از انبوه ایده‌ها و مضامین است که برای خود میازاکی تنها ابزار و وسیله‌هایی هستند برای بیان یک حرف عمیق یا حکمتی از حکمت‌های زندگی؛ اما هرکدام این مضامین شرقی برای هنرمند بی‌حکمت و تاجر غربی که جز سرگرمی و هیجان معنای دیگری ندارد، می‌توانند موضوعیت و محوریت پیدا کنند تا مولف کل اثر خویش را بر آن بنا کند

پ‌ن: نمی‌خواستم به محتوای انیمه اشاره کنم، اما چون روز عرفه است می‌گویم: این فیلم یکی از آثار خوب با موضوع معرفت نفس و در حقیقت سفری به سوی خودشناسی است.

  • حسن صنوبری
۱۷
فروردين

 

ساعت از ۱۲ گذشته، دندانم خیلی درد می‌کند، ولی فکر می‌کنم اگر من ننویسم، چند نفر برایش می‌نویسند؟ روزهای درگذشت خیلی از هنرمندان شریف و آزاده اما ناآشنا با اسلام برای اینکه خودم را مجبور کنم همیشه به خودم می‌گویم اگر تو برایش فاتحه نخوانی کی می‌خواند؟

روزی که گذشت سومین سال‌روز درگذشت استاد ایسائو تاکاهاتا انیمه‌ساز نابغۀ ژاپنی بود. پیرمردی عجیب و دوست‌داشتنی که با آثار گوناگونش اعم از سریال‌های اقتباسی و سینمایی‌های تالیفی عالم ما و جهان کودکان و نوجوانان را زیباتر کرد.

اگر موضوع «ایسائو تاکاهاتا» را در وبلاگم ببینید می‌بینید پیش از این سه شاهکار او را معرفی کرده‌ام، سه شاهکاری که هیچ شباهتی به هم ندارند. انیمه‌ای که اکنون معرفی می‌کنم هم هیچ شباهتی به آن‌ها ندارد. تاکاهاتا می‌توانست با آن شهرت جهانی که از پی کارهایی مثل هایدی و آنشرلی به دست آورد تا آخر عمر یک فرم مو‌فق تجربه‌شده و امتحان‌پس‌داده را ادامه بدهد و هرروز بر شهرت و ثروت خود بیفزاید. کاری که ما هم در ایران انجام می‌دهیم و آمریکایی‌ها هم در هالیوود. یک اثر که مخاطب پیدا می‌کند را تا قیامت ادامه می‌دهیم، چه اسمش سریال پایتخت باشد چه سینمایی بتمن. اما تاکاهاتا ترجیح

 

داد نه‌تنها مقلد دیگران نباشد بلکه مقلد خود هم نباشد. او فراتر از یک کارگردان مولف، معلم و خالق ژانر بود و با ساخت هر اثر خود سرفصل تازه‌ای را به عالم انیمه و انیمیشن می‌افزود. این تجربه‌گرایی گستاخانه و شریف هرچقدر در درازمدت به نفع عالم هنر است در کوتاه‌مدت مخاطب عمومی را همراه نمی‌کند.

«همسایگان من یاماداها» (1999) {که به غلط در فارسی همسایه من یامادا ترجمه شده} آنقدر به نسبت دیگر آثار تاکاهاتا و کل استدیو جیبلی متفاوت بود که نتوانست موفقیت چندانی در گیشه پیدا کند. البته من هم قبول دارم جزو شاهکارهای کارگردان نیست ولی در نوع خودش شاهکاری است. یک کمدی خانوادگی شاد و سرحال، با بیان و ساختاری نوین و متمایز. در حقیقت شادترین انیمۀ استدیو جیبوری را سرانجام کسی ساخت که غمگین‌ترینش را ساخته بود.

جایی خوانده بودم این انیمه از سنت شرقی استدیو جیبلی فاصله گرفته و بسیار غر‌بی است، چون ساختارش بیشتر از اینکه مانگایی باشد کمیک‌استریپی است. اما اخیرا در جستاری، توصیفی جالب‌تر خواندم که یاماداها شبیه‌ترین ساختار را به زیبایی‌شناسی ژاپنی دارد، چون درست مثل یک مجموعه هایکوست.

واقعا هم این انیمه شنایی بین سنت و مدرنیته است، از این جهت که تنها کار تماما دیجیتالی جیبلی است مدرن و غرب‌مآبانه است و از این جهت که روایتی نکته‌گو و پیرنگ‌گریز و ساختاری مینیمال دارد، بسیار شرقی و ژاپنی است.

در هر صورت ساختار هرچه باشد، محتوا مبتنی بر قوی‌ترین سازمان شرقی یعنی خانواده بنا شده. تاکاهاتا اگر در «همین دیروز» نشانمان می‌داد که همین زندگی پیش‌پاافتاده و سادۀ روزمره حاوی شگفتی و زیبایی است، در همسایگان من یاماداها می‌گوید همین زندگی پیش‌پاافتاده و معمولی روزمره سرشار از شادی و طنز است. در اولی می‌گفت: سادگی، زیباست. در دومی می‌گوید: سادگی، خنده‌دار است :)

 

  • حسن صنوبری
۱۳
فروردين

https://bayanbox.ir/view/7299127200186670079/Laputa-Castle-in-the-Sky.jpg

بشر خردمند و فرهیختۀ مدرن و غربی می‌گوید همه درخت‌ها را قطع نکن، همه آب‌ها را کثیف نکن، طبیعت را نسوزان، چرا؟ چون که «تمام می‌شود». شعار محیط زیست می‌دهد و هوادار طبیعت است، اما پس همین شعار زیبا، همان منفعت‌طلبی متعفن و خودخواهانه پنهان است. دوست دارد سهمش‌ حفظ شود. دوست دارد وقتی می‌رود کنار کوه، انبوه زباله‌های پلاستیکی عکسش را خراب نکند، وقتی شیرجه می‌زند وسط دریا، در کثافت‌های انسانی فرو نرود، وقتی به آیندۀ بی‌آب بچه‌هایش فکر می‌کند استرس نگیرد؛ همین.

اما انسانِ متعبد و دیرینۀ شرقی، به‌خصوص انسان کامل مسلمان، می‌گوید طبیعت را نابود نکن چون تو حق تصرف بی‌قیدوشرط در طبیعت نداری. تو ای انسان! همه نیستی، تو هم یکی هستی در این عالم بزرگ، با اینهمه موجودات و وجودات. اندازۀ خودت بردار و اندازۀ خودت هم کار کن. نمی‌گوید سیب نخور، می‌گوید بخور، اما هم به اندازه بخور، هم تو هم درخت سیبت را بکار. نمی‌گوید گوشت نخور، می‌گوید بخور که سیر شوی اما از شکار لذت نبر، با جان حیوانات «بازی» نکن، چون حیوان هم محترم است، چون طبق نظر اسلام مور هم جان شیرین دارد (حیات مادی)، پرنده هم ذکر می‌گوید (حیات معنوی)، این است که می‌گوید دام را قربانی کن و بخور اما هم به فقیر بده هم به فکر دام‌پروری باش.

پس بین این دو احترام به محیط زیست و طبیعت، تفاوت از زمین تا آسمان است.

انیمۀ «لاپوتا قلعه ای در آسمان (1986) با کارگردانی «هایائو میازاکی و تهیه‌کنندگی «ایسائو تاکاهاتا» نخستین محصول «استدیو جیبوری» و یکی از نمادین‌ترین و زیباترین انیمیشن‌های جهان است. «لاپوتا» به‌نفع درخت، طبیعت و محیط زیست قیام می‌کند در برابر بشر، حرص و دانشِ منفعت‌طلب. این «انیمه که الهام گرفته از بسیاری از اندیشه‌ها، افسانه‌ها و تصورات شرقی و سنتی است هم از تقابلی که گفتیم سخن می‌گوید و هم بهطرزی نمادین دیگر نزاع‌های جهان امروز را به رخ می‌کشد.

در این اثر میازاکی هم، قهرمان کودکان‌اند که طبیعی‌ترین گونۀ بشری‌اند! کودک آنقدر به طبیعت و فطرت نزدیک است و آنقدر از بشر تکنولوژیکال دور، که می‌شود آن را مرز بین طبیعت و انسان معرفی کرد، نه نوعی از بشر مدرن. زین‌روست که آخرین امید کارگردان طبیعت‌دوستی مثل میازاکی به اوست.

دیگر پر حرفی نمی‌کنم، خلاصه که: دیدن این انیمه در چنین روزی حالتان را خوب می‌کند.

 

پ‌ن: درهمین موضوع انیمهٔ «شاهزاده مونونوکه» را هم قبلا معرفی کرده‌ام.

 


حیف است از موسیقی این اثر ننویسم. لاپوتا از جمله انیمه‌هایی است که موسیقی‌اش هم فوق‌العاده و بسیار محبوب است. آهنگسازی این کار مثل بسیاری از دیگر کارهای ارزشمند میازاکی توسط آهنگساز بزرگ ژاپنی «جو هیسائیشی» {با نام اصلی: مامورو فوجیساوا} انجام شده است. استاد هیسائیشی اکنون هفتادسال دارد و موسیقی انیمه‌های درخشان دیگری چون «روح رانده شده»، «شاهزاده مونونوکه»، «باد بر می‌خیزد» و... نیز ساخته است.

دانلود سه قطعه انتخابی‌ام از آلبوم موسیقی‌متن انیمه لاپوتا قلعه‌ای در آسمان :

 

https://bayanbox.ir/view/4289904299449160827/Laputa-Castle-in-the-Sky-Original-Soundtrack.jpg

 

 

  1. The Girl Who Fell from the Sky (Main Theme)

  2. Gasshou kimi o nosete

  3. The Destruction of Laputa (Choral Version)

 

 

  • حسن صنوبری
۰۹
فروردين

https://bayanbox.ir/view/8918149453666992942/MizanolHekma.jpg

 

شعبان ماه پیامبر و ماه شادمانی اهل بیت (علیهم السلام) است، پس بد نیست یک کتاب دیگر با موضوع سخنان این برگزیدگان آفرینش معرفی کنم:

پس از انقلاب بیشتر روحانیان متاثر از نهضت امام خمینی یا رفتند سراغ مسائل سیاسی اجتماعی و یا اگر هم جانب دانش را گرفتند به فلسفه و عرفان و فقه و اجتماعیات و امور تربیتی مشغول شدند؛ این میان بسیار اندک بودند افرادی مثل آیت‌الله محمد محمدی ری‌شهری که با جدیت سراغ پژوهش و نگارش متون حدیثی بروند. شاید علت این بود که بیشتر الگوهای محبوب روحانیت در دهه‌های پنجاه و شصت اشتهار چندانی به علوم حدیثی نداشتند (امام خمینی، علامه طباطبایی، شهید مطهری و...) و در این زمینه جذابیت‌سازی ویژه‌ای برای طلبه‌های جوان وجود نداشت. حال آنکه برای تمدنی که می‌خواهد مبتنی بر اسلام باشد، دسترسی به متون اصیل و اصلی اسلامی و تراث و میراث شیعی اهمیت بی‌مانندی دارد. ری شهری پیش از انقلاب در مبارزه و پس از انقلاب در مسئولیت‌های سیاسی هم حضور داشت ولی این حضور موازی بود با اهتمام عظیم علمی‌اش که نتیجۀ آن کتاب‌های مهم فراوانی عموما در حوزه حدیث شد. شاید مهم‌ترین و مشهورترین این کتاب‌ها میزان الحکمه است که خیلی خوب است خودش یا دست‌کم گزیده‌اش در خانۀ هر شیعه‌ای باشد (البته نسخه ترجمه‌دارش). محمد محمدی ری‌شهری نگارش این کتاب را در دهه چهل در زندان‌های رژیم پهلوی آغاز و سرانجام نسخۀ نخستش را در سال ۱۳۶۲ منتشر کرد. کتاب پس از استقبال بالا در میان شیعیان عرب‌زبان به زبان فارسی نیز ترجمه شد.

چند نکته دربارۀ اهمیتش:

۱. این کتاب از معدود جوامع حدیثی روزگار ماست و می‌توان با جرأت گفت بهترین آن‌هاست. چه در کمیت، چه در کیفیت. چه در انتخاب منابع، چه در روش تحقیق، چه در تنوع و گستردگی موضوعات و چه در نوع تبویب، تنظیم و موضوع‌بندی.

۲. مولف احادیث فقهی را استثنا کرده و مجموعه‌ای از احادیث معرفتی غیرفقهی (اخلاقی، اعتقادی، اجتماعی، عرفانی و...) جمع کرده. باید توجه داشت اکثریت جوامع روایی پیش از این فقهی بودند: از «من لا یحضره الفقیه» و «تهذیب» و «استبصار» تا «جامع احادیث» آیت‌الله بروجردی؛ لذا از منظر روایات فقهی چیزی کم نداشتیم و برای تمدن امروز اسلام جای یک کتاب جامع حدیثی معرفتی خالی بود.

۳. در میزان الحکمة ۲۳۰۳۰ حدیث در ۴۲۶۰ باب تنظیم شده که وقتی توجه کنیم که این تعداد فراوان حدیث، با موضوع‌بندی و تنظیم الفبایی همراه است متوجه می‌شویم حضور این کتاب برای هرکسی که با هر نیتی می‌خواهد سراغ احادیث معتبر برود چقدر می‌تواند راهگشا باشد.

۴. به تناسب فرمایش معصومان در همراهی قرآن و حدیث، در هر موضوع، اول آیات قرآنی آمده و بعد احادیث مرتبط با آن موضوع در ادامه آمده‌اند. اینگونه مخاطبان متخصص هم می‌توانند هر حدیث را با متن قرآن عیارسنجی کنند.

۵. یک کار ارزشمند و عجیبی که آیت‌الله ری‌شهری انجام داده این است که به متن بحارالانوار بسنده نکرده، رفته سراغ آندسته از منابع علامه مجلسی که برای نگارش بحار الانوار در دسترس بوده، آن‌ها را بررسی کرده و بعد پی‌برده مرحوم علامه مجلسی مشخصا بسیاری از احادیث اجتماعی را از این منابع در بحارالانوار خود نیاورده (حالا یا به خاطر ذوق و نظر خاص ایشان در اجتماعیات بوده یا به احتمال دیگر به خاطر شرایط اجتماعی حاکم بر آن زمان بوده). علی‌ای‌حال جناب ری‌شهری این احادیث اجتماعی مندرج در این منابع معتبر را در میزان الحکمه می‌آورد و این می‌شود امتیازی دیگر برای این کتاب ارزشمند.

  • حسن صنوبری
۰۸
فروردين
  • حسن صنوبری
۰۱
فروردين

{ پیشخوان: این یادداشت نخستین‌بار هفت سال پیش (فروردین نودوسه) نوشته و منتشر شده است، با موضوع کتاب «سکانس کلمات» که مجموعه‌ای از نوشته‌های زنده‌یاد دکتر سید حسن حسینی است. امروز -روز اول فروردین- زادروز این شاعرو پژوهشگر گران‌قدر است، زین‌رو برای بازانتشار این یادداشت انتخاب شد}

 

https://bayanbox.ir/view/1850375267044820618/SEKANSe-kalamat-ORIGINAL.jpg

 

فلش فوروارد:

نمی‌دانم اگر فردا روز، از خلاف آمد عادت، به فرض محال، به فرض قحط‌الرجال، زد و من نیز شاعر یا منتقد نام‌آوری شدم، وانگهی  پیش از ریزش و آویزش نهاییِ آرد و الک خویش از دنیا رفتم؛ آیا دوستانِ عزیز و خانواده گرامی‌ام همین مچاله شده‌های دورِ تخت و تاخورده‌های زیرِ فرش و پنهان‌شده‌های داخلِ صندوقچه‌ام را کتاب می‌کنند و با عنوانِ «منتشر نشده های فلانی» یا «آخرین تاملاتش» می دهند به خوردِ ملت؟ آیا رازها و حرف‌های خصوصی من نیز مورد تمسخر و شوخی غریبه‌ها واقع می‌شود؟ آیا شعرهای ناتمامِ من، یا شعرهای تمرینی و ضعیفم که خودم کنارشان گذاشته‌ام مورد نقد و بررسی جامعه ادبی و تاریخ ادبیات قرار خواهد گرفت؟ آیا ورودِ افرادِ متفرقه به حریمِ خصوصی من بلامانع اعلام می‌شود؟



فلش بک:

«بالهای بایگانی» زنده‌یاد سید حسن حسینی که منتشر شد دیگر عزمم را جزم کردم یادداشتی در همین حوالی بنویسم و گلایه‌های «تنها طرف آفتاب را گرفت» را هم در آن آفتابی کنم. اکنون که «سکانس کلمات» منتشر شده انگیزه‌ام مضاعف شده است.



نمای نخست:

از زمانِ درگذشتِ شاعر توانا و پژوهشگرِ بی‌همتا دکتر سید حسن حسینی تاکنون و تا آینده، بی‌شک «سکانس کلمات» جذاب ترین و جارو جنجال‌برانگیزترین کتابی است که از زنده‌یاد حسینی منتشر شده و خواهد شد. تردیدی نیست که این کتاب برای عاشقان سید حسن حسینی و هواداران دیرینش شگفت‌انگیز است. اما برای دیگران چطور؟ همه که از زمره‌ی عاشقان نیستند. البته بخش‌هایی مثلِ بخشِ «فرهنگ خودمانی»، بخشی از «ترجمه ها»، تعدادی از مقاله‌ها _از جمله «صدای شکفتن گل» و _... بی‌شک برای همه‌ی دوستداران ادب و هنر خواندنی‌اند. اما اگر از منظری گسترده‌تر و عام تر بخواهیم به موضوع بنگریم انتشار بخشی از این یادداشت‌ها هم از لحاظ کیفیت و قوتِ نگارش، هم از نظرِ ضرورتِ انتشار و هم با توجه به مسئله‌ی حریم خصوصیِ مؤلف، جای تردید و علامت سؤال دارند


نمای دوم:

وقتی مؤلفی از دنیا می‌رود و دیگری می‌خواهد آثاری از او را منتشر کند مسئله‌ی «وفاداری» و «امانت‌داری» مطرح می‌شود. چرا؟ این «وفاداری» و «امانت‌داری» به چه معنا هستند؟

اتفاقاً مصحح و ناظر محترم این کتاب هم در مقدمه نوشته است:

«اشاره به این نکته ضروری است که من تلاش کرده ام تا از جاده ی امانت‌داری منحرف نشوم»

بیاییم به این فکر کنیم که جاده‌ی امانت‌داری از کجا آغاز می‌شود و در کجا پایان می‌گیرد؟ بی‌شک آغازِ این جاده  حقوق مؤلف درباره اثر خویش و آبرو و اعتبار هنری اوست. دعوا سر سرانجام این جاده است. آیا منظور از امانت‌داری تغییر ندادنِ واژه‌هاست؟ اگر این باشد که این مهم در چند سطرِ بعدیِ مقدمه نادیده گرفته شده است:

«و تا جایی که امکانپذیر است {یعنی یک جاهایی امکان پذیر نیست!} هیچ جمله و یا کلمه ای از این مجموعه را حذف نکنم، اما گاه ناچار بوده ام که دستی بر ساختار برخی جمله ها بکشم و در مواجهه با یکدست کردن رسم الخط و ویرایش ساختاری و علامت گذاری این مقاله ها، منفعل نباشم»

 

همچنین در مقدمه‌ی دیگر کتاب از زبان خانواده‌ی زنده‌یاد حسینی می‌خوانیم:

«برخی از نکات و موضوعات در فضای فرهنگی، اجتماعی و سیاسی امروز قابل چاپ نبوده اند و گردآورندگان ناچار از حذف آن ها شده اند ...» و « اسم اشخاص و جای ها و نهاد ها ... در مواردی که در شرایط امروز بیم سوءتفاهم می رفته است ... حذف و ...»

 

حتماً شما به این «منفعل‌نبودن‌ها» و به عبارتی «سانسور»های مسئولِ خوانش کتاب و خانواده‌ی مرحوم حسینی حق می‌دهید، چون شما معتقدید منظور از «امانت‌داری» تغییر ندادن واژه‌ها نیست. بلکه اینجا امانت‌داری تغییر ندادن روح کلی اثر است. اما مسئله این است که در حفظ روحِ کلی اثر تا چه حد در آوردن یا نیاوردن واژه‌ها و اسامی و مطالب مجاز هستیم؟ به نظر می‌رسد ملاک و جواز این تغییرات را شیوه‌ی پیشینِ خود مؤلف فقید در انتشار کتاب‌هایش تعیین می‌کند. یعنی هم در زمینه‌ی «حدود پروا و بی‌پروایی در سخن» هم در «میزان قوت و قدرت اثر تالیفی» و هم در دیگر مسائل باید به شیوه‌ی خود مؤلف در آثار دوره حیاتش توجه داشت.



فلش بک:

پس از درگذشتِ سید حسن حسینی تا کنون حدود هفت کتاب از ایشان منتشر شده است: «در ملکوت سکوت»، «از شرابه های روسری مادرم»، «سفرنامه گردباد» (این هر سه به همتِ زنده‌یاد «قیصر امین پور») «شعر و آینه» (به همتِ «موسی بیدج)، «تنها طرف آفتاب را گرفت» (به همتِ «ساعد باقری»)، «بال های بایگانی» (به همتِ «سهیل محمودی») «سکانس کلمات» (به همت «سعید یوسف نیا»).

در سه کتابِ نخست شیوه‌ی دکتر قیصر امین پور (وصیِ سید حسن حسینی) این بوده است که اولاً شعرهایی که زین پیش در زمان حیات خود مرحوم حسینی منتشر شده‌اند (در «هم صدا با حلق اسماعیل»، «گنجشک و جبرئیل» و «نوشداروی طرحِ ژنریک») در کتاب‌های جدید تکرار نشوند، ثانیاً قوت شعرها دست کم در حد و اندازه‌ی شعرهای پیشین باشد. ایشان هم به نحو احسن از پس این مهم برآمده‌اند. این معنای حقیقیِ امانت‌داری است. یعنی آن سه دفتر شعری که مرحوم امین پور به دست داده‌اند هر یک دفتر شعر کامل و ممتازی است که خواننده با خواندنِ آن متحیر می‌شود که چرا این شعرها در زمان حیاتِ شاعر و توسط خودش منتشر نشده‌اند؟ هر کدام از آن سه دفتر هویت و شخصیت ممتازی دارد و ما اکنون از هر کدامشان به طور مجزا خاطره داریم، از طرفی همه را در حد و اندازه‌ی مؤلفش می‌دانیم. این سه کتاب واقعاً خواندنی اند. با انتشارِ این سه دفتر شعر همه گمان می‌کردند که پرونده‌ی شعرهای سید حسن حسینی بسته شده است و اگر قرار باشد کتاب دیگری منتشر شود، آن کتاب مجموعه کامل این کتاب‌ها خواهد بود (مثل مجموعه کامل شعرهای سلمان هراتی) که معنا و ارزش خاص خود را دارد. چه اینکه از ظاهر این دو کتاب بر می‌آمد که این‌ها زبده‌ی شعرهای زنده‌یاد حسینی در شعر کلاسیک (سفرنامه گردباد) و آزاد (در ملکوت سکوت) اند و حتی «از شرابه های روسری مادرم» نیز قرار بوده است در «در ملکوت سکوت» چاپ شود، اما به خاطر موضوع خاص سروده‌ها و شباهت این مجموعه به مجموعه‌ای مثل «گنجشک و جبرئیل»؛ با تدبیر مرحوم امین پور جداگانه منتشر شده است. تکلیفِ «شعر و آینه» هم که مشخص است. ترجمه‌ی یک کتاب پژوهشی است که بخش ترجمه‌اش پایان یافته بوده است و فقط قرار بر این بوده که مرحوم حسینی در بخش سوم شاهد مثال‌ها را از ادبیات فارسی بیاورد اما فرصتش دست نداده است. این کتاب باید به همین شکل منتشر می‌شد که شد بحمدلله. دو کتابِ «تنها طرف آفتاب را گرفت» و «بال های بایگانی» هم مجموعه شعر هستند که همین نفسِ مجموعه شعر بودنشان جای سؤال دارد. نکته ‏ی مهمی که در رابطه با «بال‏های بایگانی» و «تنها طرف آفتاب را گرفت وجود دارد این است که چرا شعرهای این مجموعه‌ها در سه مجموعه‌ای که پیش‌تر توسط قیصر امین پور گزینش شده است قرار نگرفته؟ اینجا دو اشکالِ عمده پیش آمده است که هر دو برخلافِ آن دو رویه‌ی زنده‌یاد امین پورند. یکی انتشار شعرهای درجه دو و معمولی (البته در کنار شعرهای خوب) است. نکته‌ی دیگر هم انتشار شعرهای تکراری است. این دو ویژگی فقط در این دو دفتر شعر اتفاق افتاده‌اند. مشکل هم به اینجا بازمی‌گردد که این دو مجموعه پس از درگذشتِ مرحوم قیصر امین پور و بی حضور و نظارت ایشان منتشر شده است. مجموعه‌ی «تنها طرف آفتاب را گرفت» که واقعاً مجموعه ی عجیب و شگرفی است. فرض کنید شما امسال یک مجموعه شعر آیینی آزاد با عنوانِ «از شرابه‌های روسری مادرم» چاپ کنید، سال بعد شعرهای آیینیِ کلاسیک را به اعتبارِ کلاسیک بودن در«سفرنامه‌ی گردباد» گردآورید، چند سال بعد همه‌ی این‌ها را باز به اعتبار «آیینی» بودن در دفتری دیگر جمع ببندید و منتشر کنید! یعنی یک شعر را به چند اعتبار تقسیم‌بندی (بسته‌بندی!) کرده و به مخاطبِ بیچاره بفروشید! احتمالاً سال آینده هم همین شعرها به اعتبارِ سالِ سرایش در مجموعه‌ی دیگری این بار به همت خانم راکعی منتشر می‌شوند تا کسی ادای دین نکرده به سید حسن حسینی از دنیا نرود! این است وضعیت شعرهای سید حسن حسینی وقتی نه خودش نه قیصر امین پور هیچ‌کدام پای کار و در قید حیات نیستند!



نمای سوم:

اگر ما بخواهیم حق امانت‌داری را درباره هنرمند فقیدی به جا آوریم، پیش‌تر و بیشتر از اینکه دقیق و حریص باشیم بر حفظ و حراست از واژه‌های او، باید حافظ اعتبار هنری او باشیم. باید حافظ حریمِ شخصی او باشیم. عوض‌بدل‌شدن یکی دو واژه به اندازه‌ی این امور اهمیت ندارند. پرسشی که می‌تواند در این مورد راهگشا باشد این است: «اگر خود او در قد حیات بود با انتشار اینگونه آثارش یا با انتشار اینگونۀ آثارش موافق بود؟» به نظر من پاسخ واضح است اما اگر شما میگویید همین پرسش هم مبهم است و هرکس برداشت خودش را از آن دارد مجبور می‌شوم پرسش‌های واضح تری را مطرح کنم:

پرسش یکم: آیا در آثار منتشرشده‌ی پیشین سید حسن حسینی قوت و کیفیت مطالب به همین نحو بودند؟ آیا بعضی یادداشت‌های ساده‌ی این استاد فقید که در حد درس نامه‌ی یک روز یک کلاس است قابل‌مقایسه با کارهایی مثل «مشت در نمای درشت» و «بیدل، سپهری و سبک هندی است»؟ البته قبول دارم در این مورد خاص در حق سکانس کلمات دارم سخت‌گیری می‌کنم، ولی همین معیار در مورد شعرها بی سخت‌گیری وجود دارد.

دو پرسش دیگر بی‌تردید شامل حال سکانس کلمات هستند:

پرسش دوم: آیا در آثار منتشرشده‌ی دورانِ حیاتِ حسن حسینی این مقدار اشاره به مسائل خصوصی وجود داشت؟

پرسش سوم: آیا در آثار منتشرشده‌ی دورانِ حیاتِ حسن حسینی این مقدار بی‌پروایی در سخن و پرهیز از ادبیات رسمی وجود داشت؟

برای روشن شدنِ منظورم از این دو پرسش، مجبورم صریح‌تر بگویم:

چه ضرورتی دارد پس از مرگِ من نوعی، مخاطبم در دفترچه خصوصی بخواند فلان شعر زیبایم را در دست‌شویی گفته‌ام؟ این کجایش ظرافت و دقت است؟ کجایش ادبیات و زیبایی است؟ کجایش امانت‌داری است؟

چه ضرورتی دارد پس از مرگم، بی توضیح و تشریح یادداشت‌های خصوصی و شخصیِ بیست سال پیشم که در حلقه‌ی کیان بودم و تفکرم با تفکر دوران پایانِ عمرم تفاوت داشت منتشر شود؟ یادداشت‌هایی که مثلاً در آن به یک شهید بزرگوار توهین کرده و گفته‌ام «قلم چماق»؟ (کسی نگوید اسم نیامده! اسمش نیامده، خودش آمده(!

آیا آن سید حسن حسینی که در سال‌های آخر عمر دوباره به حوزه هنری بازمی‌گردد، آن سید حسن حسینی که در سال‌های پایانیِ عمر پربارش _دست کم_ دو بار در «بیت رهبری» و جلسه شعرخوانی آیت‌الله خامنه‌ای حضور پیدا می‌کند راضی است این‌گونه‌اش بنمایانیم؟ باز اگر آن خاطره‌نویسی‌ها تا دهه هشتاد ادامه پیدا می‌کردند حق مطلب ادا می‌شد. البته اگر همه‌ی ما اطلاعاتمان کامل بود و می‌دانستیم برخلاف آنان که در دهه شصت و هفتاد مجیز حاکمیت را می‌گفتند و دهه هشتاد یک شبه اپوزیسیون شدند، سید حسن حسینی دهه هفتاد با تلخ‌ترین لهجه‌اش منتقد بود و دهه هشتاد با روشن‌ترین بیانش انقلابی، سکانس کلمات از این نظر خیلی نقصی نداشت.

باری در پایانِ سخن تاکید می‌کنم مخصوصاً انتشارِ واژه‌ها و توصیفاتِ غیررسمی و اندرونی ایشان (هرچند برای هوادارانشان جالب و جذاب است) از اشتباهاتِ انکار نشدنی «سکانس کلمات» است. خدا روح آن بزرگ‌مرد را غریقِ بحار رحمت و قرینِ بهار آمرزش خویش بگرداند.




فلش فوروارد:

چند روز پیش وقتی خواندم قرار است کتاب شعر دیگری از سید حسن حسینی منتشر شود، فقط گفتم: یاابالفضل!

  • حسن صنوبری
۳۰
اسفند

السَّلَامُ عَلَى رَبِیعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَیَّام

 

زیبا و چه زیبا و چه زیباست شروعش
امسال که با مهدی زهراست شروعش

وقت است که بندیم از این قرن بلا رخت
تا قرن جدیدی که هویداست شروعش

شاید به خوشی ختم شود آخر این قرن
اینگونه که خوش‌یمن و مصفاست شروعش

شاید که بهار است در این سال همه فصل
اینگونه که سرسبز و شکوفاست شروعش

شاید که بلا دفع شود، فقر بمیرد
امسال که دل‌خواه و فریباست شروعش

گر سال کهن، زخم زد و خستگی آورد
این سال نو لبریز تسلّاست شروعش

این سال نو با عشق ندارد سر دعوا
این سال نو با ما به مداراست شروعش

شادابی شعبان و دل‌انگیزی آذار
امسال عجب باب تماشاست شروعش

شاید که شباشب همه شور است و نشاط است
اینگونه که شادانه و شیداست شروعش

اینگونه که با چهارده آمد عدد سال
رمزی است که سرشار ز معناست شروعش

شاید که همین سال عجب، سال ظهور است
اینسان که در آفاق تولاست شروعش

شاید نه و... باشد دگر از راه بیاید
امسال که با یوسف زهراست شروعش

*

آن غلغلۀ روز قیامت که شنیدید
از همهمۀ سال نو پیداست شروعش

آن طالع مسعود که گفتند کواکب
وآن لحظۀ موعود، از اینجاست شروعش

وقت است که طوفان عظیمی رسد از راه
هر چند که آرامش دریاست شروعش

*

یا شاید... آن واقعۀ حتمی تاریخ
با اوست سرانجامش و با ماست شروعش!

 

شبِ نوروز ۱۴۰۰

  • حسن صنوبری
۱۷
اسفند

اگر که مظهر عدل است، ناصرالدین شاه
یقین امیرکبیر است: مردکی گمراه

کجاست سنجهٔ انصاف تا که بشناسیم
به یاری محک آن رجال از اشباه؟

عدالت از خود ما می‌شود شروع رفیق
که می‌کشیم یدک آرمان حزب‌الله

ولی قبیله‌گراییم و فکرِ سودوزیان
ولی رفیق‌نوازیم و گیجِ دولت‌وجاه

اگر که ظلمِ رفیق است: چشم می‌بندم
وگر که از دگران: می‌شوم عدالت‌خواه!

به این زبیرمآبی و طلحه‌آهنگی
به عدل کی برسد کشور رسول الله؟

تویی که لنگ‌زنان طعنه می‌زنی به جهان
به پای پر تاول طی نمی‌شود این راه

بیا و سوزن اول به تاول خود زن
ببین که راه چه مقدار می‌شود کوتاه

شما که محکمه بردید حاکمان را هم
شما که هجمه نمودید بر قشون و سپاه

شما که شعر شما گوش خلق را کر‌ کرد
شما که شعر شما پر شده‌ست در افواه

صدای وجدان را هم هنوز می‌شنوید؟
دمی به دوروبر خویش می‌کنید نگاه؟

کجا دروغ حلال و کجا ستم حق است؟
و در کدام طریق است، اعتراض گناه؟

و در کدام شریعت جناب ظالم را
شود به اسم عدالت بیاورند گواه؟

دریغ، فاصلهٔ دعوی از عمل بیش است
هزار مرتبه از دوری زمین تا ماه


***
اگر که مدعیان اهل راستی بودند
علی شکایت دل را نمی‌سپرد به چاه

 


پیشخوان: روزی‌روزگاری قلدری کوچه‌خلوتی گیرآورده بود، عربده می‌زد سر خلق الله و راحت بهشان ستم می‌کرد؛ تا اینکه شاعری محترم و شهره به تقوا آمد وسط معرکه ایستاد؛ بر سکویی بلند.

بنا به‌ ظواهر و سوابق همه توقع داشتند شاعر داد مظلومان را از ظالم بخواهد، اما آن جناب در کمال شگفتی طرف ظالم را گرفت، ظلم را توجیه کرد و به تعقیب و توبیخ جماعت مظلوم پرداخت! به قول سعدی سگ را گشاد و سنگ را بست!

همان وقت‌ها بود که جناب شاعر از من خواست ماجرا را روایت کنم. موبه‌مو همه را گفتمش، با استدلال‌ها و استنادهایی که نمی‌شد انکارشود. آنگاه ایشان بر منبر شد و فیلسوفانه سخن از نسبیت عدل و ظلم راند! از اینکه در حقیقت خوب و بدی وجود ندارد، بلکه اگر نزاعی دیدید همین خوب‌هایند که با بدی هم درگیر شدند! شگفت‌زده گفتم بزرگوار! فکرمی‌کردم آمدید داد مظلوم بستانید و در دهن ظالم بزنید؛ گفت اتفاقا آمده‌ام بگویم:
«مراقب باشید امتحان بزرگ شما این است که باید از مظلومیتتان بگذرید! به خاطر خدا!»
اینجا بود که بابی تازه از معنای قربه الی الله بر این فقیر گشوده شد!

الغرض، خبر تازه اینکه شنیدم همین جناب شاعر اخیرا شعری سروده‌اند در ستایش عدالت و عادلان!

بله دفاع از ظلم عیبی ندارد، ستایش عدل هم، ولی جمع‌شان عیب دارد جان برادر! حد نگه دارید و حیای دیگران را به حمق‌شان تفسیر نکنید!

البته ما فعلا بر سر همان مراقبه‌ایم، اما دیدم بد نیست به همین مناسبت یکی دیگر از شعرهای آن ایامم را اینجا بنویسم.

 

  • حسن صنوبری
۰۷
اسفند

آمد علی که وضع جهان را عوض کند
اوضاع بی‌حساب زمان را عوض کند

تن را رها کند ز تنش‌های بی‌هدف
جان را عوض کند، هیجان را عوض کند

تا عطر باغ‌های خرد را به رخ کشد
تا راه رودهای روان را عوض کند

آمد علی ز کارگه جبر و اختیار
تا نقشه‌های کاه‌کشان را عوض کند

آمد علی که سلطۀ شر را به‌هم زند
تا اقتدار دور بتان را عوض کند

با ذوالفقار خویش رسیده ز راه تا
ظلم نهان و عدل عیان را عوض کند

این رودخانه جانب مرداب می‌شتافت
آمد علی که این جریان را عوض کند

در کاخ ظالمان و به کوخ ستمکشان
جای بهار و جای خزان را عوض کند

تا در کمان فقر، نباشد فقیر، تیر
آمد علی که تیر و کمان را عوض کند

پس تیر عدل را به کمان خدا گذاشت
تا سوی ظلم خط و نشان را عوض کند

با قلدران به سختی و با کودکان به مهر
آمد علی که طرز بیان را عوض کند

دست عقیل سوخت به آتش که تا مگر
این پنبه‌های گوش گران را عوض کند

تا که یتیم رنج یتیمیش کم شود
آمد علی که رسم زمان را عوض کند

در چارسوق کهنۀ دنیا رسید تا
معنای لفظِ سود و زیان را عوض کند

آنقدر کار کرد در آن آفتاب داغ
تا شأن و قدر کارگران را عوض کند

آنقدر عاشقانه خدا را ستود تا
در ما حضور وهم و گمان را عوض کند

تا خون تازه در رگ انسان بیاورد
این قلب‌های بی‌ضربان را عوض کند

آمد علی که مومن و کافر، که مرد و زن
آمد علی که پیر و جوان را عوض کند

از کعبه آمده است برون تا دومرتبه
فکر تمام طوف‌کنان را عوض کند

 

*

ما حاضریم عالم خود را عوض کنیم؟!

_ آمد علی که عالممان را عوض کند

 

 

شب سیزدهم رجب، 1399

  • حسن صنوبری
۰۱
اسفند

تا نشکفد بر پای ما زنجیرهای تازه‌ای
رویید بر دستان ما شمشیرهای تازه‌ای

ای قصه‌های راستین، ای خواب‌های پیش از این
امروز داریم از شما تعبیرهای تازه‌ای

از جنگ و صلح و عشق و کین، از شوکتِ این سرزمین
در قاب چشم ما ببین تصویرهای تازه‌ای

با غربت یاران خود، با خون سرداران خود
داریم از کار جهان تفسیرهای تازه‌ای

این خون که راه افتاده تا جاری شود در قلب‌ها
بی‌شک گذارد بر زمین تأثیرهای تازه‌ای

گر هست کیدِ کاهنان، درهم بپیچد ناگهان
تقویم‌های کهنه را تقدیرهای تازه‌ای

بانگ سروش آید همی، بشنو به‌گوش آید همی
آوازهایی تازه با تحریرهای تازه‌ای

خندد به مکر روبهان امروز لب‌‌های جهان
پر کرده وقتی بیشه‌ها را شیرهای تازه‌ای

هنگام طوفان آمده، دیوان! سلیمان آمده
آرش به میدان آمده با تیرهای تازه‌ای

***

شد دولت شب سرنگون، شد تخت شیطان باژگون
صبح است و بر بام جهان تکبیرهای تازه‌ای

  • حسن صنوبری
۳۰
بهمن

سیدمحمدرضا سعیدی، سیدعلی اندرزگو، سیدمحمدعلی قاضی طباطبایی، سیدعبدالحسین دستغیب، سیداسدالله مدنی، سیدمحمد حسینی بهشتی، سیدموسی صدر، سیدعلی‌اکبر ابوترابی، سیداسدالله لاجوردی، عطاالله اشرفی اصفهانی، مرتضی مطهری، محمدعلی رجایی، محمدجواد باهنر، محمد صدوقی، محمد مفتح، علی قدوسی، مرضیه حدیدچی دباغ، محمد مهرآیین، محی‌الدین حائری شیرازی، محی‌الدین انواری، سیدعلی خامنه‌ای، احمد احمد، مهدی غیوران و...

این آدم‌ها، این اسم‌های مظلوم و عظیم و عزیز، که شدیدترین شکنجه‌های ساواکی‌های در اسرائیل آموزش‌دیده را تحمل می‌کردند، که کمک کردند تا ۲۵۰۰سال تاریخ پادشاهی پدرپسری در ایران ورق بخورد (و بسیار اسم دیگر) آدم‌هایی نبودند که بنشینند و صبر کنند تا کسی یا سیستمی یا دولتی از بالا بیاید و کاری کند. همچنین آدم‌هایی نبودند که خودشان را عقل کل بدانند تاحدی که نتوانند نظر رهبرشان را بپذیرند. نه منفعل رسانه‌ها بودند، نه پا روی پا انداخته بودند به انتقاد و فحش و مطالبه و تمسخر این و آن؛ تا وجدانشان از انجام مسئولیت‌های بر زمین مانده آسوده باشد. این‌ها با حرف و شعار و انتظار از دیگران مبارزه نکردند، با عمل مبارزه کردند. نه‌تنها تا آخرین نفس و آخرین قطرۀ خون پای علم کسی که نزد خداوند حجت داشت، یعنی «امام خمینی» ایستادند، بلکه همه‌شان شده بودند یک امام خمینی: خمینی‌وار مبارزه می‌کردند. این شد که پیروز شدند در برابر چیزی که شکست‌ناپذیر می‌نمود طبق تمام تحلیل‌های آن زمان.

معتقدم اگر فقط یک نفر از این آدم‌ها با همین اعتقادات و همین میزان اخلاص در مبارزان مصر بود، مصر به این وضع دچار نمی‌شد (که قبل از ایران مبارزه‌اش را شروع کرد و چهل‌وچندسال پس از پیروزی انقلاب ایران از روز اول خودش هم عقب‌تر است) اگر در مبارزان فلسطین بود، پیروزی بر اسرائیل اینقدر تاخیر نداشت (که قبل از لبنان مورد هجوم اسرائیل قرار گرفت و اینهمه سال بعد از پیروزی لبنان هنوز سر جای اول است). این جدا از اینکه نشانۀ «حقانیت مذهب» است نشان از اهمیت فرد در حرکت جامعه دارد. اینهمه تحلیل و نظریه از فهم انقلاب ۵۷ عاجز بودند چون فقط به ایدئولوژی‌های سیاسی و نظریه‌های کلان فلسفی و اقتصادی و اوضاع اجتماعی نظر می‌کردند. هیچکدامشان نرفتند از نزدیک تک‌تک این مبارزان مسلمان را ببینند و پی به عظمتشان ببرند. نرفتند ببینند آخر این مبارز مسلمان جدا از ایدئولوژی و ظاهر قصه چه فرقی داشت با دیگر مبارزان؟ نرفتند ببینند چرا این‌ها برخلاف مبارزان لیبرال نمی‌ترسیدند؟ چرا برخلاف مبارزان مارکسیست دیگرمبارزان را لو نمی‌دادند؟ چرا در زندگی شخصی و فردی‌شان اینقدر شریف و اخلاقی بودند؟ چرا اینقدر «آدم» بودند؟

پیروزی انقلاب اسلامی، از بارزترین نشانه‌های حقانیتِ نظریه «تقدم اخلاق بر عقیده» است.

امام خمینی جدا از اینکه خود دارای تربیت معنوی عمیق و شگرفی بود، به جای جاروجنجال و قیل‌وقال، عمر گذاشت و «انسان» تربیت کرد و همین «انسان»ها سرانجام جامعه را و تاریخ را و عالم را عوض کردند

ما هم کاش به جای جامعه وجهان، دنبال «انقلاب» در «فرد»، در «خود» باشیم.

  • حسن صنوبری
۲۰
بهمن

«انگیزۀ ترامپکشی و جشن انقلاب ایران»

 https://bayanbox.ir/view/6562578687900509133/%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D9%86%DB%8C%DA%A9%D8%B3%D9%88%D9%86-%DA%A9%D8%B4%DB%8C-%D9%88-%D8%AC%D8%B4%D9%86-%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8-%D8%B4%DB%8C%D9%84%DB%8C.jpg

 

یک

 آدمهای عاشق عصبانی نمیشوند، دستکم به این راحتیها، دستکم برای مسائل پیش پا افتاده، اما وقتی عصبانی میشوند، عصبانی میشوند! شدیدتر و شعلهورتر و خشمآگینتر از آدمهای معمولی.

پابلو نرودا یکی از آن عاشقهای عصبانی بود، وگرنه شاعر گل سرخ را به عصبانیت و سیاست چه کار؟ او را عصبانی کردند دشمنان خارجی و خائنان داخلی کشورش. این شد که مجبور شد در آخرین دفترش بگوید: «خداحافظ عشق! میبوسمت تا فردا!» 

 

دو

 زندهیاد پابلو نرودا (Pablo Neruda)، با نام اصلی «ریکاردو الیسر نفتالی ریس باسوآلت» (Ricardo Eliecer Neftalí Reyes Basoalto) شاعر و سیاستمدار انقلابی مشهور اهل شیلی را شاید بتوان بزرگترین شاعر ضدآمریکایی جهان دانست. البته که جدا از فعالیت‌ها و شعرهای سیاسی، او در شمار برترین شاعران و عاشقانهسرایان روزگار خود بود و از این نظر با «ناظم حکمت» دیگر شاعر عاشقانهسرا و ضدآمریکایی ترک قابل مقایسه است. اهدای جایزه نوبل 1971 به پابلو نرودا، خود شاهدی بود بر اینکه نمیتوانستند جایگاه ادبی او را نادیده بگیرند. اما اتفاقاتی که برای سرزمینش رخ داد از او یک شاعر تمام عیار سیاسی، وطنپرست و ضدآمریکایی ساخت. او برای ملی ماندن صنعت مس کشورش و پایان دادن به اعمال نفوذها، چپاولها و دزدیهای آمریکاییها و غربیها از کشورش، خشاب قلمش را با گلولههای آتشین شعر پر کرد و در کنار رئیس جمهور مردمی کشورش «سالوادور آلنده» به جنگ دشمنان و مهرهگردانان خارجی و خائنان و مهرههای داخلی رفت. تا اینکه دوازده روز پس از کودتای پینوشه در 1973، بمباران کاخ ریاست جمهوری و مرگ آلنده، شاعر آزادهی ما نیز توسط ایادی کودتای آمریکایی  مسموم و به قتل رسید.

هشت ماه پیش از زمان کودتا آخرین مجموعه شعر نرودا با عنوان صریح، انقلابی و ضدآمریکاییِ «فراخوانی برای کشتار نیکسون و شادمانی برای انقلاب شیلی» (A call for the destruction of Nixon and praise for the Chilean Revolution ) نگاشته شد. کتابی که تا هفت سال پس از کودتا اجازه انتشار در شیلی را پیدا نکرد و نشر و توزیع جهانی کتاب نیز بیش از این زمان به طول انجامید، با اینکه مولفش بزرگترین شاعر و چهره هنری شیلی بود.

باید توجه کرد بسیاری از هنرمندان برتر جهان با افشاگریهای نرودا نسبت به این موضوع واکنش نشان دادند.  «گابریل گارسیا مارکز» که به نظرم میتوانیم او را بزرگترین نویسنده روزگار خود بدانیم، در اینباب کتابی نوشت با عنوان «مرگ سالوادور آلنده» و «کاستا گاوراس» که میتوان او را بزرگترین کارگردان سیاسی امروز  جهان نامید فیلم «گمشده» خود را در حاشیه همین کودتا ساخت.

https://bayanbox.ir/view/4859573127476513208/pabloneruda-1.jpg

سه

 سال 1364 درگرماگرم فضای انقلابی و آمریکاستیز دهه شصت ایران، «نشر چشمه» اقدام به انتشار ترجمه فارسی این کتاب با عنوان «انگیزه نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» در 92صفحه کرد و اینگونه شد که پس از سالها ترجمه عاشقانههای نرودا، اینبار پای نرودای سیاسی و ضدآمریکایی هم به ایران باز شد. هردو مترجم کتاب یعنی «فرامرز سلیمانی» و «احمد کریمی حکاک» علیرغم پیشگفتار انقلابی، شورانگیز و ضدآمریکاییشان بر کتاب، از جرگه روشنفکران بودند و در سالهای آینده خود راهی و ساکن آمریکا شدند! (اینجا هم میتوان تکرار آن داستان تکراری تغییر قبله روشنفکران از چپ به راست را مشاهده کرد!) کتاب در آن سالها با استقبال فراوانی مواجه شد اما به طرز عجیبی دیگر منتشر نشد. سال 1383 باردیگر کتاب در 107صفحه منتشر شد. نشر مجدد کتاب با استقبال بیشتر مخاطبان مواجه شد و باعث شد کتاب طی مدت زمان اندکی چهار چاپ بفروشد. سال 1384 با بازگشت گفتمان عمومی ایران به آرمانهای نخستین انقلاب اسلامی و تشدید انگیزههای وطنگرایی و بیگانهستیزی و در نتیجه روی کار آمدن مدعی جدید این آرمانها یعنی محمود احمدینژاد؛ نشر چشمه علیرغم استقبال مخاطبان و بازار پذیرندهی این کتاب از انتشار مجدد آن خودداری کرد. طی تمام سالهای دولتمندی آقای احمدینژاد و یکی دوسال پس از آن، «انگیزهی نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» جنس نایاب بازار کتاب بود. بازار پر شده بود و هرروز پرتر میشد از عاشقانههای پابلو نرودا و انگار بین مترجمان رنگارنگ و نشرهای جورواجور جریان روشنفکری برای ترجمه آثار غیرسیاسی و خنثای نرودا مسابقهای بزرگ برپا بود. حتی در کتاب «مجموعه آثار»ی که یکی از نشرهای روشنفکری از نرودا منتشر کرد هم هیچ اثری از این شعرها نیافتم! سرانجام میشد گفت وجهه ضدآمریکایی و سیاسی بزرگترین شاعر ضدآمریکایی جهان در سرزمین بزرگترین انقلاب ضدآمریکایی جهان سانسور شد!

سال گذشته یکی از مترجمان کتاب (جناب فرامرز سلیمانی) در آمریکا درگذشت و در ماههای اخیر بالاخره نشر چشمه راضی شد تا پس از سیزده سال بایکوت کتاب خود! «انگیزه نیکسونکشی...» را منتشر کند، یعنی در روزگاری که گفتمان آمریکاگرا و دولتی که باب مذاکره و امتیازدادن به آمریکا را باز کرد در کشور مستقر و مستحکم شده است.

 گفتیم «انگیزه نیکسونکشی و جشن انقلاب شیلی» طی یک سال به چاپ چهارم رسید، اما چاپ پنجم سیزده سال به طول انجامید! چرایی این امر هرچه باشد دیگر برایم مهم نیست و نفس این اتفاق را به فال نیک میگیرم و از نشر مذکور و دستاندرکاران مربوطه کمال تشکر را دارم. از اولین روزهایی که با نردوا و شعرهایش آشنا شدم دنبال این کتاب بودم و امروز خوشحالم که این کتاب را در دسترس مخاطبانش میبینم. هرچند روزگاری که تأثیرگذاری کتاب به مراتب بیشتر بود جایش میان ما خالی بود!

 

چهار

داشتیم از عشق و عصبانیت سخن میگفتیم: از ملزومات عشق غیرت است. بیگانهستیزی نمود غیرتِ عشق به میهن است.

نرودا در بخشهای آغازین پیشگفتار خود بر کتابش -که از زیباترین و خلاقانهترین پیشگفتارهایی است که تاکنون بر کتاب شعری خواندهام- میگوید:

 « در این کتاب احضار، محاکمه و احتمالا نابودی نهایی مردی با سلاح سنگین شعر انجام میگیرد. کاری که برای نخستین بار به صورت عمل در میآید.

 تاریخ ظرفیتهای شعر را برای ویرانی نشان داده است و از این روست که من بدون هیچ تأخیری بدان اقدام میورزم.

نیکسون جنایتهای بسیار کسان را که پیش از او به خیانتکاری پرداختهاند تکمیل کرده است. او در اوج خود، پس از موافقت با آتشبس در ویتنام، ناانسانیترین، ویرانگرانهترین و جبونانهترین بمباران تاریخ جهان را دستور داد

تنها شاعران میتوانند او را در برابر دیوار قرار دهند و با مرگبارترین گلولهها سوراخسوراخش کنند.

وظیفهی شعر -از راه قدرت آواها و نواها- تحقیر او به صورت تکهپارهئی بیقابلیت است.

او در محاصرهی اقتصادی دست داشت تا بدین ترتیب انقلاب شیلی را به انزوا بکشاند و نابود کند...»

 

نرودا پیشگفتار انقلابی و شورمندانهاش را با این سطرها به پایان میبرد:

 « از هیچ کس پوزش نمی طلبم. سرودهای من در برابر دشمنان مردمم، به مانند سنگهای آرائوکانیها ، سخت و تازنده است.

این عملیات ممکن است عملیات کوتاهمدتی باشد، اما من آن را به انجام میرسانم و به کهنترین سلاح، شعر، توسل میجویم. سرود و دفتر، چه توسط کلاسیکها و چه توسط رمانتیکها به یک منظور به کار برده شده و هدف آن نابودی دشمن بوده است.

حالا به جای خود! می خواهم شلیک کنم!

نرودا / ایسلانگرا / ژانویه 1973 »

 

https://bayanbox.ir/view/4467084329818821171/Pablo-Neruda-1963.jpg

پنج

نرودا در شعرهای این کتاب بارها و بارها آمریکا و رئیسجمهورش را اعدام انقلابی میکند. چه به خاطر جنایاتش در کوبا، چه به خاطر جنایاتش در ویتنام و چه به خاطر دشمنیهای پنهان و آشکارش با انقلاب، صنعت، پیشرفت، استقلال و مردم شیلی. ما ایرانیها وقتی این شعر این تاریخِ منظومِ جنایات آمریکا در شیلی و آمریکای جنوبی- را میخوانیم حس نمیکنیم حرفهای تازهای میشنویم، حس میکنیم این کتاب کتاب ماست، تاریخ جنایات آمریکا در حق ماست، اموری که در آستانه جشن انقلاب ما و ایام دهه فجر بیشتر به یادمان میآید: تحریم، فریب، تلاش برای منزوی کردن یک کشور، مانعتراشی در جهت پیشرفت و استقلال یک کشور، بمباران تبلیغاتی، ترور فیزیکی و غیرفیزیکی نخبهها و چهرههای برتر و موثر انقلاب، پاشیدن بذر نفرت و کدورت بین افراد و اقوام یک ملت، تلاش برای کودتای نرم و سخت و ... همه دشمنیهاییست که طی این سیوهشت سال با ایران و انقلابش هم شده است؛ و البته در حق اکثر کشورهایی که خواستهاند آزاد و مستقل و خودساخته باشند، این ویژگی است که این شعرها را -به رغم توجه و تمرکزشان بر تاریخ و جغرافیایی خاص و محدود- جهانی و فرازمانی میکند. به قول عینالقضات: «این شعرها را چون آیینه دان!» حالا میتوانی واژهها را در آیینه اینگونه ببینی:

انگیزهی اوباماکشی و جشن انقلاب ایران

انگیزهی ترامپکشی و جشن انقلاب ایران

انگیزهی بایدنکشی و جشن انقلاب ایران

...

شش

از سطرهای کتاب:

1.      «مردمان عشق و خرد
که در آنسوی دورافتادهی این سیاره
در ویتنام در کلبهای دوردست
کنار شالیزارها، سوار بر دوچرخههای سفید
عشق و سعادت میساختند:

مردمی که نیکسون نادان
بی
آنکه حتی نامشان را بداند
فرمان قتلشان را صادر کرد!»

 

2.      «کاغذ از هم میدرد و قلم درهم میشکند
تا نام تبهکاری را رقم زند
که از کاخ سفید مشق آدمکشی میکند»

 

3.      «صلح، اما نه صلح او!»

4.      «و قاضی سختگیر آن شاعری است
که مردم به او گل سرخ دادهاند»

5.      «از ما کشوری ساختهاند،
زخمخوردهی زندانها و شمشیرها»

6.      «من به کوبای موقر نیز میاندیشم
که سر به استقلال برافراشت
و «چه»، رفیق گردن
فراز من،
که با «فیدل» آن رهبر شجاع،
برخاست دربرابر خاشاک و کرم
ها:
ستارهی کارائیب
در آسمان آمریکای ما.»

 

https://bayanbox.ir/view/8634619695812204778/pabloneruda-2.jpg

 

هفت

از شعرهای کوتاه کتاب:

 

1.      حکم دادگاه

به دعوت من تمامی زمین
_که میبینی
در سرودم گنجیده است_
حکم بهار را قرائت خواهد کرد.

رودررو، خیره در اسکلت تو
تا دیگر هرگز مادری
بر سرزمینی ویران خون نگرید

و در زیر آفتاب، در زیر ماهی غمزده، بر دوش نکشد
کودکی را که من اکنون _خواهر! رفیق!_
چون شمشیری تا پس گردن نیکسون بلند می
کنم!

 

2.      من اینجا میمانم

من کشورم را پارهپاره نمیخواهم
با هفت خنجر خونین.
من می
خواهم آفتاب شیلی برآید
بر فراز خانههای نوساز.

برای ما همه جایی هست در دیار من.

بگذار آنان که خود را زندانی میپندارند
گورشان را گم کنند با ترانههاشان

دولتمندان همیشه بیگانه بوده اند
بگذار عمههاشان را بردارند و بروند میامی!
من اینجا می مانم تا با کارگران هم آوا شوم
در این تاریخ و جغرافیای نو

 

3.      پیروزی

و بدینسان با آلنده به میدان آمدم:
معمای حکومتی شورشی
انقلاب قانونی شیلی
که گل سرخی فراگیر است.

و با حزبم بود
(به زیبایی راهپیماییهای مردم)
که یکروز این جادهی انقلابی
به جهان پیوست.

و من شرابمان را به سلامتی مردم بالا میبرم
در جامی به بلندای سرنوشت

 

هشت

امیدوارم به زودی ترجمهای بهتر و شیواتر از این مجموعه شعر به دست مخاطبان پارسیزبان برسد، چه اینکه این ترجمه با همه ارجمندی و ارزشمندیاش، در بعضی شعرها نارساییهای بسیار دارد.

 


پ‌ن: این یادداشت نخستین بار در بهمن ماه 95 با عنوان «انگیزه ترامپ‌کشی و جشن انقلاب ایران» منتشر شده است

 

  • حسن صنوبری
۱۹
بهمن

https://bayanbox.ir/view/4106804083468438063/%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%A7%D8%AD%D9%85%D8%AF.jpg

 

از کتاب‌ها و شخصیت‌هایی که خیلی دلم می‌سوزد چرا یک کارگردان باشعور نمی‌سازدش، چه سریالی چه سینمایی (و بیشتر به نظرم سریالی) «خاطرات احمد احمد» است. بس که این خاطرات فراز و نشیب دارند، ملموس و جزئی و دقیق و صادقانه روایت شده‌اند و عمیقا دراماتیک‌اند.

زندگی احمد احمد یک زندگی عادی نبوده. خودش هم. ما چنین زندگی‌های شگفت و آدم‌های بزرگی را در تاریخ همین امروز خودمان داریم _کنارمان دارند نفس می‌کشند_ و باز می‌خواهیم با تخیل‌های قد کوتاه شخصی، آثاری شعاری و سطحی درباره تاریخ و انقلاب بسازیم؛ آثاری که بیشتر از اینکه برگرفته از واقعیت باشند، برداشتی ضعیف از آثار داستانی یا تلویزیونی قبلی خود هستند.

فقط یکی از نکات مهم این کتاب این است:

احمد کسی نبوده که از اول تا آخر فقط عضو یک جریان بوده باشد، او در بین گروه‌های مختلف مبارزه و با جهان‌بینی‌های گوناگون و متضاد زندگی کرده، برای بسیاری‌شان قابل احترام بوده و از همه‌شان روایت‌های دست اول ارائه کرده: حزب ملل، انجمن حجتیه، حزب الله، سازمان مجاهدین و ...

کتاب خاطرات احمد احمد از پرفروش‌ترین و محبوب‌ترین آثار در زمینه روایت تاریخ انقلاب است و از این نظر در کنار آثاری چون کتاب‌های خاطرات مرضیه حدیدچی و عزت شاهی قرار می‌گیرد. (نگارش هر سه کتاب از سوی انتشارات سوره مهر به جناب محسن کاظمی سپرده شده است).

در مطالب پیشین گفتم به نظرم بهترین کتاب‌ها برای پاسخ به این پرسش که «چرا انقلاب شد»، «در خدمت و خیانت روشنفکران» آل احمد و «انقلاب تصورناپذیر در ایران» کورزمن است برای کسانی که هیچ زمینه ذهنی و طرفداری نسبتی به هیچ جهان‌بینی‌ای ندارند. اما برای کسانی که باورهای انقلابی یا مذهبی دارند و دستکم به اسلام بدبین نیستند، بهترین کتاب‌ها چنین کتاب‌هایی‌اند. کتاب‌هایی که تجربۀ عینی و مستقیم دلیرترین مبارزان علیه رژیم پهلوی را بی‌کم‌وکاست روایت کرده‌اند. و این میان کتاب احمداحمد از بهترین‌هاست.

توفیق داشته‌ام و طی سال‌ها به علل گوناگون خدمت بسیاری از مبارزان دوران ستم‌شاهی رسیده‌ام. بعضی را با شناخت کامل و بعضی را با شناخت کم. آقای احمد کسی بود که با شناخت کم محضرش رسیدم ۱۱سال پیش، در اوج شلوغی‌های ۸۸. با اینحال تاثیری که عظمت شخصیت این مرد و آزادگی و شرافت و صداقتش در من گذاشته هنوزکه‌هنوز است باقیست و ایشان را برای من با بیشتر مبارزان (که همه عزیز و بزرگوارند) متمایز می‌کند.

خلاصه که بهمن ماه را دریابیم، برای خواندن از بزرگترین انقلاب تاریخ معاصر.

.

  • حسن صنوبری
۱۸
بهمن

https://bayanbox.ir/view/4751643788431510213/%D8%A7%D9%86%D9%82%D9%84%D8%A7%D8%A8-%D8%AA%D8%B5%D9%88%D8%B1%D9%86%D8%A7%D9%BE%D8%B0%DB%8C%D8%B1-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86.jpg

 

کتاب خیلی ارزشمندی که حیفم می‌آید این ایام معرفی‌اش نکنم «انقلاب تصورناپذیر در ایران» است نوشتۀ پژوهشگر آمریکایی جناب «چالرز کورزمن». مخصوصا که دهه فجر را پیش رو داریم و بهمن‌ماه یک‌جورهایی فرصت مطالعاتی عمومی برای این سوال مهم است:

«چه شد که انقلاب شد؟»

هر مخاطبی دلش می‌خواهد «راستش» را بداند

و هرگوینده‌ای مدعی است که دارد «راستش» را می‌گوید

تمام رسانه‌های فارسی‌زبان با هر گرایشی این ماه سرگرم پاسخ به این سوال عظیم‌اند. جدا از انبوه کتاب‌ها، میزگردها، مقاله‌ها، سخنرانی‌ها و ویژه‌نامه‌هایی که در زمان‌های دیگر هم به این سوال پاسخ داده‌اند. اینکه شرایط قبل از انقلاب «واقعا» چگونه بوده و چه چیزهایی اولا عامل آن قیام عظیم سراسری مردمی و ثانیا باعث فروپاشی یک پادشاهی قدرتمند و سرکوبگر و وابسته به ابرقدرت‌ها شده.

اما حالا واقعا راست ماجرا چیست؟

اول نظر شخصی خودم را می‌گویم صادقانه، بعد می‌گویم این کتاب چه کمکی می‌تواند بکند به همه کسانی که با نظرهای مختلف و مخالف دنبال پاسخ این پرسش‌اند.

بی‌تعارف من معتقدم پاسخ راست حسینی و دقیق به این سوال را باید در خاطرات شفاهی و زندگینامۀ مبارزان مظلوم مسلمان پیدا کرد. از گرامیانی مثل زنده‌یاد بانو «مرضیه حدیدچی» و همچنین جناب «احمد احمد» بزرگ‌مرد شریف و آزاده (که امیدوارم هرجا هستند سالم و سرحال باشند) تا شهیدان بزرگی مثل شهید اندرزگو، شهید آیت‌الله سعیدی، شهید رجایی، شهید لاجوردی و... . چون از این آدم‌ها شریف‌تر، راست‌گوتر، خالص‌تر، باتقواتر و رنج‌کشیده‌تر در تاریخ معاصر ایران و جهان نمی‌شناسم. این نظر من است. پس «انقلاب تصور ناپذیر در ایران» بیانگر اعتقادات من نیست، معتقد نیستم هرچه نوشته درست نوشته و با بسیاری از بخش‌هایش مخالفم. اما چرا می‌گویم مهم و خواندنی است؟

چون اکثر آثاری که درباره دوران پیش از انقلاب نوشته‌شده‌اند با جهان‌بینی‌ها و سوگیری‌های خاصی همراه بوده و از یک پایگاه فکری با یک تفسیر خاص از جهان برخاسته: یا مسلمانان انقلابی نوشته‌اند، یا مارکسیست‌ها و چپ‌ها و وابستگان به شوروی، یا لیبرال‌مسلک‌ها و وابستگان به آمریکا و انگلیس. همین. گروه چهارمی هم وجود ندارد به آن صورت. خب نتایج پژوهش این سه گروه عمده، پیش از مطالعۀ پژوهششان و حتی پیش از آغاز و انجام پژوهششان تقریبا مشخص است! اما آثاری مثل انقلاب تصورناپذیر در ایران کورزمن، یا «در خدمت و خیانت روشنفکران» نوشته «جلال آل احمد» (که قبلا معرفی‌اش کرده‌ام) اینگونه نیستند. این‌ها از یک پایگاه فکری عقیدتی خاص نشات نگرفته‌اند و روحیه جستجوگری، پژوهشگری و پرسشگری در آن‌ها بسیار شدیدتر از باورهای پیشینی است. به‌همین خاطر است که گرچه من تمام نتایج پژوهششان را قبول نداشته باشم، اما می‌فهمم این دو کتاب برای تمام افراد با تمام گرایش‌ها ارزشمندند و هرکسی می‌تواند با هر عقیده‌ای همراهشان شود. این است که می‌گویم این دو را هر ایرانی شعورمندی بخواند به دردش می‌خورد، اگر بخواهد بفهمد در این مملکت چه اتفاقی افتاده و ما الآن کجای تاریخ خودمان هستیم.

البته که «آل احمد» آزاده‌تر و شریف‌تر و در میانۀ میدان‌تر است از کورزمن و «کورزمن بی‌طرف‌تر و بی‌قیدتر و ته‌نشین‌شده‌تر.

 

پ‌ن۱: پارسال پیارسال که می‌خواندمش، هر شب از دهه فجر یک صفحه منتخبم از کتاب را استوری می‌کردم برایتان. هایلایتش موجود است و می‌توانید آنجا کتاب را تورق کنید

پ‌ن۲: سطرهایی از انقلاب تصورناپذیر در ایران را در ادامه بخوانید؛

کتاب با این سطرها شروع می‌شود:
«همچون بسیاری از آمریکاییان، من نیز اولین‌بار وقتی با ایران آشنا شدم که دیپلمات‌های آمریکایی در سال ۱۳۵۸ گروگان گرفته شده بودند. ربع قرن گذشته است و من هنوز خشم را به یاد می‌آورم. یادم می‌آید که همراه با چندنفر از همکلاسی‌های دبیرستانم، در یک راهپیمایی ضد ایران شرکت کردم. در ساعت اوج ترافیک، بیرون یک مسجد ایستاده بودیم و پلاکاردهایی را بالای سرمان تکان می دادیم که رویش نوشته بودیم: «اگر از آیت الله متنفرید بوق بزنید». خیلی از رانندگان بوق می‌زدند. احتمالا آن‌ها نمی‌دانستند - همان طور که ما هم نمی‌دانستیم  که آن مسجد وابسته به عربستان سعودی ست و سعودی‌ها و ایرانی‌ها به دو مذهب مختلف از اسلام معتقدند (سنی و شیعه) و دولت‌های اسلامی عربستان و ایران نیز خصومتی دوطرفه با همدیگر دارند. بعدها وقتی یکی از معلمانم این نکته را برایم گوشزد کرد، پاک خجالت‌زده شدم.

وقتی مطالعه تاریخ ایران را شروع کردم، فهمیدم وقتی ما به «آیت الله» ارجاع می‌دادیم چقدر گمراه بودیم. چراکه آیت‌الله‌های بسیاری وجود دارند و از قضا، سید روح الله خمینی  آماج انتقادات ما  دیگر در ایران با این نام خوانده نمی‌شود. در سال ۱۳۵۷ و در خلال انقلاب، با عنوان «امام» به او ارجاع می دادند، لقبی منحصربه فرد که او را از دیگر پیشوایان مذهبی درجه اول شیعه متمایز می‌کرد. اینکه در غرب همچنان او را با تعبیر «آیت الله» می‌خواندند، نشان‌دهندۀ بی‌توجهی یا خصومت بود...»

  • حسن صنوبری
۲۸
دی

ماهی که بود از روشنی، خورشید مبهوتش
اینک ببین خوابیده پشت ابر تابوتش


این پیکر زهراست؟ یا نور خدا؟ بنگر
از قعر ناسوتش روان تا شهر لاهوتش

آه این جوان را با چه رویی روزگار پیر
در خاک پنهان می‌کند با دست فرتوتش؟

گفت آنکه: «دارد فاطمه پیراهنی ساده»
از خون ندید اکنون مگر تزیین یاقوتش؟

ای کاش باشیم آن زمان که فاش خواهد شد
راز مزار مخفی و اندوه مسکوتش

روزی که گیرد انتقامی سخت و بی‌مانند
طالوت این آخرزمان از جور جالوتش

***

آن سرزمینِ بت‌پرستی که تو را نشناخت
یا فاطمه! نفرین حق بر جبت و طاغوتش

  • حسن صنوبری
۱۷
دی

https://bayanbox.ir/view/3440693854042494981/%DA%A9%D8%A7%D9%88%D8%B1-%D9%85%D9%88%D8%B3%DB%8C%D9%82%DB%8C-%D8%B1%D9%88%D8%AD-%D8%AF%D9%85%D8%A7%D9%88%D9%86%D8%AF-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

روح دماوند
(با یاد شهید محسن فخری‌زاده)

خواننده: ساسان نوذری
شعر: حسن صنوبری
تنظیم‌کننده: امیر جمالفرد
ملودی: ابراهیم ناصری
نوازنده تار: کیان دارات
نوازنده ارکستر زهی: عرفان پاشا
طراح پوستر: سمیه صاحبی
تهیه‌شده‌در باشگاه ترانه‌وموسیقی راه

 

دانلود آهنگ روح دماوند با کیفیت اصلی

متن شعر دماوند

 

پ‌ن: کم‌وزیادهای متن ترانه به نسبت غزل اول:

ترانه سه بیت غزل را ندارد و به جایش برای بخش ترجیع، پیشنهاد دادم مصرع یکی مانده به آخر را به این صورت توسعه بدهم:

من بغض یتیمانم و هم گرز دلیرانم و هم آه غریبانم و هم غیرت ایرانم و هم سیلی دورانم و هم رستم دستانم و‌ هم سام‌ نریمانم و هم تندر و طوفانم و هم ...

 

  • حسن صنوبری
۱۶
دی

https://bayanbox.ir/view/7643579096495237839/%D8%A2%DB%8C%D8%AA-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%AA%D9%82%DB%8C-%D9%85%D8%B5%D8%A8%D8%A7%D8%AD-%DB%8C%D8%B2%D8%AF%DB%8C.jpg

چهار تا محمد تقی مصباح یزدی داریم. که با هم متفاوت‌اند. غرض من توجه به چهارمین چهره است که مغفول‌تر است.

یکی مصباح فیلسوف است. که جایگاهش غیرقابل انکار است برای دوست و دشمنش. چه تسلط علمی ایشان بر متون فلسفی در مقام یک فلسفه‌دان و چه تمحض استدلالی‌شان در مسائل فلسفی در مقام یک فیلسوف، امروز دست‌کم در تمام سرزمین‌های اسلامی رقیبی نداشت. قبلا هم گفته‌ام وجوه شخصیت‌های ذووجوه و همه‌چیزدانی مثل مرحوم علامه طباطبایی، در یکی از شاگردانشان بیشتر جلوه‌گر شده؛ این‌میان بهترین شاگرد علامه در فلسفه و کلام، شهید مطهری و مرحوم مصباح بودند. این بود که هرکس می‌خواست در حوزه یا دانشگاه فلسفه اسلامی را به‌طور جدی دنبال کند ناگزیر بود از مراجعه به آثار یا شرکت در کرسی درس ایشان؛ در هر منبع مطالعاتی فلسفه اسلامی کتابی از ایشان حضور دارد، هر فتنۀ فلسفی که برمی‌خاست یا از درس ایشان و شاگردانشان بود یا به سمتشان! و هر شبهۀ کلامی تازه را اول از ایشان می‌پرسیدند. همین تمحض و قدرت فلسفی بود که باعث می‌شد که مرحوم مصباح هیچ مناظره‌ای را رد نکنند و برخلاف مخالفانشان هم اصرار داشته باشند مناظره‌ها پخش زنده تلویزیونی داشته باشند. حقیقتا هم هیچکدام از مخالفان و حریفان جناب مصباح، چه در عالم سیاست چه در عالم فلسفه، حریف دانش ایشان نبودند. زین‌رو ایشان آبروی حوزه علمیه قم و از مهم‌ترین دلائل پیشرفت این حوزه در مقایسه با دیگر حوزه‌ها بودند.

یکی مصباح فقیه است. این مصباح فاقد ادعا اما سرشار از عمل است. ایشان نه ادعای مرجعیت کردند، نه دستار به عظمت فقیهان امروز بستند نه محاسن به بلندی ایشان گذاشتند، اما از نظر علمی از قدیمی‌ترین شاگردان آیت الله بروجردی و فقهای بزرگی چون امام خمینی و آیت‌الله اراکی بودند و تبحرشان در فقه کم‌تر از تبحرشان در فلسفه نبود، و از نظر عملی بیشتر از بسیاری از فقهای مدعی فقاهت، غیرت دینی و شیعی داشتند و از حریم دیانت و فقاهت دفاع کردند. حالا یک‌وقت بحث نقد نظریه ولایت فقیه و قیام علیه حکومت اسلامی بود، آقایان معظم و عظمای صاحب طول محاسن و دستار و کثرت مقلد، به‌ظاهر حق داشتند ادعا کنند «حکومت خودشان است، خودشان دفاع کنند»، اما وقتی کار بالاتر رفت و به تردید در وحی و کلام‌الله‌بودن قرآن کریم و نفی علم و عصمت انبیا و اولیا (علیهم السلام) رسید هم باز همان شاگردان مبارز و مبرز امام و علامه و همین مصباح‌ها و جوادی‌آملی‌ها بودند که دست به قلم بردند با دقت علمی شبهات را پاسخ گفتند، نه حضرات مدعی پرطمطراق مکتب جعفری و فقه اهل بیت (ع).

یکی مصباح سیاست ورز است. این وجه ایشان خود دو فصل دارد، فصل اول شامل ورود ایشان به کلیات است و برخاسته از غیرت علمی و غیرت دینی توامانشان بود و نیز شاگردی و فهم مکتب امام خمینی، که این وجه را هر دوست‌دار انقلاب اسلامی ستایش می‌کند؛ یک فصل اما ورود ایشان به جزئیات مسائل روزمره سیاسی است، که الآن از آن در می‌گذرم، چون اولا این فصل جای دقائق علمی نیست و جای سلائق سیاسی است و هرکسی با دیدگاه خودش موضوع را بررسی می‌کند، ثانیا الآن وقت مناسب پرداختن به این بخش نیست (و اتفاقا اکثرا فقط از همین بخش می‌نویسند، چه له چه علیه!). اصلا این مصباح سوم تاحدی حجاب دیگر وجوه شخصیتی ایشان شده و باعث شده بسیاری ایشان را کمتر از آنچه بودند و بسیاری ایشان را بیش از آنچه هستند روایت کنند (حبا اَو بغضا!).

https://bayanbox.ir/view/4573183169989289689/%D8%A2%DB%8C%D8%AA-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D8%A8%D9%87%D8%AC%D8%AA-%D9%88-%D8%A2%DB%8C%D8%AA-%D8%A7%D9%84%D9%84%D9%87-%D9%85%D8%B5%D8%A8%D8%A7%D8%AD.jpg

یکی هم مصباح اهل عرفان و اخلاق و معنویت است. این مصباح اساسا مصباح دیگری است که کمتر مورد توجه همگان است. این مصباح از مهمترین و نزدیک‌ترین شاگردان عارف بزرگ روزگار ما مرحوم آیت الله بهجت بود. این مصباح دروغ نمی‌گفت. بسیار مهذب و اهل مراقبه بود. البته معصوم نبود که اشتباه نکند، عقل کل هم نبود، اما در همان عقیده‌ای که پیدا می‌کرد، چه در فلسفه چه در سیاست صادق بود، و این فضل دیگر او  در کنار فضل علمی  بر بخشی از مخالفان و دشمنانش بود که عموما اهل تزویر و سیاست‌بازی بودند. این آیت‌الله مصباح جلسات اخلاق گرمی داشتند و کتاب‌های بسیاری با موضوع نکات تربیتی، اخلاقی و عرفانی نوشته بودند. موضوع این کتاب‌ها گرچه اخلاق و سلوک بود، ولی نویسنده با دقت فلسفی این مباحث را مطرح می‌کردند. از جمله کتابی که در سنین کم خوانده بودم از ایشان با نام زیبای «منک و بک و لک و الیک» که هرچه گشتم در کتابخانه‌ام نیافتمش تا تورقی کنم و بتوانم معرفی‌اش کنم (طرح جلدش هم حتی در اینترنت نبود). یکی «یاد او» است که درباب مفهوم «ذکر» است، یکی «آیین پرواز» است که برای مخاطب نوجوان و جوان نوشته شده و یکی «خودشناسی برای خودسازی» است.

درباب معرفت نفس و خودشناسی کتاب و سخنرانی فراوان است، ولی «خودشناسی برای خودسازی» واقعا متفاوت است. از آن کتاب‌ها نیست که با نثر ادبی و چند بیت مولوی و چند سطر موعظه نوشته شده باشد. کتاب با همان دقت فلسفی و علمی که عرض کردم نوشته‌شده و مشخص است نویسنده یک فلسفه اخلاق دان است. من خودم این میزان عقل‌گرایی و روش‌مندی را در امور عرفانی و معنوی نمی‌پسندم ولی خواندن چنین کتاب‌‌هایی هم برای همۀ ما لازم است، مخصوصا که در معرض انبوهی لفاظی و محتواهای کاملا بی‌مبنا، سطحی، نابخردانه و حتی دروغین در امور اخلاقی و عرفانی هستیم. این آثار کمک می‌کنند انسان با بینش و شعور بیشتری به این امور توجه کند و از ظاهربینی و سطحی‌بودن فاصله بگیرد. «خودشناسی برای خودسازی» گرچه اثر هلوبروتوگلویی نیست و باید با دقت و تأنی خوانده شود، اما حجیم هم نیست، فقط ۱۲۸ صفحه است، و می‌تواند یک سفر خردورزانه باشد برای خواننده به درون خویش تا او را به تماشای منظره‌ای از آغاز و انجام زندگی روحی خود ببرد

  • حسن صنوبری
۱۲
دی

با بودن تو در ایران، افسانه شد واقعیّت

ای رستم قهرمانم در هفت‌خوانِ حقیقت

 

زنجیر میهن گسسته، دیوار دیوان شکسته

از ذلّت خاک رسته، تا قاف سیمرغ عزّت

 

فردوسی اما کجا بود تا روز رزمت سراید؟

یا بیهقی، تا نویسد ذکری ز روز شهادت؟

 

تو شیعۀ مرتضایی، ایرانی پارسایی

تو‌ زآن مایی، تو مایی! در اصل دیرین فطرت

 

آیینه‌ای تو، که فردا آیندگان می‌توانند

در چهرۀ تو ببینند ما را بدون ملامت

 

کرمانِ دیروز! اکنون ایرانِ فردا تو هستی:

کانون شوق و رهایی، پرگار نور و عدالت

 

ای جمع ناممکن هر زیبایی پر تناقض

هم مهربان در رفاقت، هم پهلوان در شهامت

 

هم آبشار لطافت، هم کوهسار صلابت

هم کشت‌زار محبت، هم ذوالفقار شجاعت

 

هم گوش‌مال حریفان، هم دست‌گیرِ ضعیفان

میر اقالیم غیرت، شاهِ سریر فتوّت

 

هم در قنوت تو دیده، هم از سکوت تو چیده

شیخِ شریعت: طریقت؛ پیرِ طریقت: شریعت

 

هم جان‌پناه یتیمان، هم جنگ‌جو مرد میدان

هم سایه‌بانِ کرامت، هم قلعۀ استقامت

 

سر باختی، جان بماند، تا خاک ایران بماند

سردارِ سربازعنوان، سربازِ سردارصولت

 

خواندیم ما کربلا را، در شرح حال تو، زیرا

یادآور روضه‌ای شد هرگوشه از ماجرایت

 

اشکی برایت نریزیم، ای اعتلای حماسه

در داغ تو خون بریزیم زآن قاتل بی‌مروّت

 

با انتقام تو تاریخ، نو می‌کند دفترش را

زین برگ‌های تباهِ ظلم و فساد و جنایت

 

خون سیاه و کثیفی در خاطرات زمین است

این جثۀ پرمرض را حالاست وقت حجامت

 

حالا زمان نبرد است، مژده رسان و خبر ده

هم عاشقان را شهادت، هم دیوها را هلاکت

 

بردار گرز گران را، برپوش ببر بیان را

آسیمه‌سر کن جهان را از بانگ صور قیامت

 

آماده شو کربلا را، معراج خون خدا را

سربند «یا لیتنا» را زن بر سر استجابت

 

*

ما در شب انتقامیم، در مرگ خونین نشسته

هان! پس بگو تو کجایی، ای صبح زرّین رجعت؟

 

بامداد 12دی 1399

 

  • حسن صنوبری
۰۸
دی

از پیش تو مویه‌کنان می‌آمدم من
از آن مزارِ بی نشان می‌آمدم من

چشمی به قبر و همچنان می‌آمدم من
چشمی دگر بر کودکان می‌آمدم من

این سو کنارِ من حسین، آن سو حسن بود
چشم دو فرزندت غریبانه به من بود

من همچنان سر در هوای خویش بودم
در خاطراتِ روزهای پیش بودم

‏ من رفته بودم از خودم با یک اشاره
تکرار می شد پیشِ چشمانم دوباره ...‏

من همچنان سر در تنورِ غم نهاده
تو همچنان در بینِ آتش ایستاده

پر از شمیم یاس می‌شد صحن خانه
هربار می‌آمد فرود آن تازیانه

ای کاش دستورِ خدا دستم نمی‌بست
تا بشکنم از ضاربِ زهرا، سر و دست

از ضربتِ سیلی گلم نقشِ زمین بود
در سرنوشتِ من «شبِ ضربت» همین بود

تو در جهاد از مرد و زن سبقت گرفتی
درکارزار از تیغ من سبقت گرفتی

گیرد مدد از نام من هر پهلوانی
آموزگار من تویی در پهلوانی

نزدیک‌تر بودی به حق از من، تو زهرا
این شد که قدری زودتر رفتی از اینجا

جایی برای من در این دنیا، وطن نیست
یا فاطمه! دنیای بی تو جای من نیست

دنیا برای مردمِ دنیا بماند
تنها برای مرتضی زهرا بماند ...‏



خاموش، خواب آلوده و خاکسترآلود
شهرِ مدینه مثلِ گور ساکتی بود

از مدفنِ تو باز می گشتم به خانه
از مدفنِ تو باز می گشتم،
                                شبانه


***

جایی دگر، وقتی دگر، مردی دگر، باز
می‌آید از بالا سرِ نعش پسر باز

داغی دگر، دردی دگر، یک مرد دیگر
می آید از بالای نعشِ پاکِ اکبر ...

 


پ‌ن: از شعرهای قدیمی که هفت‌هشت‌سال پیش به پیشنهاد آقای میثم مطیعی برای پس از شهادت و تدفین حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها گفته بودم. خود آقای مطیعی گفته بود در آخر شعر گریزی باشد به سوگ امام حسین علیه السلام در شهادت حضرت علی اکبر: لینک شنیدن روضه. مداحان دیگری هم بعدها این شعر را خواندند از جمله آقای میثم مومنی عزیز.

  • حسن صنوبری
۳۰
آذر

«آیا فرشته‌ها را در شهر می‌توان دید؟»
کودک سوال خود را با شور و شوق پرسید

*
شد از سموم لبریز این باغ باستانی
وقتی که هرزه‌بادی در شاخه‌هاش پیچید

جان تواش سپر شد، آمادهٔ خطر شد
بر مرگ حمله‌ور شد، با یأس و ترس جنگید

پژمرده بود باغم، مهر تو زنده‌اش کرد
نامت چه بود... باران؟ نامت چه بود... خورشید؟

از ما تو را سلام ای باران عصر اندوه
از ما تو را سلام ای خورشید شام تردید

برعکس ادعای بی رنگ مدعی‌ها
سعی تو بود تدبیر، شوق تو بود امید

ای باغبان بیدار! ای یار! ای پرستار!
دستان خسته‌ات را تاریخ عشق بوسید

*
با دیدن تو دیگر فرزند من نپرسد:
آیا فرشته‌ها را در شهر می‌شود دید؟

 


پ‌ن: تقدیم به خانم‌ها پریسا فیضی، سمیه صمدی‌نوا، سعیده جعفرزاده، نیلوفر زارعی و دیگر پرستارانی که فراموشی بیماری نامشان را از ذهنم ربود و یادشان را از دلم نه. و به تمام پرستاران عزیز و مدافعان سلامت سرزمینم.

 

  • حسن صنوبری
۲۲
آذر

https://bayanbox.ir/view/63323821577596726/SPRING.jpg

 

 

من هم مثل بقیه مردم ایران و جهان «کیم کی دوک» را با «بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار» (2003) شناختم. آقای رحیمی  _که در کلاسی خانگی نزدش تفسیر المیزان می‌خواندیم_  وقتی دبیرستانی بودم گفت ببینم. آن‌وقت‌ها هنوز دسترسی خاصی به فیلم‌ها نداشتم. آنقدر صبر کردم تا یک‌بار تلویزیون خودش گذاشت. دیوانه‌اش شدم. بعدها که علی‌آقا و آقامحمدعلی برای اولین‌بار مرا به یک فیلم‌فروشی بردند، پنج فیلم اولی که سفارش دادم از قبلادیده‌هایم بود که نداشتمشان. یکیشان همین بود. خیالم راحت شد که دیگر دارمش و گم نمی‌شود. بعدها تصمیم گرفتم که فیلم‌های دیگر کارگردان را ببینم؛ ولی هیچ‌کدامشان اینگونه نبودند. بعضی‌شان فقط از نظر ساختاری شگفت‌زده‌ام می‌کردند. بعضی‌شان آنقدر بد بودند از نیمه فیلم رهایشان کردم، بعضی را هم که واقعا پسندیدم دیگر در این عوالم نبودند. البته همۀ آثار کی دوک را ندیده‌ام، ولی گمان نمی‌کنم این شاهکار دیگر تکرار شده‌باشد.

این فقط یک فیلم نیست، بلکه قدرت‌نماییِ سینمای شرق دربرابر سینمای غرب است. نیز خودنمایی سینمای هنری در برابر سینمای تجاری و هالیوودی (هرچند برای تماما شرقی‌بودن خودش هم هنوز چیزهایی کم دارد).

دو نکته درباب چرایی زیبایی و عظمت «بهار تابستان پاییز زمستان و دوباره بهار»:

اولی که اختصاص به این فیلم ندارد و در آثار دیگر کی‌دوک نیز وجود دارد دست‌یابی او به کنه و جوهر هنر سینما یعنی «زبان تماشا»ست. بسیاری از آثار سینمایی دنیا بیش از اینکه سینما باشند، واژگانی هستند که بر تصاویر هم سوارند. چون بیشتر کارگردانان بندۀ متن‌ها هستند و خود چشمی برای تماشا ندارند که حال بتوانند با آن سخن بگویند. در این فیلم تا حد زیادی واژگان غایبند و ما آنچه می‌شنویم از زبان تصاویر است. نمی‌شود گفت در سینمای کی‌دوک دیالوگ نیست، بلکه دیالوگ بین تصویر و چشم است نه واژه و گوش. و این یعنی سینما و محضِ سینما. به‌ویژه در «بهار...» چشم‌های ما بیش از اینکه دنبال‌کنندۀ وقایع باشند، لذت‌برنده از تماشایند؛ بیش از اینکه به تداوم هجوم ببرند، خود مورد هجوم زیبایی‌اند. (جدا از آن لوکیشن خاص و آن تصویربرداری فوق‌العاده و دقت‌های بصری و... بحث، همان بحث تسلط بر مدیوم سینما و شناخت زبان تماشاست).

نکتۀ دیگر این است که این فیلم نمونۀ موفق یک سینمای تمدنی، سینمای دینی، سینمای سمبولیک و سینمای عرفانی است.

مخاطبی که هیچ از آیین و مفاهیم نهان در فیلم نداند کاملا از این شبکۀ در هم‌پیچیدۀ معانی رمزگذاری‌شده لذت می‌برد، به فکر فرود می‌رود و به وجد می‌آید. چه رسد به مخاطبی که با آیین بودا و مفاهیمی چون کارما و اساطیری چون سومرو آشنا باشد. این فیلم خواسته یا ناخواسته زیباترین تبلیغ برای آیین بوداست، چه اینکه زیباشناسی و معناشناسی خود را از بودیسم گرفته و تصویری زیبا و عمیق از آن به مخاطب آشنا و ناآشنایش ارائه کرده. البته که این اثر مخصوصا برای مخاطب ناآشنا تا حد زیادی تبلیغ زیست‌جهان حکیمانۀ شرقی در همۀ انواع گوناگون و مذاهبش نیز هست

https://bayanbox.ir/view/8252896933266309475/Ki-duk-Kim.jpg

پ‌ن: «کیم کی‌دوک» امروز بر اثر کرونا در سن شصت‌سالگی درگذشت. او به باور من یک نابغه در سینمای امروز دنیا، بزرگ‌ترین کارگردان سینمای کره جنوبی و در کنار کارگردانانی چون پارک چان‌ووک از مهم‌ترین کارگردانان موج نوی سینمای این کشور بود.

(یک نکته را در این یادداشت جا انداختم: نبودن یا کم‌بودن دیالوگ در یک اثر سینمایی به خودی‌خود حسن نیست، بلکه باید حق این روش هم ادا شود. کی‌دوک کسی بود که توانست حق این‌گونه سینما را ادا کند. کارگردانی می‌تواند سراغ چنین روشی برود که ریاضت‌هایی را قبلا کشیده و به زبان تماشا مسلط شده‌باشد. چه‌اینکه دیده‌ایم سینماگرانی خام‌دست به‌ویژه از میان روشنفکران ایرانی از روی تقلید سراغ چنین تکنیک‌هایی رفته‌اند و فکرکرده‌اند با حذف دیالوگ یا کم‌کردنش، فیلم‌شان هنری و زیبا و عمیق می‌شود، اما نتیجه فیلم‌های بی‌سروته و عقیمی شدند که ناتوان از ارتباط و ارائه یک روایت و یک مفهوم‌اند.).

  • حسن صنوبری
۲۱
آذر

شاعر تمام کن غزل ناتمام را

یعنی بیار قافیۀ انتقام را

 

 

در بحر خون شنا کن و در مصرع جنون

جز در ردیف رنج مجو التیام را

 

نه! فرصتی نمانده، مهیای کوچ شو

آماده ساز مرکب و زین و لگام را

 

سیلی بزن به صورت بی‌روح خفتگان

خونی بپاش چهرۀ مردان خام را

 

بیدار کن سپاه سواران زبده را

هم هنگ جنگ‌جوی پیاده‌نظام را

 

پیش از غروب، باید از این جاده بگذری

تا شادمان به صبح سپاری زمام را

 

زین دره‌های خوف و خطر چون که بگذری:

شاید شود به خویش رسانی، پیام را

 

شاید شود که باز ببینیم بی‌نقاب

تصویر خود در آینهٔ سرخ‌فام را

 

***

آه ای ملول از لجن حرص آدمی

پر کن ز عطر و بوی شهیدان مشام را

 

خونین شده است چهرهٔ لاله، ولی هنوز

از کف نداده پرچم سرخ قیام را

 

شرم از رخ شهید کن و بر زمین فکن

شوق دکان و شهوت جاه و مقام را

 

هر لحظه باش محو شهیدان چشم او

بر خود ببخش لذت شرب مدام را

 

مردان حق به مرتبۀ خون رسیده‌اند

هشیار باش مهلکۀ نان و نام را

 

***

بانگی است کز سکوتِ دماوند می‌رسد

پنبه ز گوش برکن و بشنو پیام را:

 

حقی و باطلی است، تو ای مدعی بگو

امروز انتخاب نمایی کدام را؟

 

کاخ یزید را که جلیل و مجلل است؟

یا خیمۀ حسین علیه السلام را؟

 

نانی که از تنور غم و‌ رنج می‌رسد؟

یا سفرۀ فراهم مال حرام را؟

 

اول به انتقام یزید درون بتاز

وآنگه ز دشمنان بطلب انهدام را

 

مردان حق به پاک‌ترین شیوه زیستند

آنگاه عاشقانه گزیدند امام را

 

***

پر از سبوی داغ شهیدان جمعه کن

دل این شکسته‌بسته‌سفالینه‌جام را:

 

از ما سلام باد به آن خون بامداد

مردی که صبح‌کرد به بغداد، شام را

 

هم‌ بر شهید عصر دماوند و خون او

باد صبا! رسان ز یتیمان، سلام را

 

خالی مباد خاطر ایران ز یادتان

از ما مگیر چرخ زمان! این مرام را

 

هر جمعه‌ای که می‌رسد از خون پاکشان

جوییم رد جمعۀ حسن ختام را

 

تا کی به بانگ خویش هیاهو درافکند

آن تک‌سوار، خلوت بیت‌الحرام را

 

***

با شعر، حق خون شهیدان ادا نشد

شاعر! بیار تیغ برون از نیام را!

  • حسن صنوبری
۱۹
آذر

موسیقی می‌تواند صدای فریادهای خاموش یک ملت باشد ...

https://bayanbox.ir/view/4159235610576296513/AhmadAli-Ragheb.jpg

برخلاف اندیشه بسیاری از اهالی اندیشه، دین و سیاست، موسیقی می‌تواند و توانست. «احمد علی راغب» _که اینک راهی آسمان شد_ این را ثابت کرد.

موسیقی می‌تواند به ترور شلیک کند. هنر می‌تواند پرچم خون‌خواهی را بالا ببرد. وقتی رئیس جمهور و نخست وزیر محبوب مردم ایران رجایی و باهنر توسط نوکران آمریکا ترورشدند، وقتی نفس یک ملت در سینه حبس شد و بغض گلو را تا خفگی پیش برد، این موسیقی احمدعلی راغب بود که راه بغض را برای گریستن و زنده‌ماندن و مبارزه باز کرد. نیز آنگاه که بزرگ متفکران انقلاب اسلامی مطهری و مفتح هدف ترور شخصیتی و سپس ترور فیزیکی منافقان کثیف قرار گرفتند موسیقی راغب بود که پیکر خونین شهیدان را روی دست گرفت.

اما جدا از وقت اندوه، موسیقی راغب حماسه‌خوان روزهای پرافتخار پیروزی مردم ایران هم بود. آواز کودکان، ترانهٔ روستا و نغمۀ نیکوکاری این مردم نیز بود. پس اگر بگوییم موسیقی راغب صدای غم و شادی مردم مظلوم ایران در این ۴۰سال بود، اگر بگوییم راوی مجاهدت‌‌ها و مبارزه‌های دوران انقلاب بود، اگر بگوییم صدای تمام شهیدان این سرزمین بود دروغ نگفته‌ایم. و با توجه به حجم بسیار آثار درخشان و محبوبش در بین توده مردم، اگر بگوییم راغب «موفق‌ترین آهنگساز عصر انقلاب» بود اغراق نکرده‌ایم. (احترام استادانی چون زنده‌یاد لطفی، علیزاده و شاهنگیان در جای خود محفوظ).

فکر نمی‌کنم هیچ آهنگسازی تا این میزان در میان شهیدان (چه شهیدان عصر انقلاب چه شهیدان دوران دفاع مقدس) محبوب باشد و آهنگ هیچ آهنگسازی تا این اندازه در جبهه‌ها و راهپیمایی‌ها پخش شده باشد. وقتی این را اضافه می‌کنم به صفای شخصیتی، پاکیزگی درونی، تواضع، تدین، دنیاگریزی و شهرت‌گریزی او، مطمئن می‌شوم امشب شهیدانی با لباس‌های خاکی جبهه‌ای، سوار موتورهای هوندای پرنده‌شان به استقبال پیرمرد آمده‌اند.

 

ده اثر از بهترین آثار مرحوم راغب به انتخاب بنده:

۱. بانگ آزادی (این بانگ آزادی است کز خاوران خیزد)

۲. خجسته باد این پیروزی (از صلابت ملت و ارتش و سپاه ما)  ---> دانلود

۳. آمریکا آمریکا (آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو)

۴. راه رجا (هر دم از این رهگذار رهگذری می‌رود) ---> دانلود

۵. شهید مطهر (ای مجاهد شهید مطهر)

۶. نادعلی (مظهر مهری و وفایی علی)

۷. امداد (الا که داری ز فیض باری توان و قدرت به جسم و جان) ---> دانلود

۸.سرود بابا خون داد (بابا آب داد دیگه شعار ما نیست، بابا خون داد)

۹.سرود همشاگردی سلام (آغاز سال نو با شادی و سرور)

۱۰.سرود مدرسه‌ها وا شده

 

 

برای مطالعه بیشتر: سال گذشته کتاب «بانگ آزادی» مجموعه خاطرات مرحوم راغب به کوشش محسن صفایی‌‎فرد، مهدی چیت‌ساز و مرتضی قاضی منتشر شد

  • حسن صنوبری
۰۹
آذر

 

استادان و هنرمندان بسیاری به حرمت این شهید عزیز و خون مقدسش، شعر دماوند بنده را تصویرسازی کردند و یا با طرح خود همراه. از جمله استاد محمد صمدی، استاد مهدی یک‌پسر، جناب صابر شیخ رضایی، جناب دانیال فرخ، جناب علیرضا میرزایی، جناب سید تقی رضایی، جناب سید محمد امین شفیعی، جناب رحیم فروزش، جناب محمدرضا مهدیانی، جناب محمد ترک و جناب علی زیارانی. بخشی از این آثار زیبا را که به نظرم کاربردی هستند و به درد انتشار می‌خورند را با اجازه صاحبان آثار در اینجا منتشر می‌کنم که هرکسی می‌خواهد استفاده کند. (این صفحه را به‌مرور تکمیل می‌کنم)

 

1. پوستر استاد محمد صمدی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/4286826434610126006/%D8%B5%D9%85%D8%AF%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

 

2. پوستر استاد مهدی یک‌پسر برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/1351354009448252786/%DB%8C%DA%A9-%D9%BE%D8%B3%D8%B1-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل با کیفیت بالا

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

 

 

3. پوستر علیرضا میرزایی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/7721138685131532259/%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%B2%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل با کیفیت بالا

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

 

4. پوستر سید تقی رضایی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/1391057298117221964/%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا مستطیل + مربع

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

 

5. پوستر علی زیارانی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/2314857216552972764/%D8%B2%DB%8C%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

 

 

6. پوستر محمد ترک برای شهید محسن فخری زاده و سردار شهید حاج قاسم سلیمانی

http://bayanbox.ir/view/2927022011442961187/%D8%AA%D8%B1%DA%A9-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

 

ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند

 

7. پوستر محمدرضا مهدیانی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/4487479431720158317/%D9%85%D9%87%D8%AF%DB%8C%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

 

8. پوستر صابر شیخ رضایی برای شهید محسن فخری زاده

http://bayanbox.ir/view/5868653533041857372/%D8%B4%DB%8C%D8%AE-%D8%B1%D8%B6%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

 

9. پوستر دانیال فرخ برای شهید محسن فخری زاده

https://bayanbox.ir/view/1694572156872052326/%D9%81%D8%B1%D8%AE-%D9%BE%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AD%D8%B3%D9%86-%D9%81%D8%AE%D8%B1%DB%8C-%D8%B2%D8%A7%D8%AF%D9%87.jpg

دانلود فایل کیفیت بالا

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

10. طراحی بیلبورد سیدهادی پوررضوی برای شهید محسن فخری زاده

https://bayanbox.ir/view/688267233151138750/watermark.php.jpg

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

11. طرح‌های گرافیکی سیدمحمدامین شفیعی برای استوری برای شهید محسن فخری زاده

دانلود: یک + دو + سه + چهار + پنج

 

12. طرح‌های گرافیکی رحیم فروزش برای استوری برای شهید محسن فخری زاده

دانلود: یک + دو + سه + چهار + پنج + شش

  • حسن صنوبری
۰۷
آذر

کشتند تو را، آه، در آغوش دماوند
سخت است در آغوش پدر، کشتن فرزند

کشتند تو را ای دژ مستحکم ایران
تا باز بر این خاک ستم‌دیده بتازند

تو روح دماوندی و زین‌روی تو را کشت
ضحّاکِ کمین‌کردۀ در کوه دماوند

تو زادۀ فخری و یقین فخر فروشد
ایران به تو و عشق تو، بر نام تو سوگند

داغ تو گران است، ولی گریه از آن است:
با قاتل تو از چه نشستیم به لبخند؟

با قاتل تو از چه نشستیم و نکشتیم
او را که دگرباره برون‌کرده سر از بند

ای داغ تو یادآور داغ همه خوبان
وی خون تو آمیخته با خون خداوند

آه ای گل گم‌نام! سرانجام شهادت
عطر تو در این دشت سیه‌پوش پراکند

ما زنده به عشقیم، اگرچند حسودان
گویند چنینیم و چنانیم به‌ترفند

بگذار بمیریم و بمیریم و بمیریم
بگذار بگویند و بگویند و بگویند

آنگاه ببین روید از این ریشۀ خونین
صد ساقۀ سرزنده و صد شاخ برومند

 

***

ایران من! امروز تو را صبر روا نیست
این وازدگی تاکی و این حوصله تا چند؟

برخیز و ببین دخترکان تو، چو یاقوت
زین خون مقدس به گلو بسته گلوبند

برخیز و ببین رزم‌کنان تو صفاصف
خنجر به کمر بسته و بر سر زده سربند

 

من بغض یتیمانم و هم گرز دلیران
بگذار مرا بر سر ضحاک بکوبند!

 

حسن صنوبری

 


 

پ‌ن: مجموعه‌ای از پوسترها و طرح‌های گرافیکی برای شهید محسن فخری زاده با شعر دماوند

 

 

  • حسن صنوبری
۰۵
آذر

http://bayanbox.ir/view/2649959126339146060/%D9%BE%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D8%AE%D8%AA-%D8%AD%D9%82-%D8%A7%D9%84%D8%B2%D8%AD%D9%85%D9%87.jpg
 فصلی درباب پرداخت حق‌الزحمه؛ خاصّه در عوالم فرهنگی هنری؛ خاصّه در جوامع مذهبی و انقلابی

چرا در جوامع روشنفکری نه؟ چون آن‌ها همیشه حواسشان به اقتصاد ماجرا هست. نه شاملو و شجریان فقیر بودند، نه آغداشلو و فرهادی فقیرند. این از روشنفکران، اهل تجارت و اقتصاد هم که جای خود.

امور فرهنگی هنری، به نسبت امور اقتصادی و غیره از مادیات دورند؛ حال اگر گره بخورند به فضای مذهب و انقلاب که ظاهراً بالذات ضدمادیات‌اند اوضاع بدتر می‌شود. تصور مردم و مسئولان از کارهای فرهنگی هنری، به ویژه کارهای مربوط به مذهب و انقلاب تصور یک «کار» نیست. یعنی چیزی که باید برایش پول داد آن‌هم پول شایسته و به‌قاعده، آن‌هم بی‌منت و زحمت.

بسیاری فکر می‌کنند کسانی که کار هنری و فرهنگی می‌کنند دارند علاقه خود را دنبال می‌کنند و کسانی که کار مذهبی و انقلابی انجام می‌دهند هم دارند وظیفه خود را انجام می‌دهند. پس حق است که حقی نداشته باشند! جالب اینکه بسیاری از این «بسیاری» خودشان اهل و مدعی فرهنگ و هنر و مذهب و انقلاب و عدالت اند. این است که بیشترین کلاه‌های برداشته‌شده در این چهل‌سال از فرهنگیان و هنرمندان مذهبی و انقلابی و البته «کم‌رو و باحیا» بوده است. چه در زمینۀ حقوق مادی چه بدتر: حقوق معنوی.

درحالیکه «کار»، «کار» است. به من و شما ربطی ندارد این کار مورد علاقه یا وظیفۀ فلان آدم هست یا نه. علاقه امری بین خود آدم با خودش و وظیفه امری بین آدم و خدای آدم است. ما اگر کاری را به کسی سفارش می‌دهیم باید حقوق مادی و معنوی او را به‌طور کامل رعایت کنیم. چون او می‌تواند علاقه یا وظیفۀ خود را در جایی دیگر پی بگیرد که اتفاقا حقوقش هم تضییع نشود.

این فصل می‌تواند ابواب و تیترهای فراوانی داشته باشد، ولی مهم‌ترینش این است: قرارداد.

قرارداد یعنی قبل از انجام کار بین دو طرف طی شود و نگاشته شود چه مقدار حق الزحمه در مقابل چه‌مقدار کار خواهد بود و نیز دیگر جزئیات (زمان، شرایط فسخ و...).

قرارداد را انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها اختراع نکرده‌اند که جماعت فرهنگی مذهبی یا انقلابی این‌مقدار با آن بیگانه‌اند. قرارداد یک سنت اسلامی و واجب شرعی است.

می‌دانید طولانی‌ترین آیۀ قرآن کریم در طولانی‌ترین سوره‌اش دربارۀ چیست؟ دربارۀ همین قراردادنوشتن. حتماً یک‌بار آیۀ ۲۸۲ سورۀ بقره را بخوانید: «یا أیها الذین آمنوا اذا تداینتم بدین إلى أجل مسمى فاکتبوه ...».

یک روایت معتبر هم من باب مثال بگویم شیخ کلینی در کافی نقل کرده ماجرایی را که امام رضا (علیه السلام) امام رئوف و مهربان‌ترین انسان عالم، خشم می‌گیرد بر غلامان خودش. چرا؟ می‌بیند یک سیاه‌پوست غریبه دارد کنارشان کارمی‌کند، امام ازشان می‌پرسند او کیست؟ می‌گویند به ما کمک می‌کند ولی آخر حتما به او مزد می‌دهیم، امام می‌پرسند قبلش درمورد میزان مزد گفتگو کردید؟ می‌گویند این آدمی است که آخر هرچقدر بهش بدهیم راضی می‌شود! این را می‌گویند و امامِ جلوۀ مهر و جمال الهی، می‌شوند جلوۀ قهر و جلال خداوند! کاملش را خودتان بروید در کافی یا منتهی الآمال بخوانید.

این میراث اسلام وشیعه‌ای است که برای ما باقی مانده و ادعایش را داریم. حال چقدر این واجبات را رعایت می‌کنیم؟ اصلا چقدر بلدیمشان؟ و واقعا چقدر قبل از شروع هر کاری می‌رویم شرعیات و اخلاقیاتش را یاد می‌گیریم؟ خدا رحمت‌کند پیرمردهای بازاری قدیم را که از سنین کم مکاسب‌خوان بودند و در سنین بالا اگر نه در همه شئون فقه، دست‌کم در عقود و معاملات مجتهد می‌شدند.

وقتی سفارش‌دهنده می‌خواهد به کارگزاری کاری را سفارش بدهد، دو حالت دارد، یا یک کار دفعی و یک‌باره‌ای است، خب باید قرارداد نوشته شود یا اگر خیلی کار جزئی و کوچک است دست‌کم مبلغ طی شود. یا اینکه کار مداوم و همیشگی است، کارفرما باید چیزی داشته باشد به نام نرخ نامه و به پیمان‌کار بگوید ما برای چنین کاری حدود چنین مبلغی را می‌پردازیم. خود نرخ‌نامه و بود و نبودش نزد کارفرمایان فصلی است مفصل و از دلایل بسیاری از فسادها و بی‌عدالتی‌ها و بی‌انضباطی‌های مالی  .

یادم نمی‌آید سر مسائل مالی شخص خودم تاکنون با کسی جروبحث کرده‌باشم، اما بنا به جنس کارم سال‌ها چنین جروبحث‌هایی را برای گرفتن حقوق دیگران از کارفرمایان داشته‌ام. چه آدم‌های بسیار خوب و بهتر از خود بنده که این مسائل را بلد نبودند چه آدم‌های بیمار یا رسما مال‌مردم‌خوری که اگر بلد بودند هم خودشان را می‌زدند به آن راه.

این فصل اول درباب قرارداد و اندکی نرخ‌نامه، شاید فصول دیگر را هم نوشتم.

 


پ‌ن: در صفحۀ اینستاگرام این بحث کمی ادامه پیدا کرد. بخشی در کامنت‌های مطلب درج شده و بخشی را هم در هایلایت همین موضوع استوری کردم

 

  • حسن صنوبری
۰۴
آذر

کتاب داستانی برای آموزش عدالت به کودکان و نوجوانان

http://bayanbox.ir/view/6969768558142986345/%D8%B3%D9%86%D8%AC%D8%A7%D8%A8%D9%87%D8%A7.jpg

 

آیا ادبیات حریف ظلم می‌شود؟

سوال را عوض کنم: ادبیات بیشتر حریف ظلم می‌شود یا سیاست؟

من می‌گویم ادبیات. چون سیاستِ عدالت‌محور نهایتا به جنگ مصداق برود. وقتی که آماج همۀ انتقادات و مبارزه‌ها بر یک مصداق باشد پس از شکست آن مصداق دوباره روز از نو و روزی از نوست. ظالم‌های بعدی در لباس‌های نو و متفاوت به میدان می‌آیند و چشمان عادت‌کرده به مصداق پیشین آنان را در نمی‌یابند. اما ادبیات عدالت‌محور جدا از مصداق می‌تواند به جنگ مفهوم برود. مخصوصا در گونه‌هایی مثل ادبیات سمبلیک و ادبیات نمادین مفهوم ظلم معرفی و سیر ظلم بیان می‌شود تا مخاطب بتواند با چشمی عادل ظالم را در هر لباس نو و فریب تازه بشناسد.

کاری که بزرگ‌مردِ جوان‌مردِ ادبیات داستانی ایران یعنی «نادر ابراهیمی» در همین کتاب «سنجاب‌ها» کرده. وقتی این کتاب را خواندم برایش نوشتم: «اگر همه آدم‌ها در کودکی چنین کتاب‌هایی را خوانده بودند اجتماع سالم‌تر و باشکوه‌تری داشتیم». این کتاب را برای کودکان، نوجوانان و خودتان بخرید و بخوانید تا نسل‌های آینده عدالت و ظلم را نه با مصداق‌های متغیر، شعاری، ادعایی و سیاسی، که با مفاهیم و خط‌‌کش‌های واقعی‌شان بشناسند. کسی که به شعور و بینش عدالت برسد به وقتش ظلم را در هر مصداقی تشخیص می‌دهد، با آن مبارزه می‌کند و دیگر نیازی به فرمان درست یا غلط سیاست و رسانه ندارد تا برانگیخته شود.

ندیدم کسی جایی به این اشاره کند: این قصۀ ابراهیمی، دو نسخه جالب دارد. دو روایت متفاوت با دو ساختار، دو نثر، دو نقطه شروع و حتی دو پایان‌بندی متفاوت. یکی برای اهالی فردا (کودکان و نوجوانان) که همین کتاب است که می‌بینید و دیگری برای اهالی دیروز (بزرگ‌سالان) که داستان کوتاهی است با نام «دشنام». دشنام در کتاب خانه ای برای شب منتشر شده و محبوب‌ترین داستان آن اولین کتاب ابراهیمی است. خودش می‌گوید : «دشنام که نوشتن و بازنوشتن آن بیش از دوسال به درازا کشیده بود و حقیقتاً اعصاب و استخوان‌هاى مرا خُرد کرده بود و پوستم را بازنویسی‌هاى ظاهراً پایان‏‌ناپذیر آن کَنده بود و بازهم مرا آنقدر که می‌خواستم قانع نکرده بود، قصه‏‌اى بود که نشست».

ظاهرا اول دشنام نوشته شده و بعد سنجاب‌ها از دل یکی از آن بازنویسی‌ها درآمده. خانه‌ای برای شب سال ۱۳۴۱ منتشر شده و سنجاب‌ها ۱۳۵۳. اولی با نثری قدرت‌مند و باشکوه و آرکائیک و دومی با نثری ساده و روان و نوجوانانه، اما مهم‌ترین تفاوت‌های مفهومی این دو اثر یکی در نماد دشمن ظالم است و یکی در پایان داستان. در اولی نماد ظالم شیر است که حاکم جنگل است، و نخستین مصداقی که به ذهن همه در آن روزگار آمده شاه ایران محمدرضا پهلوی است (خود ابراهیمی هم جایی این را تایید کرده)، اما در دومی نماد ظالم پلنگی زورگوست است که از جای دوری آمده و هربار مزاحم جنگلی می‌شود، نمادی که بیش از شاه مملکت یادآور آمریکا ست (تاکید می‌کنم اثر نمادین می‌تواند مصادیق بسیار دیگری هم داشته باشد. این کتاب هم نفس آرمان عدالت و مبارزه با ظلم را روایت می‌کند) و البته در هردو، قهرمان نمادین سنجاب است {مریم شریفی نسب در مقالۀ نمادشناسی دشنام (نقل به مضمون) می‌گوید سنجاب نه چون پرنده است که ساکن آسمان باشد و آزاد و رها و نه چون خرگوش که خاک‌نشین، سنجاب خانه بر بلندای درخت دارد و بر اوضاع و احوال اشراف و آگاهی دارد اما ناچار باید کنار زمینیان باشد}.

 تفاوت دوم: در دشنام سرانجام داستان تراژدیک، غمگنانه و تاحدی مأیوسانه است. اما در سنجاب‌ها امیدی به تحقق نهایی عدالت و عدالت نهایی وجود دارد، به تناسب مخاطب. در اولی مرثیۀ دیروز خوانده شده و در دومی رویای فردا پرداخته شده. تو گویی نادر ابراهیمی از تفاوت هست‌ها و بایدها سخن می‌گوید و می‌گوید تا امروز چنین بوده ولی فردا باید چنین باشد. چون عدل یک آرمان دیرین ایرانی است.

  • حسن صنوبری
۲۸
آبان

به بهانه ۲۹ آبان سالروز درگذشت منوچهر آتشی

http://bayanbox.ir/view/7012644606934544579/Manouchehr-Atashi.jpg


تقدیر و تاریخ ادبیات تا الآن چنین خواسته که از شاگردان نیما و جریان شعر نوی فارسی به‌جز چهار نفر، کس دیگری را به‌رسمیت نشناسد. تقدیری که شاید مبارزه کودکانه با آن دور از خرد است. چه این مبارزه به حق باشد و تحقیق، چه ناحق باشد و به تقلا.

چنانکه می‌دانیم آن‌چهارستون شعر نو، مهدی اخوان ثالث، فروغ فرخزاد، سهراب سپهری و احمد شاملو بودند. پیش و پس و همراه با این اسامی، اسم‌های بسیار دیگری بودند –به تحقیق- یا هستند –به تقلا- که نتوانستند –گرچه بعضی‌شان بسیار می‌خواستند- از حاشیه جریان شعر نو به متن آن بیایند. اسم‌هایی چون سیاوش کسرایی، نصرت رحمانی، یدالله رویایی، محمد مشرف آزاد تهرانی، اسماعیل شاهرودی، محمد زهری، فریدون مشیری، رضا براهنی، محمدرضا شفیعی کدکنی و چه‌بسیار اسم‌های دیگر.

اگر امیدی هم باشد برای این رفتن از حاشیه به متن، بیشتر به زندگان است. چه، آنان که روی در خاک کشیدند را داوران و نقادان و مخاطبان شعر بارهاوبارها داوری‌ها کرده‌اند و به پروزین‌ها سپرده‌اند؛ بنابراین اگر لقمه گلوگیر و آش دهان‌سوزی از اجاق آن نسل از شاعران نوگرا درمیان می‌بود، تا اکنون به سفره ذائقه مخاطب شعر امروز، رهنمون شده بود. اما زندگان را هنوز امیدی هست، ولو اندک. چه اینکه زندگی بزرگ‌ترین پرده بر دیدگان معرفت است. چیزی که از آن با عنوان «حجاب معاصرت» یاد می‌شود.

از آن اسم‌های به‌متن درنیامده و در حاشیه‌مانده که دیگر در میان ما نیستند، یکی از درخشان‌ترین‌ها منوچهر آتشی است. آتشی با مجموعه‌شعر «آهنگ دیگر»ش که در سال 1339 منتشر شد واقعا آهنگی دیگر را در روزگار خود نواخت. مخصوصا با شعری که به همین نام در مجموعه او بود:

«شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست 
 تا بشکفد از لای زنبق‌های شاداب 
 یا بشکند چون ساقه‌های سبز و سیراب 
 یا چون پر فواره ریزد روی گل‌ها 

 خوشخوان باغ شعر من زاغ غریب است 
 نفرینی شعر خداوندان گفتار 
 فواره‌ی گل‌های من مار است و هر صبح 
گلبرگ‌ها را می‌کند از زهر سرشار...»

شعری که در عین صلابت و جذابیت و رنگ و لعابی تازه، شاید آنقدرها هم بدیع نبود و در راستای صدای غالب شعر نوی آن‌روزگار و شعر بعضی دیگر از پیش‌کسوتان و هم‌کسوتان شاعر بود. از جمله شعر معروف نصرت رحمانی که پنج سال قبل از مجموعه آتشی در دفتر شعر «کوچ و کویر» منتشر شده بود:

«شاعر نشدم در دل این ظلمت جاوید
تا شعر مرا دختر همسایه بخواند
شاعر نشدم تا دل استاد اگر خواست
احسنت مرا گوید و استاد بداند...»

و یا آنجا که آتشی سعدی را هدف تیرهای آتشین خود قرار می‌دهد طبیعتا یاد سطرهایی از افسانه نیما می‌افتیم که (ولو از زبان یک شخصیت) متعرض حافظ شده بود. باری، در آن‌روزگار شعر نیما و نصرت و خیلی‌های دیگر در ذهن‌ها روشن‌تر بودند اما بازهم شعر آتشی گل کرد و این شاید نبود مگر به‌خاطر زبان سالم و محکم و جذابیت‌های منحصر به فرد این شعر. گویا در آن شعر، آتشی حافظ‌وار، جمع‌بندی‌کننده سخن و اندیشۀ هم‌روزگاران خود شده است. (در کل اینگونه شعرهای «بیانیه‌وار» و آن‌هم با  اظهار و اصرار به «نو، تازه، و جدید و دیگرگون بودن حرف‌ها و شعرهای سراینده» از مشخصه‌های شعری آن عصر بوده است. چنانچه بسیاری از مجموعه شعرها هم نامی شبیه مجموعه «آهنگ دیگر» آتشی دارند. از جمله «تولدی دیگر» فروغ فرخزاد یا «هوای تازه» احمد شاملو)

از این دست شعرهای زیبا در قالب‌هایی مثل چارپاره و نیمایی مخصوصا در کارهای آغازین آتشی باز هم وجود دارد که شاید یکی از مشهورترین‌هایشان «اسب سپید وحشی» است. وقتی اینگونه شعرهای آتشی را بخوانیم واقعا از اینکه او با زبان، نبوغ، طبع شاعری توان‌مند و متفاوتی که با هم‌شاگردی‌هایش دارد، چرا باز نتوانسته از حاشیه به متن برسد شگفت‌زده شویم.

پاسخ به نظر نگارنده، روشن است. آتشی شعله‌ای را که در پی نیما برافروخته‌بود بیش از دوره‌ای کوتاه روشن نگاه نداشت و سر در پی شاملو و دیگر سپیدسرایان نونوارتر آن روزگار از طبع و طبیعت شاعری خویش دست کشید و نتیجه چیزی جز تقلیل آتشیِ تازه‌نفسِ شعر نیمایی به یک آتشیِ معمولی سپیدسرا نبود. به‌جز مطالعه سیر شعرها، مطالعه سیر نقدهاونظرهای آتشی نیز این موضوع را آشکار می‌کند. از جمله این مستندات بخشی از سخنرانی دهه هفتاد آتشی در کنفرانس «سیرا»ی آمریکاست. فرض کنید، دهه هفتاد است، آمریکایی‌ها یک شاعر روشنفکر، شناخته‌شده و نوگرای ایرانی را دعوت می‌کنند و موضوع کنفرانس هم «دموکراسی و موانع آن» است! طبیعتا اول و آخر کار روشن است! هم روشن است این کنفرانس چرا تشکیل شده و هزینه‌اش از کجا آمده و هم روشن است قرار است چه خروجی‌ها و نتایجی داشته باشد. آتشی، شاعر باصفای ایرانی آنجا با حرارت و سرعت در همین مسیر از پیش تعیین‌شده می‌تازد و به اخوان به خاطر اینکه شعر نیما را «نوعی از شعر فارسی» می‌داند حمله می‌کند و این «نوعی از شعر فارسی» را تقابلی با «شعر نوی فارسی» عنوان می‌کند. آتشی عزیز در آن سخنرانی موسیقی و وزن شعر را تلویحا برآمده از ذهن‌هایی می‌داند که هنوز در چنگال ساخت‌های استبدادی اسیرند و با این تفسیر سطحی و سیاسیت‌زده‌اش بین «شاعر ایرانی»، «دعوت به آمریکا»، «موضوع کنفرانس» و «سیر نزولی شعر خویش» یک جمع‌بندی کامل انجام می‌دهد!

به همین خاطر است که باوردارم اگر زنده‌یاد آتشی در شاعری همان راهی را که آغاز کرده بود ادامه می‌داد الآن جایگاه بسیار ارزشمندتری در شعر معاصر و در متن شعر نو داشت.

این یادداشت را در واپسین ساعاتِ منتهی به سال‌روز درگذشت منوچهر آتشی می‌نویسم چون هم آتشی را دوست دارم هم شعر فارسی را و امیدوارم یادی و فاتحه‌ای باشد برای آن روح سرشار و سرکش.

باری، چنانچه گفتم آتشی در مقایسه با بسیاری از دیگر نیمکت‌نشینان و حاشیه‌نشینانِ شعر نو، مقام ارزشمندی دارد و هنوز هم قابل خواندن و یادگرفتن است. برای این مهم اما شاید بهتر از خواندن مجموعه اشعار، خواندن گزیده اشعار او، مخصوصا آن گزیده‌ها که توسط آشنایانِ شعرش گردآوری شده، مفید فایده باشد. گزیده‌های بسیاری از شعر آتشی در نشرهای مختلف منتشر شده‌اند که بسیاری از آن‌ها را دوستان و شاگردانش انجام داده‌اند. از جمله زندگینامه و گزیده‌ای که «فرخ تمیمی» با عنوان «پلنگ دره دیز اِشکن» فراهم‌آورده و یا گزیده‌ای که «محمدعلی سپانلو» با عنوان «اسب سپید وحشی» از شعر او جمع کرده است که از نظر نگارنده دومی گزیده‌ی خواندنی‌تری است. جدا از اینکه روز درگذشتِ آتشی، روز تولد سپانلوست! 

 


انتشار نخست ۲۹ آبان ۱۳۹۷

  • حسن صنوبری
۲۴
آبان

چندروزپیش به بهانۀ زادروز نابغۀ ادبیات داستانی جهان، جناب داستایفسکی نوشته شد:

http://bayanbox.ir/view/1549492560377276194/01210.jpg

غول‌ها و قله‌های فرهنگ و خرد معاصر برادران کارامازوف را ستوده‌اند. در فلسفه: مارتین هایدگر، در فیزیک: آلبرت انیشتین، در روان‌شناسی زیگموند فروید، در ادبیات لئو تولستوی و... (کاری نداریم بعضی تحلیل‌های همین بزرگان از جمله فروید سطحی و اشتباه بودند؛ مهم این است: روانشناسی است و یک فروید).

الغرض فئودور داستایفسکی بزرگ بزرگان است، اما استثنائاً جزو آن بزرگانی که است ما عوام هم مثل خواص می‌توانیم همراهشان شویم. داستایفسکی به‌جز حکمت‌های فلسفی و عرفانی برای نخبگان بشر، درس‌های ساده‌ای هم دارد که می‌تواند چراغ زیست عموم انسان‌ها باشد. مثلا در کنار همۀ آن مفاهیم بلندی که بیشتر درباره‌اش گفته‌اند، در این رمان اتفاقاتی روایت می‌شود که دقت در آن‌ها به ما یاد می‌دهد خود قضاوت‌کردن را به قضاوت بنشینیم؛ که وقایع پر تاب‌وتب زمانه را بی گرفتار تب‌وتاب شدن بنگریم؛ که ببینیم چقدر خوب‌ها با نیت خوب خطا می‌کنند، چقدر بدنماها در نهان خوبند و چقدر بدها، خوب نمایانده می‌شوند.

که بفهمیم چقدر بعضی از عجله‌ها و بعضی از کندی‌ها فاجعه‌آفرین‌اند در داوری و اعلام موضع. به همان اندازۀ اصلی‌ها، شخصیت‌های فرعی رمان این درس را به ما می‌دهند و بلکه بیشتر: مادام‌خوخلاکوف‌های ظاهربین، بی‌دقت و هیجانی و راکیتین‌های حسود، جاه‌طلب و عقده‌ای با همه تفاوت‌هایشان، گاه دست‌دردست هم، با ارائهٔ انگاره‌هایی بی‌بنیان به دیگران، می‌توانند خیمۀ عدالت را در یک جامعه به آتش بکشند.

 

 


پ‌‌ن: وقتی برادران کارامازوف را به اتمام بردم این ریویو را درباره‌اش نوشتم:

سفر خوبی داشتم همراه با آلیوشا، میتیا و ایوان. علی‌رغم طولانی بودن صفحات، بسیار کوتاه بود. با اینکه سعی کردم با آرامش بخوانم و مشغولیات زندگی هم فرصت مطالعه ام را کم کرده اما خیلی زود گذشت چون خوب گذشت.

یک رمان کامل بود اما هم دوست داشتم ادامه پیدا کند هم در پایان کاملا احساس می کردم ادامه دار است. وقتی در جایی خواندم قرار بوده این کتاب بخش اول یک سه گانه باشد و داستایوفسکی چهارماه پس از نگارشش درگذشته بسیار ناراحت شدم.

خیلی فکرکردم به تمام رمان هایی که تاکنون خوانده ام، تا قبل از برادران کارامازوف، خیلی دشوار است برایم رمانی را پیدا کنم که از این رمان بهتر بوده باشد. جلد اول را که تمام کردم نوشتم: «اگر داستان‌ها و رمان‌های روسی داستان و رمان هستند، آثار دیگر ملل چگونه جرات دارند ادعای ادبیات داستانی داشته باشند؟ همچنانکه اگر شعر فارسی و ایرانی شعر است، نوشته های دیگر زبان‌ها و ملت‌ها چگونه ادعای شعربودن می‌کنند؟».

برای من که دانش آموز توامان ادبیات و فلسفه بوده ام این رمان از هر دو منظر قابل تامل و ارزشمند بود. هم ادبیات و ساختار زیبای داستان شگفت زده ام کرد هم نبرد سهمناک اندیشه ها در آن.

پیش از مطالعه کتاب از اهالی فلسفه ستایش های فراوانی را درباره این کتاب شنیده بودم اما پس از مطالعه کتاب و در گشت‌زنی‌های اینترنتی دیدم که متفکران و دانشمندان بزرگ معاصر در رشته های گوناگون در تحسین و تحلیل این رمان نوشته اند، از مارتین هایدگر فیلسوف بزرگ، تا آلبرت اینشتین فیزیکدان نابغه، تا زیگموند فروید روانشناس مشهور. این به خودی خود نشان از اهمیت این اثر داستانی دارد. هرچند بعضی از این نظرات، مثل نظر فروید بسیار سخیف و سطحی است و گذر زمان بی اعتباری اش را ثابت کرده است. اما رمانی که بتواند اینهمه نظر نخبه را به خود جلب کند هم عظمت خود را ثابت می کند هم برتری ادبیات خلاقه بر دیگر علوم و عوالم را.

***

کتاب را با ترجمه صالح حسینی خواندم. قابل تحمل بود اما خوب نبود. هم اشکالات فراوان داشت، مخصوصا در علائم و نشانه‌های نوشتاری. امری که اگر مخاطب دقیق نباشد گیجش میکند کدام متن دیالوگ است و کدام روایت راوی و گاهی حتی دیالوگ دو شخصیت خلط شده. همچنین استفاده از بسیاری از عبارات تازی نامانوس و غیرمستعمل متن را برای مخاطب جوان سخت میکند. مشکل دیگر هم اصطلاح گزینی های تطبیقی در برابر اصطلاحات نویسنده اصلی است. از همه بدترش یک جا برای حضرت مریم (سلام الله علیها) عبارت «بی بی دو عالم» را به کار برده و در مقدمه هم به این کار خود افتخار کرده. حال آنکه بی بی دو عالم اصطلاح خاص برای یک شخصیت خاص است در زبان فارسی و انتخابش برای چنین مقامی قطعا پشتوانه ادبی و علمی ندارد. خلاصه که امیدوارم شما ترجمه بهتری را برای مطالعه انتخاب کنید و مهمتر امیدوارم که ترجمه ای حرفه ای از زبان اصلی از این کتاب انجام بگیرد تا مخاطب فارسی زبان بتواند ارتباط و نسبت بی واسطه تری با این شاهکار ادبیات داستانی جهان برقرار کند

 

  • حسن صنوبری
۱۷
آبان

ظاهراً آقای ظریف فرمایش کرده‌اند بایدن با ترامپ فرق دارد و آقای روحانی هم گفته‌اند امیدوارند رییس جمهور جدید شعورش برسد و به برجام برگردد البته شیخ اجل سعدی علیه الرحمه هم فرمایشاتی دارند که بعدا می‌گویم این هم از عرض بنده:

 

رای آورد فلانی؟ به درک
حاصل جنگ دو‌ جانی، به درک

چه کند فرق، مرا کشته‌شدن
در عیان یا که نهانی؟ به درک

رخ‌به‌رخ سر ببرد یا ز قفا
ز من ار گاوچرانی، به درک

شیخ ما محو نتایج مانده
حال این وضع گرانی، به درک

گفتم ای شیخ! بگفتا: «ساکت!
فارغ از کار جهانی؟ به درک

فارغ از سکه و ارزی نکند؟
فارغ از سود و زیانی؟ به درک

انتخابات جهان است» بله
وز پی‌اش رفته جهانی به درک

سرد گردیده هوا : گفتم، گفت:
می‌شود رفت به آنی به درک!

ما حوالت به جهنم شده‌ایم
در زمانی و زمانی به درک

رفت سرمایهٔ پیری بر باد
رفت ایام جوانی به درک

در بهشت‌اند تنی چند خواص
سرنوشت همگانی به درک

گرگ‌ها جشن گرفتند، چه باک
جان دهد گر که شبانی، به درک

تا که ارباب جدیدش که شود
فقر و فحشا و گرانی، به درک

شیخ شاد است مگر خان جدید
نان دهد از سر خوانی به درک

شیخ شاد است و دلش آباد است
تو گر از خون‌جگرانی، به درک

 

الغرض، شیخ! تو ما را قطعاً
می‌توانی برسانی به درک!

 

 

حسن صنوبری

 

 

 

پ‌ن: من شاعر ناسیاست‌دان البته این را می‌فهمم: همان‌قدر که شکست ترامپ به خودی خود ارزشمند است و برای ایران خوب است، پیروزی بایدن هم بی‌ارزش است و برای ایران _با چنین دولت‌مردانی_ بد. اولی حیثیتی و دومی راهبردی. اولی یعنی آمریکا در طرح هجومی شکست خورد و ترامپ هم به همان‌جایی رفت که کارتر رفت [به درک!] و دومی یعنی تیم تازه نفسی با طرحی نو پیش روی ما و مسئولانمان است که مشخص است چقدر باهوش و پرتوان و لایق‌اند!

  • حسن صنوبری
۱۷
آبان

پیشخوان: یک کاری مشترکا در صفحه اینستاگرام و تلگرام در آن نیامده ایام شروع کردیم از چندروز پیش، آن‌هم اینکه هرچندوقت‌یک‌بار یک انیمه یا انیمیشن کوتاه ارزشمند و کم‌تر‌دیده‌شده را در کانال تلگرام (که محدودیت‌های اینستاگرام را ندارد) اکران می‌کنیم، بعد درباره‌اش در اینستاگرام (که شلوغ‌تر است) بحث می‌کنیم. شب سیزده آبان انیمۀ جالب توجه و متفاوت «به دنبال تو» اثر هایائو میازاکی و محصول 1995 ژاپن را در تلگرام اکران کردیم و در اینستاگرام نظر دوستان را پرسیدیم. نظر به پیچیدگی انیمه اکثر بازخوردهای دوستان مبنی بر ابهام و متوجه نشدن معنا بود؛ اما آن‌دسته از بازخوردهایی که مشکل زیادی با این مسئله نداشتند و به تحلیلی رسیده‌بودند همه را در هایلایت «اکران» صفحه استوری کردم. همچنین ترجمۀ ترانۀ این انیمه را هم در همان هایلایت اکران منتشر کردم.

پس از انتشار نظر دوستان، یادداشت تحلیلی مفصل خودم را هم دربارۀ این انیمۀ مهم نوشتم که در ادامه می‌خوانید

البته من جای شما باشم قبلش خود انیمه را می‌بینم: دانلود انیمه به دنبال تو 1995 on your mark

 

http://bayanbox.ir/view/4933475334800223848/MARK.jpg

تصور من این است: دوستانی که به تحلیل رسیدند آن‌هایی بودند که بعد از تماشای اول، حاضر شده‌اند کار را دوباره ببینند. بسیاری از آثار هنری در همان تماشای اول تمام می‌شوند. چون ذاتا یک‌بار مصرف‌اند و می‌شود در زمرۀ آثار مصرفی طبقه‌بندی‌شان کرد. (نه که مثلا فلان آهنگ فقط یک‌بار شنیده می‌شود، بلکه در بهترین حالت فقط به یک‌بار بادقت شنیدن احتیاج دارد و دفعات بعد فقط مصرف می‌شود) اما بسیاری از آثار هنری، تازه بعد از تمام شدن تماشای نخست آغاز می‌شوند. این‌ها به ذات هنر نزدیک‌ترند.

اما چرا بیشتر بینندگان غیرژاپنی این انیمه بعد از تماشای اول مأیوس می‌شوند از فهم یا پسندش؟ دو علت دارد که بنده با همان‌ها انیمه را تحلیل می‌کنم. اول ساختار کلی اثر است، که وقتی می‌بینیمش فکر نمی‌کنیم یک انیمه یا کامل و مستقل را دیده‌ایم، حس می‌کنیم این تیزر یک اثر کامل‌تر است، یا به قول یکی از دوستان خلاصه‌اش؛ یا ممکن است فکرکنیم یک «موزیک‌ویدئو»ی معمولی است. نکتۀ دوم به دلیل فضای معنایی انیمه است که سرشار از نماد است. این انیمه یک اثر نمادین و سمبولیک است و بدون نمادشناسی و رمزگشایی معنایش برای مخاطب روشن نمی‌شود. این دو نکته باعث می‌شود این اثر «هایائو میازاکی» با همه محبوبیت کارگردان و علی‌رغم ارزش هنری بسیار ریزش مخاطبانی داشته باشد. علی‌رغم اینکه شما حتی اگر معنا را متوجه نشوی و نخواهی هم که بشوی، از تماشای انیمه لذت می‌بری، خیالت به پرواز در می‌آید و عاطفه‌ات درگیر می‌شود. این یعنی: موفقیت ساختاری در هنر.

درباره ساختار: گمانم نخستین اثر تصویری مستقلی است که در زندگی‌ام تماشا کرده‌ام و ساختارش برگرفته از ساختار یک تیزر است. گمان نمی‌کنم نمونه‌ای دیگر در جهان باشد، اگر کسی مشابهش را دیده بگوید، خود میازاکی هم نمونۀ دیگری نساخته. همین مهر تایید نوآوری انیمه است. شاید یکی بگوید آخر باید از کجا بفهمم این تیزر نیست و برگرفته از ساختار تیزر است؟ می‌گویم: اولا به علت کامل بودن ساختار و معنای اثر، ثانیا به‌خاطر بعضی جزئیات، مثل تکرار شدن یک موقعیت با دو سرنوشت مختلف (در کدام تیزری چنین اتفاقی افتاده یا ممکن است بیفتد؟). حدس می‌زنم «میازاکی ایدۀ کار را از تیزر فیلم‌های زرد گرفته باشد. در تلویزیون خودمان و غیرآن بسیار دیده‌ام اینگونه تیزرها را، مثلا فرض کنید:

{ سکانس اول: دختر و پسری در دانشگاه تنه‌شان به هم می‌خورد و نگاهی پرحیا به هم می‌اندازند | سکانس دوم: با لباس عروسی دارند در یک باغ می‌دوند و به هم گل پرت می‌کنند | سکانس سوم: پسر دارد با تعجب و عصبانیت به تعدادی سند نگاه می‌کند | سکانس چهارم: پسر در ماشینش از دختر که در بالکن ایستاده خداحافظ می‌کند، سوئیچ را می‌چرخاند و بمب! انفجار! | سکانس ششم: دختر سیاه‌پوش سر قبر پسر است و دارد یک حرف‌های عمیقی می‌زند ... | اینجا تازه صفحه فید می‌شود و روی زمینه سیاه می‌نویسد: سریال فلان را چهارشنبه‌ها از آی‌فیلم ببینید یا فیلم فلان به‌زودی در سینماهای کشور}

تیزرهایی‌اند که به نظر احمقانه می‌آیند. یا سازندۀ سواد ساختن تیزر را نداشته و فکر می‌کرده تیزر یعنی «خلاصۀ فیلم»! یا اینکه تهیه‌کننده آگاهانه چنین خواسته و گفته: من با مخاطبی کار ندارم که بخواهد اتفاق نویی را تجربه کند، با مخاطبی کار دارم که می‌خواهد یک تراژدی عاشقانۀ طبق معمول ببیند یا یک کمدی مثل باقی کمدی‌ها. مخاطب عمومی بنده‌خدا که حتی برای یک‌بار هم حوصله (یا شاید هم «وقت») تفکر ندارد و کلا می‌خواهد فیلم را مصرف کند، غمگین یا شاد شود یا خروجی بگیرد از غم و شادی خودش. در هرصورت این تیزرهای زرد به کارگردان هوشمند حرفه‌ای یاد می‌دهد: پس می‌شود یک اثر داستانی کامل را در قالب همین تیزرها ساخت. اینجا شاید داستان‌نویسِ فرهیخته بگوید: نه آقا نمی‌شود! اثر داستانی عناصر داستان دارد، گره‌افکنی دارد، گره‌گشایی دارد، دیالوگ و تعلیق و.. دارد، همۀ این‌ها که نمی‌شود در شش‌تا سکانس جا شود، جا شود هم جا نمی‌افتد برای مخاطب تا ذهن و عاطفه‌اش را درگیر کند. اینجای کار، کارگردان هوشمند یا منتقد مهربان به او می‌گوید: برادر من، آن بخش حس‌برانگیزی را هم موسیقی هیجانی تیزر انجام می‌دهد و تمام. شمای داستان‌نویس در میان عناصر داستانت موسیقی نداری، و نمی‌دانی موسیقی چقدر قدرت‌مند است و می‌تواند بر همۀ کاستی‌ها سرپوش شود. لذا این تیزرهای زرد در نهایت یک کار داستانی کامل است، ولو ضعیف و بی‌مایه.

پس اگر مخاطب فکرکند تیزر است که اصلا بهش اهمیتی نمی‌دهد. بهتر این است که فکرکند موزیک‌ویدئوست، که اگر اینگونه فکر کند هم آخر گیج می‌شود و باز از تصویر سردرنمی‌آورد. شاید بگویید چون معنای ترانه را نمی‌دانیم گیج شدیم. برای اثبات این موضوع از یکی از مترجمان و مدرسان زبان ژاپنی، سرکارخانم «منصوره محبی» درخواست کردم ترانه اثر را برایمان ترجمه کنند، ایشان هم قبول‌زحمت‌کردند و ترجمۀ فصیحی را از زبان اصلی انجام دادند که به پیوست منتشرش می‌کنم. ترانه ربط خاصی به تصویر ندارد. در حقیقت انیمه از انرژی ترانه استفاده کرده ولی مبتنی بر آن نیست. چون این کار، موزیک‌ویدئو یا انیمه‌ویدئو نیست، البته قرار بوده باشد ولی در نهایت اثر یک «انیمۀ موزیکال» شده است. چون انیمه مستقیما مسئولیت تصویرگری موسیقی را برعهده نگرفته و راه خودش را رفته. مضامین موسیقی بسیار کلی است و مضامین و قصۀ انیمه اصلا در آن حضور ندارد. میازاکی تصمیم می‌گیرد انیمه‌اش را بر این کار سوار کند و در حقیقت موسیقی را یکی از ابزارهای انرژی‌بخش انیمۀ خود کند (هرچند بی‌موسیقی هم کار کامل است).

دربارۀ معنا: چون کار نمادین است قطعیتی نداریم در معناشناسی. کار نمادین می‌تواند معانی مختلفی داشته‌باشد که همه‌شان هم می‌توانند درست‌باشند، مثل تعبیرهای مختلفی که در استوری‌ها دیدید؛ این امکانی است که خود هنرمند در فضای سمبولیسم برای مخاطب فراهم می‌کند و البته به معنای این نیست که هر نماد را هرجور دلمان خواست تفسیر کنیم و معانی بی‌نهایت باشند. متعددند اما نهایت دارند. مثلا آب در شعر سهراب سپهری چیست؟ همان آب است، یا سمبل طبیعت، یا پاکی، یا حرکت، یا دانش، یا روشنایی، یا روح زندگی، یا زمان ... بلۀ همۀ این‌ها هست ولی آب سمبل لجن نیست. سمبل حماقت نیست. سمبل آچار فرانسه، یا استقلال کشور بولیوی، یا سیاست‌های اقتصادی روحانی، یا اندوه یک مگس تک‌بال نیست.

نمادشناسی: قصه: جنگجویانی با لباس پلیس با محوریت دو جوان، با هواپیما به یک ساختمان عظیم حمله می‌کنند. موقعیت زمانی «آینده» است و موقعیت مکانی ساختمانی بسیار بلندمرتبه و پیشرفته است، تک‌چشمی هولناک بر فراز ساختمان است، وقتی دقت کنیم، مردمک چشم غول‌پیکر بالای ساختمان، انگار از طلا و جواهر است. اسم کلیسایی هم در کار هست. وقتی وارد ساختمان می‌شوند هم نماد تک‌چشم همه جا هست، توقف || . شباهت فراوان این تک چشم به نماد فراماسونری «چشم جهان‌بین» یا «چشم شیطان» غیرقابل انکار است {خدایا همینجا به تو پناه می‌برم از تحلیل‌های رائفیانه و عباسیانه!}. معروف‌ترین استفادۀ این نماد هم که می‌دانیم در پس نشان ملی حکومت آمریکاست. آنجا هم مثل اینجا بر فراز یک ساختمان است و نشان چشم خدایشان است. زرین و جواهرنشان بودن مردمک هم بعد کاپیتالیستی و اقتصادی قضیه را تاحدی نشان می‌دهد: حملۀ هواپیما به یک برج تجاری آمریکا: همینجا یاد حملۀ 11سپتامبر افتادم. اگر تاریخ ساختش بعد از آن واقعه بود قطعا تفاسیر به آن سمت می‌رفت و انیمه انیمۀ بی‌خودی می‌شد. اما جالب اینجاست که این شش سال قبل از 11سپتامبر است. (داخل پرانتز بگویم: «ژان بودریار» در کتاب روح تروریسم می‌گوید فروریختن برج تجارت جهانی آرزویی غیراخلاقی در پس ذهن و ناخودآگاه همگان بوده، چه ستمکشیدگان از آمریکا و چه حتی خود غربی‌ها). پس ما اینجا یک زنجیرۀ نمادین (چشم بزرگ + جواهرنشان‌بودنش + برج‌بودنش) را به آمریکا تعبیر کردیم. اما نمادهای دیگری هم هستند. ادامۀ فیلم: گفتیم وقتی پلیس‌ها وارد ساختمان می‌شوند نماد تک‌چشم همه جا تکرار شده، همچنین ارتشی هم از ساختمان دفاع می‌کنند که روی کلاه‌شان نماد تک‌چشم هست. توقف ||

 نکتۀ مهم‌تر لباس این ارتش لعنتی است. لباسی که تنشان است لباس کوکلوس‌کلان‌هاست (اعضای سازمان مخفی نژادپرستی آمریکایی که سیاه‌پوست‌ها را «لینچ می‌کردند و بسیاری جنایات دیگر و معتقد به برتری نژادی بودند _و هستند!_). سپس در دقیقۀ یک، یک نمای بسیار کوتاه است که چشم باید شکار کند: از اولین وسائلی که در آن ساختمان سرنگون می‌شود یک شمع‌دان است، من که یاد یهودیت و اسرائیل می‌افتم. واقعا هم آمریکا همین است، ظاهر تابلوی مسیحیت دارد و درون همه‌چیز یهودی (از نوع صهیونیستی) است. البته شمع‌دان پنج‌شاخه است و با «منورا» متفاوت است، اما در کار نمادین قرار نیست اجسام دقیقا مثل واقعیتشان باشند، مخصوصا اگر این موضوع شر به پا کند! از طرفی در ساختمان به این مدرنی در روزگار آینده شمع به چه درد می‌خورد :) . در ادامه انیمه، چهل ثانیه بعد دو پلیس، دختر بال‌دار را پیدا می‌کنند. دورتادور دختر قوطی‌های یک نوشیدنی افتاده: کوکاکولا! پس تا حالا چهار نماد واضح داریم برای حاکمیت آمریکایی : 1. تک‌چشم فراماسون‌ها + 2. کوکلوس‌کلانِ آمریکایی‌های نژاد پرست + 3. شمعدان یهودی‌ها + 4. کوکاکولای نماد کاپیتالیسم و انباشت ثروت آمریکایی و صهیونیستی.

کارگردان انیمۀ صراحتا سیاسی نساخته (یا نخواسته یا نتوانسته: چون کشورش مستعمره آمریکاست). این یک کار نمادین است. آنچه تا اینجا تصویر شده، اولا حکومتِ فاسدِ ستمگرِ نژادپرستِ زورسالار و زرسالار پیشرفته و مدعی ارزش‌هاست. مفهومی که تا قیامت می‌شود مصداق‌های متنوعی بیابد، اما کارگردان به جز مفهوم‌سازی، مصداقشناسی هم کرده و با اشاره آمریکا را به عنوان مهم‌ترین نماد این حکومت سیاه که آن فرشتۀ سفید را به بند کشیده معرفی کرده. از این نظر این انیمه از زمرۀ ضدآمریکایی‌ترین آثار دهه‌های اخیر در حوزۀ انیمه و انیمیشن است و البته که حاوی آرزویی زیبا برای همۀ آزادگان جهان!

این بخش از انیمه تاحدی ما را یاد آخرین اثر میازاکی قبل از ساخت «به دنبال تو» نیز می‌اندازد. «پورکو روسو» (1992) اثری است که شاید بیشترین اشارات ضدآمریکایی میازاکی در آن است و همین هم موید ذهنیت ضدآمریکایی او در ساخت این اثر است.

ادامه فیلم: دو پلیس جوان، دختر بال‌دار را نجات می‌دهند، یک‌بار سکانس رهایی کامل را اینجا داریم و ظاهرا انیمه اینجا باید در همین دقایق تمام شود، که نمی‌شود، دوباره برمی‌گردیم در ساختمان. چیزی شبیه آمبولانس با نشانه‌ای هسته‌ای دختر را با خود می‌برد. مدتی می‌گذرد از غائله. به‌مرور دو پلیس کلافه می‌شوند، مقدماتی فراهم می‌کنند و می‌روند و دختر را از آن بیمارستان هسته‌ای نجات می‌دهند. توقف|| مخاطب می‌گوید چرا؟ مگر این‌ها هم‌پیمان خودشان نبودند؟، فعلا برویم ادامه: در فرار وارد پل مهندسی‌شدۀ مدرنی می‌شوند که زمین را به آسمان وصل‌‍کرده؛ ماشین‌های پلیس پل را خراب می‌کنند؛ این‌ها سقوط می‌کنند و ظاهرا شکست می‌خوردند. اما دوباره به عقب برمی‌گردیم، این‌دفعه وقت سقوط، ماشین نیروی پرواز می‌گیرد و خود را به خانۀ مردم معمولی می‌رساند و از آنجا فرار می‌کنند. توقف|| میازاکی می‌گوید بشر روزی به این نتیجه می‌رسد که برای نجات این فرشتۀ زیبا، باید قدرت فاسد سیاسی اقتصادی حاکم جهان را نابود کند و فرشته را از دستشان برهاند، اما اشتباهی که بشر آرمان‌گرا طبیعتا ممکن است مرتکب شود این است که دختر بال‌دار را دوباره به دست علم مدرن تکنولوژیک اومانیستی غرب بدهد. در آن صورت دوباره شکست خواهد خورد. چون آن حاکمیت و امپراطوری فاسد سیاسی اقتصادی از دل این علم حریص و متجاوز به طبیعت و اخلاق  به‌وجود آمده؛ این است که پس از انهدام نظام سیاسی و اقتصادیِ بشر تبه‌کار، باید فرشته را از دام نظام علمی و فرهنگی این بشر نیز نجات داد. باید به طبیعت برگشت. به روستا. به خانه‌های قدیمی. نباید در حصار فضای مسموم گلخانه‌ای تمدن مدرن بمانیم، نباید به علائم خطر جاده توجه کنیم. باید به دشت برگردیم و راه آسمان را دوباره پیدا کنیم.

این بخش دوم انیمه ما را یاد انیمۀ «ناوسیکا از دره باد» (1984) می‌اندازد که نه‌سال پیش میازاکی علیه تمدن تکنیکی و به نفع طبیعت ساخته بود. و البته بعضی آثار دیگر میازاکی. مثل شاهزاده مونونوکه (1997) که دقیقا بعد از این اثر ساخته شده.

چند نکتۀ دیگر نیز در میان است. یکی اینکه بنا به نیمۀ نخست انیمه، برای مبارزه با یک ساختار نظامی و قدرتمند فاسد و ظالم نیز نیاز به نیروی نظامی و قدرت هست. نمی‌شود با لبخند و دسته‌گل جلوی ارتش مسلح و وحشی مقاومت کرد! دوم اینکه بنا به نیمۀ دوم انیمه، حتی برای مقابله با تمدن تکنیکی و علم ستیهنده با طبیعت و فطرت نیز نیازمند علم و تکنیکیم. ولی علم به عنوان نردبان تعالی فطرت، نه چنگال بلعیدن طبیعت.

یک نکتۀ حاشیه‌ای هم منفی بودن انرژی هسته‌ای برای میازاکی است و اینکه آن را نماد علم مخرب و چیزی هولناک چون ساختار آمریکا می‌داند. در یکی از مستندهایش هم دیدم به تظاهرات مخالفت با انرژی هسته‌ای رفته بود. علت این است: او ژاپنی است و داغ‌دار حملۀ هسته‌ای آمریکا به ژاپن. از طرفی الآن هم ژاپن مستعمره آمریکاست و انرژی هسته‌ای داشتنش باز ممکن است در خدمت همان اهداف سیاه و متجاوزانۀ پیشین قرار بگیرد.

و اما دختر بال‌‍دار یا فرشتۀ سفید کیست؟ می‌دانیم دختر است، بال دارد و اگر بگذارند می‌تواند پرواز کند، لباس ساده و سپیدی به تن دارد که بیشتر شبیه لباس خواب کودکان است. نمی‌تواند شخصیت باشد، هم چون تمام انیمه نمادین است، هم چون شخصیت اصلا بروز غیرنمادی ندارد، هم چون اولین‌باری است که در آثار میازاکی می‌بینیم یک دختر خودش منجی نیست و نجات داده می‌شود! و این خط قرمز میازاکی با والت دیزنی است. پس شخصیت نیست و جنسیت ندارد، جنسیتش هم نمادین است. این به‌نظرم گسترده‌ترین نماد این انیمه است. حال معنایش چیست: آزادی؟ معصومیت؟ کودکی؟ کودکان؟ فطرت؟ اندیشه؟ معنا؟ امید؟ آرزو؟ آینده؟ گذشته؟ سنت؟ عدالت؟ حقیقت؟ انسانیت؟ ایمان؟ اخلاق، دین؟ راه ارتباط با آسمان؟ به‌نظرم از متن انیمه درنمی‌آید دقیقا کدام است، هرکدامش می‌تواند باشد و البته در حوالی چنین مضامین روشنی است. توگویی کارگردان به ما می‌گوید با هر عقیده و هر جهان‌بینی دنیای ما یک گم‌شده دارد، گمشده‌ای که شریف و عزیز و دوست‌داشتنی است و می‌ارزد برایش جان‌فشانی کنیم. این گم‌شده هرچه هست در حصار و زیر فشار حاکمیت سیاسی اقتصادی فاسد امپریالیستی و کاپیستالیستی جهانی و نمونۀ اعلایش آمریکاست و سپس علمِ بی‌اخلاقِ تمدن تکنیکی مدرن. پس بیایید با هم متحد شویم، درهای زندان را بشکنیم و فرشته را _با هر نامی که دارد_ آزاد کنیم!

نوشته شده در 13آبان 1399

  • حسن صنوبری
۱۵
آبان

حمله به دانشگاه کابل، قلب هر فارسی‌زبان، هر مسلمان و هر انسان صاحب قلبی را درد می‌آورد و خون هر صاحب رگی را به جوش. آن‌هم در ایام جشن و شادمانی میلاد پیامبر رحمت اللعالمین. این‌همه دانشجوی مسلمان تکه‌پاره می‌شوند در مشرق‌زمین، اما حنای خونشان قدر یک قطره از خون یک فرانسوی رنگ ندارد برای رسانه‌ها. اما بیشتر از یک اظهار تأسف یا سوگواری گذرا باید به این توجه کنیم که دولت افغانستان با دو رئیس‌جمهور ۶ سال پس از پایان جنگ هم هنوز نتوانسته امنیت این کشور را تامین کند. بمب‌گذاری، انفجار و فعالیت تروریستی در همه جا هست. اما این میزان در جهان بی‌سابقه است و باعث شده افغانستان در آمارهای بین‌المللی «خطرناک‌ترین کشور جهان» لقب بگیرد. اینجا مورد آماج‌ترین سرزمین جهان برای فعالیت‌های تروریستی است، چه تروریسم بی‌تشریفات و چه تروریسم دولتی آمریکا (از جمله کشتار بی‌گناهان با حملات هوایی که در دولت ترامپ دو برابر هم شده). نزدیک به ۲۰سال است آمریکا به‌زور در این کشور حضور نظامی دارد. آمریکا با ادعای تامین امنیت و مبارزه با تروریسم به اینجا آمد، انبوهی پایگاه نظامی و نیرو مستقر کرد و سرانجام اینجا را به لجن‌زار نامتناهی خشونت و ویرانه‌ای جنگ‌زده تبدیل کرد.

خنده‌دار و گریه‌دار اینکه گروهک‌های تکفیری تروریستی مدعی اسلام به‌جای پایگاه‌های نظامیان آمریکایی، بیشتر اوقات در حال انفجار مدارس و مساجد و حسینیه‌ها و دانشگاه‌ها و کشتار مسلمانان بی‌سلاح و بی‌دفاع‌اند. حال آیا کسی باور می‌کند که قاتل مسلمان باشد؟ که مزدور سیا نباشد؟!

دردا که آقایان دولت‌مرد افغانستان [مثل دولتمردان بی‌درد ما که در زمینه اقتصاد صرفا فرمایش می‌کنند] بعد از هر حمله تروریستی افاضه می‌کنند: تروریسم بد است! رییس جمهورهای افغانستان تروریسم را در این کشور جوری محکوم می‌کنند که انگار رییس جمهور کشور دیگری هستند و فقط موظفند پیام تسلیت بفرستند! طبق آمار رسانه‌های خود آمریکا حداقل بیش از ۱۵۰ هزار نفر از آغاز حمله آمریکا به افغانستان از مردم این کشور قتل عام شدند! عدد عدد کوچکی نیست و با این‌حال دریغا که این دولت‌مردان تسلیت‌گوی افغانستان جربزه و شهامت و اقتدار و وطن‌پرستی لازم را برای بیرون راندن بیگانهٔ تروریست‌پرور از کشور خود ندارند. رئیس جمهورهای افغانستان از وقتی یادم می‌آید متخصص پیام تسلیت، سوگواری، گریه در جمع و آه و ناله از وضعیت بد روزگارند. به‌جای مبارزه با ظلم مظلومیت‌فروشی و گدایی توجه می‌کنند.

از سوی دیگر دریغ دیگر این است که بسیاری از نخبگان و تحصیل‌کرده‌های افغانستانی هم که می‌توانستند کمک حال کشورشان باشند درآمد خود را از خدمات جاسوسی علیه ایران و فعالیت در شبکه‌های فارسی‌زبان غربی و عربی ایران‌ستیز در می‌آورند و کاری به کشور خودشان ندارند. شرقی‌های که از غرب پول می‌گیرند برای حراج یا انهدام شرق. این وضعی است که سیاستمداران غرب‌پرست و روشنفکران غرب‌زدهٔ افغانستانی برای امروز این کشور رقم زده‌اند و‌ می‌زنند.

آیا مجاهدان فاطمیون که از مهم‌ترین عاملان نابودی داعش در کل منطقه بودند از پس مدیریت امنیت کشور خودشان برنمی‌آیند؟! قطعاً بر می‌آیند اما چنین مردان شریف و باغیرت و دلسوزی جایی در این ساختار فاسد و آمریکایی ندارند. اگر شعوری در کار باشد دیگر دعواهای قومیتی و سیاسی را کنار می‌گذارد، کار را از نااهل می‌گیرد و به کاربلد می‌سپارد.

  • حسن صنوبری
۱۳
آبان

با فقیران می‌نشست، از رنجشان آگاه بود
هم حبیب خلق بود و هم حبیب‌الله بود

بر فراز ابر نه، در اهتزاز برج نه
فاصله تا خانه‌اش اندازۀ یک آه بود

تاج زرّین، جامۀ ابریشمین، هرگز نداشت
گرچه در چشم تمام کهکشان‌ها شاه بود

روشنی می‌داد و گرما خاک را، افلاک را
با یتیمان هم‌نشین، با قدسیان هم‌راه بود

می‌شد او را دید و از اندوه با او حرف زد
حیف اما فرصت اهل زمین کوتاه بود

در زمستان عدم، خورشید را آموزگار
در شبستان ستم، الهام‌بخش ماه بود

در شب میلاد او، شد طاق کسری زیر و رو
در طلوع مقدمش، خاموش، آتشگاه بود

_داشت دشمن هم؟
_بله، با این همه خوبیش هم

در کمینش بی‌شمار آهرمن بدخواه بود

هیچکس با زشت‌ها کاری ندارد در جهان
یوسف از بسیاری زیبایی‌اش در چاه بود

هرکسی شد پاسبان لانۀ گنجشک‌ها
زخم‌دار از خشم گرگ و کینۀ روباه بود

چشم بگشا و ببین، از بی‌خیالی‌های ما
شد توحّش‌گاه، خاکی که پرستش‌گاه بود

او محمّد بود، زیبا بود و یار بی‌کسان
او محمّد بود و خصم اهل کبر و جاه بود

با محمّد باش و بر خیل ستم‌کاران بتاز
این پیام دفترِ بالحقّ انزلناه بود

با محمد باش و از او خواه راه و چاه را
او محمد بود آری، او رسول‌الله بود

 

حسن صنوبری

مشقِ شب میلاد پیامبر خدا (صل الله علیه و آله و سلم) ١٤٤٢

  • حسن صنوبری
۱۰
آبان

در مطلب قبل هم نوشتم، «پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرت‌پراکنی‌های رئیس جمهور بی‌فرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلم‌های ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم می‌نویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامع‌تر، متمرکزتر و وبلاگی‌تر شود.»

البته که هانکه کارگردان بزرگی است و نمی‌شود او را در تفسیر سیاسی یا اجتماعی محدود کرد. پیشتر دوست می‌داشتم صرفا از او به عنوان یکی از نمونه‌های موفق سینمای فلسفی بنویسم. و البته که می‌دانیم او در دانشگاه فلسفه و روان‌شناسی و تئاتر خوانده، اما مهم‌تر این است که فیلسوفانه زیسته است. برویم سراغ انشای من:

 

http://bayanbox.ir/view/983220087469321631/MichaelHaneke.jpg

 

میشائل هانِکه (به آلمانی: Michael Haneke ؛ زادۀ ۲۳ مارس ۱۹۴۲ در مونیخ، آلمان) نویسنده و کارگردان سینما و تئاتر اتریشی است.. او جدا از مستندها، تله‌فیلم‌ها و سریال‌ها، تاکنون 12 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه می‌بینید:

۱۹۸۹   قاره هفتم       

۱۹۹۲   ویدئوی بنی     

۱۹۹۴   ۷۱ جزء از روزشمار یک شانس   

۱۹۹۷   بازی‌های مسخره         

۲۰۰۰   کد مجهول      

۲۰۰۱   معلم پیانو       

۲۰۰۳   زمانه گرگ      

۲۰۰۵   پنهان  

۲۰۰۷   بازی‌های مسخره         

۲۰۰۹   روبان سفید     

۲۰۱۲   عشق   

۲۰۱۷   پایان خوش

 

http://bayanbox.ir/view/3498415293893764791/cache.jpg

پنهان 2007
Caché

تیتر: در آمدی بر فیلم پنهان هانکه و تاریخچۀ جدال فرانسه با مسلمانان

ما چه تصوری از فرانسه داریم؟ مهد آزادی و فرهنگ و هنر. سرزمینی دیدنی و توریستی و اصلا تبلور مفهوم اقتصاد و صنعتِ توریسم. این تصور از کجا آمد؟ از ادبیات، معماری، سینما و مهم‌تر از همه «بازنمایی»اش. از تصاویر بلوار شانزه لیزه، برج ایفل، کلیسای نوتردام و... از هوگو، ژول ورن، اگزوپری، دوما، فلوبر، زولا، کامو، گاری، برتون، آراگون، الوار، تروفو، گدار، ژونه، بسون و... از «نیمه شب در پاریس»، اثر زیبا و دلشنین «وودی آلن»، کارگردانی که فرانسوی نیست، بلکه یک یهودی آمریکایی _و با اجازۀ شما یک کودک‌آزار_ است و یکی از توریست‌پرورترین آثار را برای فرانسه ساخته. از «امیلی» شاهکار «ژان پیر ژونه»؛ فیلمی که برخلاف اثر آلن، فرانسه مسئله‌اش نیست، ولی لوکیشن بودن فرانسه ناخودآگاه آن را به یکی از بهترین تصورات و تبلیغات فرانسه تبدیل کرده است. نیز خیلی فیلم‌های دیگر مثل «همه می‌گویند دوستت دارم» (بازهم از وودی آلن)، «عشاق روی پل» و... . بله، ما فانتزی‌ها و کمدی‌ها و رومنس‌های زیادی با موضوع فرانسه دیده‌ایم و ناخواسته حس خوبی به فرانسه داریم. اما چه چیزی را درمورد فرانسه ندیدیم؟ ادبیات و هنر و معماری و جاذبه‌های گردشگری و بازنمایی‌های دلبرانه جای خود، ما واقعیت را درمورد فرانسه ندیدیم. تاریخ سیاه فرانسه این غول استعمارگر و جنایتگر اعصار را ندیدیم. واقعیت امروزی هولناک جامعۀ فرانسه، چند خیابان پایین‌تر از شانزه‌لیزه، و چندلایه درونی‌تر از فیلم‌های شاد و چند پرده آن‌سوتر از شوی مکرون در بیروت را ندیدیم؛ اعم از تبعیضات نژادی، سرکوب اقلیت‌های دینی، فروپاشیدگی خانواده، بحران‌های اقتصادی (این یکی درست مثل کشور خودمان) و...

ما تصویر سینمای هنری، سینمای مستقل و سینمای اجتماعی را از فرانسه ندیده‌ایم. فیلم‌های «رشید بوشارب» را ندیده‌ایم (دوتا را قبلا در همین صفحه معرفی کرده‌ام) تا ستمگری‌های تاریخی فرانسویان و مظلومیت مسلمانان مهاجر آن دیار را هم کنار عاشقانه‌های صورتی و شب‌های پرستارۀ پاریس ببینیم. حالا می‌گویید بوشارب خودش عرب‌تبار و یک سر غائله است؟ باشد، ما «میکمکس» همین جناب ژونه (کارگردان امیلی) را هم ندیدیم. آثار اجتماعی «برادران داردن» (مثل «روزتا» و «بچه») را هم ندیدیم. و ... . حالا می‌گویید این‌ها خودشان فرانسوی‌اند و زیادی درگیر ماجرا؟ باشد، ما فیلم‌های یکی از بزرگ‌ترین غول‌های سینما و عظیم‌ترین کارگردانان نابغه یعنی میشائیل هانکه اتریشی را هم در موضوع فرانسه ندیدیم. نشانمان هم ندادند. (چنانکه آی‌فیلم هم فقط فیلم‌های هالیوودی را از آمریکا نشان می‌دهد).

به بهانۀ نفرت‌پراکنی‌های اخیر این آدمک «امانوئل مکرون»، علیه آن والاترین تجسم انسانیت و انسان‌دوستی (سلام بر او و خاندانش) چندتا از این فیلم‌ها را معرفی می‌کنم. فیلم‌هایی که کمک می‌کنند آن روی سکهٔ فرانسه را هم ببینیم.

قبلا در یکی از فهرست‌ها این فیلم را معرفی کردم و الآن پشیمانم. چون اثری نیست که بتوانم به همه توصیه کنم. نه به خاطر آن سکانسش که خشن‌ترین سکانس سال لقب گرفت. به این دلیل که اولا فیلم کلا زیبایی شناسی خشونت و خشونت پنهان دارد (دقیقا در همان صحنه‌هایی که عموم مردم می‌گویند اتفاقا خشن نیست و معمولی است. چون خشونتش اصطلاحا زیرپوستی است.) و البته خشونت ویژگی همۀ فیلم‌های هانکه است. ثانیا به این دلیل که فیلم فیلم سخت، نمادین و بسیار عمیق و دقیقی است. از موفق‌ترین و پیچیده‌ترین‌های ژانر معمایی سینماست. یک نابغه این فیلم را ساخته که منتقدان بزرگ سینما درمورد ثانیه‌به‌ثانیهٔ اثرش بحث‌های طولانی کرده‌اند. حتی آن منتقدان که روحیۀ عامه‌پسند و آمریکایی داشتند. و همه هم سر تعظیم فروآورده‌اند در برابرش. فیلمی است که مخاطب عمومی مطلقا نه می‌تواند تحمل کند تماشایش را نه می‌تواند درست متوجه شود محتوایش را. آدم سینمادوست و اهل فکر  تازه اگر با همۀ چشم و دقت فیلم را ببیند  پنهان را می‌فهمد و البته که خیلی هم لذت می‌برد از این‌همه هنر. هنری که فریبندۀ احساسات نیست؛ هنری که آموزندۀ تفکر است. هانکه نمی‌گویم فیلم فلسفی می‌سازد، می‌گویم بی‌شک یک فیلسوف بزرگ است که البته مدیومش سینماست و از جمله تفلسف‌هایش در این فیلم فلسفه خشونت است. فلذا، به این دو دلیل که عرض شد تاکید می‌کنم این فیلم برای همه نیست، ولی برای اهلش صددرصد توصیه‌شدنی است و زیباترین و عظیم‌ترین اثر هانکه تاکنون است (جدا از برگزیده‌شدنش در جایزه کن و یا حضورش در فهرست‌های برترین فیلم‌های تاریخ سینما و...).

این فیلم بدون اینکه شما بفهمید، تاکید می‌کنم: بدون اینکه شما بفهمید تمام ماجرا و تاریخ و بحران‌های فرانسه در رابطه با مهاجران مسلمانش را برایتان روایت، تبارشناسی و تفسیر می‌کند. از این بالاتر، با قدرت نمادگرایی به کلیت تضاد غرب با اسلام نیز می‌پردازد. از موضعی کاملا بی‌طرفانه و غیراسلامی. این است که یکی از بهترین فیلم‌هاست برای تفسیر اوضاع کنونی فرانسه که هم مسئلۀ خشونت در آن برجسته شده هم مسئلۀ مسلمانان فرانسه.

 

یادآوری می‌کنم میشائل هانکه از بزرگ‌ترین کارگردانان سینماست که اگر مسائل امروز جهان هم برایتان ارزشی نداشته باشد اما به محضِ سینما و سینمای هنری یا سینمای فلسفی علاقه داشته باشید نیز او را گرامی می‌دارید. اینجا اعتراف می‌کنم از بیشتر فیلم‌های ایشان خوشم نمی‌آید و پیشنهادشان نمی‌کنم. از این بالاتر: فقط به عنوان مجازات دادگاه برای جرم بزرگی امکان دارد بعضی از آثارش را مجددا ببینم. اما با همین تفاسیر همین فیلم‌ها را هم جرأت ندارم بگویم ضعیف‌اند. این پیرمرد هیچ شباهتی به کارگردانان ما ندارد که وقتی پیر می‌شوند اول از همه سینمایشان خرفت می‌شود. نابغه پیر هم بشود، نابغه است.

پ‌ن: سال گذشته برای یک فهرست ریویوی کوتاهی دربارۀ پنهان نوشته بودم:

این فیلم زیباترین، مهم‌ترین، رازآمیزترین، اخلاقی‌ترین و اجتماعی‌ترین فیلم این پیرمرد ترسناک و نابغه است. جایزه بهترین کارگردانی کن را همان سال برده. من تقریبا پس از دیدن اکثر فیلم‌های جناب هانکه مدتی افسرده می‌شدم، این تنها فیلم ایشان است که مرا گریاند. البته چون استعاره‌گرایی و نمادگرایی فیلم بالاست دیدم بعضی از هم‌وطنان منظور فیلم را کاملا برعکس فهمیدند یا نفهمیدند. بازهم مسئله فرانسه و الجزایر است اما بالاتر می‌رود به مسئله غرب با کل مسلمانان اشاره می‌کند. البته همه این‌ها که گفتم وقتی است با پیش‌فرضی که دارم خدمتتان می‌دهم تماشایش کنید و یا با دقتی بالا، وگرنه خیلی‌ها فکرمی‌کنند یک درام اجتماعی یا روانشناسانۀ معمولی دیده‌اند. بسیار شک‌داشتم به فهرست قبل بیافزایمش یا نه. | #میشائیل_هانکه | آلمان اتریش | من: 10 | آی‌ام‌دی‌بی: 7.3 (69هزار)

 

http://bayanbox.ir/view/322254426838449888/happy-end.jpg

پایان خوش 2017
Happy End

تیتر: در آمدی بر فیلم پایان خوش هانکه و فلسفه خشونت در سینما و سینمای خشونت‌پژوه

«هانکه» کارگردان محبوب من نیست اما کارگردان مورد احترام من هست. بسیاری از فیلم‌هایش را اصلاً دوست ندارم بس که سرشار از سیاهی و خشونت‌اند. و دور از فرهنگ من. یکی از فیلم های مشهورش (FUNNY GAMES) را تاکنون حاضر نشده‌ام ببینم، چون بخشی از داستان را دوستم آقامحمدعلی ده‌سال پیش برایم تعریف کرد و فهمیدم نباید طرفش بروم. اما با همه این حرف‌ها و با همه نفرتم از خشونت، این خشونت با دیگر خشونت‌ها فرق می‌کند. با خشونت فیلم‌های تجاری و هالیوودی آمریکایی و فیلم‌های ترسناک عامه‌فریب فرق می‌کند. با خشونت فیلم‌های شبه نخبگانی (خاص‌نمای عامه‌پسند) مثل آثار آقای تارانتینو  که می‌دانم بین شما هم طرفدار دارد  هم فرق می‌کند. خشونت در آثار تارانتینو فانتزی است. شوخی و سرگرمی است. جالب است! خشونتی‌ست که می‌خواهد شما را سر هیجان بیاورد، بخنداند و شگفتی‌تان را برانگیزد. اما خشونت هانکه شما را سرگرم نمی‌کند. شما را بیدار می‌کند. با سیلی. شما را وادار به تفکر می‌کند. شما را از شدت تفکر به سردرد می‌اندازد.

نسلی که در آمریکا با فیلم‌های خشن تارانتینویی تربیت شدند در عراق و افغانستان برای شوخی و خنده کودکان را منفجر کردند و فیلم شوخی‌های خونین‌شان را هم منتشر. این است که خشونت تارانتینویی یک خشونت غیرانسانی‌ست. اما شما با خشونتی که در فیلم‌های هانکه می‌بینید نمی‌توانید آدم‌کش بشوید، بلکه متنفر می‌شوید از خشونت و بیدار می‌شوید نسبت به خشونت‌های پنهانی که پیرامون‌تان در جریان است و شما نسبت به آن‌ها بی‌تفاوتید؛ یا حتی بدون اینکه بفهمید دلیلشانید.

«پایان خوش» (۲۰۱۷) آخرین اثر استاد سینما میشائیل هانکه است. ۱۲سال پس از پنهان ساخته شده اما به‌نظرم خواهر آن فیلم است، در مقایسه با دیگر آثار. این‌بار مسئله کمی فرق می‌کند. سه نسل یک خانواده با همه جزئیات روایت و روان‌کاوی و تبارشناسی می‌شوند. پس فیلم اثری خانوادگی است. یعنی خانوادگی هم هست. اما بینندۀ دقیق با استفاده از همۀ ظرفیت چشمش سه رنگِ پرچم فرانسه را در بخش‌های مختلف فیلم می‌بیند. (این شگرد را نخست کیشلوفسکی و بعد دیگرانی چون برادران داردن هم به‌کاربسته‌اند). پس آن خانواده در دل فرانسه است که آنگونه است. نه! آن خانواده خودش فرانسه است! با همه مسائل و بحران‌ها و بیماری‌هایش. به مهاجران و مسلمان‌ها هم اشاره می‌شود، نه اندازه فیلم قبل (که حتی به کشتار اکتبر 1963 هم اشاره کرد) چون اینجا مسئله خود فرانسه، ذات و درون آن است و فوکوس اینطرف ماجراست: دولت و ملت اصالتا فرانسوی.

همچنین، در مقایسه با پنهان، نومیدی کارگردان به اصلاح وضع این کشور (و چه‌بسا کل تمدن غربی و پیروانشان در شرق) خیلی بیشتر شده. در پنهان واقعا یک آیندۀ روشنی بود اما اینجا از آن هم خبری نیست و شاید از همین رو فیلم کنایتا پایان خوش نامیده شده! و از همین روست که جوایز این فیلم  با همه هنرمندی‌هایش  در اروپا بسیار کمتر از آثار دیگر او ست و در «کن» هم از نامزدی فراتر نرفت. این فیلم را که می‌بینید حق می‌دهید از چنان جامعۀ منحط و متناقض و دورویی چنین رئیس جمهور بیمار و نفرت‌پراکنی سربرآرد.

پ‌ن۱: فقط شخصیت‌پردازی و بازی جناب ژان لویی ترنتینیان به‌خودی‌خود شگفت‌آور است. من خودم شرمنده می‌شدم می‌دیدم پیرمرد ۸۷ساله در آن کهلوت دارد برای من به این خوبی نقش بازی می‌کند. ایشان بالاخره به نحوی تاریخ سینمای فرانسه است. در جوانی‌اش در فیلم درخشان «زد» گاوراس درخشیده و با بزرگان دیگری چون کیشلوفسکی و تروفو کارکرده و در اواخر هم با ژونه و هانکه.

پ‌ن۲: این فیلم به افراد بیشتری قابل توصیه است درمقایسه با فیلم قبلی، چون آن جنبه معمایی پلیسی‌اش خیلی کمتر است، و همچنین خشونت روپوستی. والا خشونت زیرپوستی و ویرانگری فیلم همچنان همان قوت و همان اقتدار را دارد، و شما نباید فریب نام زیبا و پوستر آبی فیلم را بخورید!.

پ‌ن۳: یک نکتۀ دیگر که بهتر بود در مطلب قبل می‌گفتم این است که هانکه، نفاق، ظاهرسازی و دورویی را در فیلم‌های اجتماعی‌اش به‌شدت و با دقت له می‌کند. چیزی که برای من واقعا لذت‌بخش است. چه در همین فیلم که ظاهرسازی‌های بورژوازی را منهدم می‌کند. چه در پنهان که به زیبایی طبقۀ مدعی روشنفکری (و کلا وجهۀ روشنفکری فرانسه) را رسوا می‌کند و چه در آثاری مثل روبان سفید که فخر به مذهب را.

«دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
به آن که بر در میخانه برکشم علمی»

 

http://bayanbox.ir/view/4998032204855622687/Code-Unknown.jpg

رمز ناشناخته 2000
Code inconnu: Récit incomplet de divers voyages

تیتر: در آمدی بر فیلم رمز ناشناخته هانکه و تقابل فرهنگ اسلام و فرهنگ غرب در موضوع «بی‌تفاوتی»

قبل از اینکه برویم سراغ فیلم امشب، دو نکته را یادآوری کنم، یکم: میشائیل هانکه مسلمان نیست؛ الجزایری هم؛ عرب هم؛ شرقی هم. حتی جزو مهاجران فرانسه هم نیست. در کشور خودش اتریش زندگی کرده، درس خوانده، موفق شده و الآن هم در وین تدریس می‌کند. زین‌رو روایتش از اضمحلال فرانسه به‌ویژه در سال‌های اخیر و همچنین تضادها و خشونت‌ها و بحران‌های مربوط به مهاجران و مسلمانان فرانسه روایت و ناب و بی‌طرفانه‌ای است. نکتۀ دوم: یک دلیل معرفی اینگونه فیلم‌ها تماشای چهرۀ واقعی فرانسه است اما دلیل دوم زدن سنگ محک به خودمان است. چه بخواهیم چه نخواهیم ما در بسیاری امور راه غرب را پیش گرفته‌ایم، مخصوصا در اقتصاد و فرهنگ، در این آثار می‌توان خطرات پیش روی جامعه و فرجام تماما غربی‌شدنمان را دید.

«کد مجهول»، «رمز ناشناخته» یا «رمز اشتباه» محصول سال ۲۰۰۰ نخستین فیلم هانکه در فضای فرانسه است. ظاهرا با پیشنهاد ژولیت بینوش و صرفا برای بیرون آمدن از جغرافیای اتریش و تجربه فضای بزرگ‌تر هانکه تصمیم می‌گیرد این اثر را بسازد. اما در ادامه این اثر یک فیلم هانکه‌ای خاص و متفاوت می‌شود چون کارگردان تصمیم می‌گیرد فراتر از یک تجربه، در محتوای فیلم بررسی کاملی از فضای فرانسه  دست‌کم در یکی از مشکلات مهمش  ارائه دهد و در ساختار هم طرحی نو دراندازد. در حقیقت با این فیلم است که سه گانه هانکه درباره فرانسه  بی‌تصریح خودش به این موضوع  کامل می‌شود . «پنهان» و «پایان خوش» که در دو مطلب قبل از آن‌ها نوشتیم به ترتیب در ادامۀ این اثرند: پسر و نوه!

«رمز ناشناخته»، نه پیچیدگی «پنهان» را دارد، نه سیاهی «پایان خوش» را و به نسبت تمام آثار هانکه کمترین خشونت و سیاهی را دارد . از این‌رو به افراد بیشتری به نسبت دو فیلم قبلی می‌شود توصیه‌اش کرد اما به نوبۀ خودش و به اعتبار هانکه‌ای‌بودنش فیلم شادی نیست و پیچیدگی‌ها و گیج‌کنندگی‌های خاص خودش را هم دارد. مثلا: اسم کامل فیلم این است «رمز ناشناخته؛ قصه‌های ناتمام چند سفر»، از طرفی فیلم از ۲۷سکانس مجزا و پاره‌پاره تشکیل شده. مخاطب اگر فیلم را بی‌دقت ببیند با توجه به این ساخت و آن اسم ممکن است بگوید: یک‌سری نمای بی‌سروته و بی‌ربط به هم بود. نه، فریب اسم را نباید خورد، این فیلم هم مثل دیگر آثار هانکه نمابه‌نمایش هوشمندانه و دقیق ساخته‌شده و تمام اجزا، حتی اجزاء به‌ظاهر بی‌اهمیت به‌دلیلی سر جای خودشان قراردارند و معنا یا نمادی را در نسبت با کلیت اثر نمایندگی می‌کنند. شما هیچ سکانسی را بی‌دقت به سکانس‌های دیگر متوجه نمی‌شوید.

اینجا هم باز مسئلۀ خشونت مطرح است. البته در کنار دیگر بحران‌ها. اما کارگردان فیلسوف، جامعه‌پژوه و روان‌پژوهِ ما بیش از معلول‌ها نظر به علت‌ها دارد. معلول‌ها را نشان می‌دهد اما ما را هدایت می‌کند که فقط آن‌ها را نبینیم و در کنارش فکر کنیم مشکل کجاست؟

{از اینجا به بعد امکان رمزگشایی و لو رفتن معانی نهان‌وآشکار فیلم وجود دارد}

به عقیدۀ هانکه مشکل اصلی در ارتباط است، در گم‌شدن زبان مشترک و مفاهمۀ انسانی است و آنچه این مشکل عظیم را با معلول‌های هولناکش (مثل خشونت و فقر و رنج و تنهایی و جدایی و بی‌عدالتی) را به‌وجود آورده اولا فرهنگ نوین غربی است که انسان‌ها را به فردگرایی، منفعت‌گرایی، مسئولیت‌ناپذیری و بی‌تفاوتی و سردی نسبت به دیگران و رنج‌ها و شادی‌هایشان سوق داده و ثانیا حکومت‌هایی‌اند که متاثر از ارزش‌های همین فرهنگ اهمیتی به انسان وانسانیت نمی‌دهند، به دیگری و اقلیت‌های قومی و مذهبی با دشمنی می‌نگرند و عامل تبعیض‌های نژادی و بی‌عدالتی‌اند. این دو عامل به آن بحران‌های ارتباطی (هم بین اعضای یک خانواده و هم بین اقشار یک جامعه) منتهی می‌شوند و آن بحران‌ها هم به معلول‌های اندوه‌آوری که گفتیم. در نتیجه هانکه در این فیلم هم «بی زبانی» را شرح می‌دهد و هم «بی تفاوتی» را هجو می‌کند.

{از این پاراگراف به بعد هم بخش‌هایی از داستان فیلم را لو می‌دهم، اگر دوست ندارید بعد از تماشای فیلم بخواندیش}

وقتی تمام قصه‌های فیلم را هم مقایسه می‌کنیم می‌بینیم نگاه هانکه در مجموع به مهاجران و غیرفرانسویان بهتر است در موضوع ارتباط با خانواده و کلا بی‌تفاوت نبودن در اجتماع. مخصوصا مسلمان‌های فیلم اوضاع خیلی بهتری دارند. در یکی از سکانس‌های مهم، نوجوان سفیدپوست فرانسوی زباله‌اش را به سمت یک خانم گدای رومانیایی پرتاب می‌کند. یک جوان سیاه‌پوست آفریقایی‌الاصل و مسلمان‌تبار سر غیرت می‌آید، جلوی او را می‌گیرد و از او می‌خواهد از آن زن فقیر عذرخواهی کند. او سر باز می‌زند و با هم درگیر می‌شوند. تمام دیگر افراد خیابان بی‌تفاوت‌اند. تا پلیس وارد می‌شود. سیاه‌پوست همینکه پلیس را می‌بیند خودش را می‌بازد و به مخاطب می‌فهماند پیشینۀ رفتار پلیس فرانسه با سیاهان سیاه است! پلیس وقتی حرف طرفین را می‌شنود (و نژاد همه را بررسی می‌کند!) نوجوان سفیدپوست را آزاد می‌کند، جوان سیاه‌پوست را با خشونت دستگیر می‌کند و بعد حتی به خانه‌اش هم حمله می‌کند، زن گدای رومانیایی را هم دیپورت می‌کند و از کشور اخراج! این یک سکانس.

سکانس دیگر وقتی است که یک جوان عرب در فرایندی طولانی در مترو به آزار یک خانم سفیدپوست فرانسوی می‌پردازد. هیچکس از حاضران اهمیتی به این موضوع نمی‌دهد. پایان سکانس تنها کسی که جلوی پسر می‌ایستد یک مرد عرب سن‌وسال‌دار است! با بازی کوتاه استاد موریس بنیشو (که بعدا هم در پنهان آن بازی شگرف را ارائه می‌دهد). این دومثال بود و البته مثال‌های دیگری هم هستند. اینجا آنجاست که مشخص می‌شود خود اروپایی‌ها هم می‌دانند ریشۀ خشونت‌ها و بحران‌های امروز فرانسه کجاست و ما تماشاگران مشرق‌زمینی هم معنای استکبار و استضعاف را بر پردۀ سینما می‌بینیم! در یک فیلم کاملا غیرسیاسی!امیدوارم از تماشای این «فیلم متفاوت» لذت‌ببرید، گیج‌نشوید و خوب فکرکنید.

 

  • حسن صنوبری
۰۸
آبان

پیروی جنجال اخیر فرانسه و نفرت‌پراکنی‌های رئیس جمهور بی‌فرهنگش امانوئل مکرون، علیه زیباترین انسان تمام تاریخ یعنی پیامبر اعظم (صل الله علیه و آله و سلم) تصمیم گرفتم تعدادی از فیلم‌های ضدفرانسوی و یا منتقد وضعیت فرانسه را معرفی کنم. بعضی را قبلا ریویو نوشتم، مثل این دو مورد اخیر از جناب رشید بوشارب و بعضی را هم الآن دارم می‌نویسم. در اینستاگرام همه را ذیل هشتگ #سینمای_ منتقد_فرانسه و هایلایت «سینما علیه فرانسه» گرد آوردم. و البته هر فیلمی پست جداگانه مربوط به خود را دارد. اینجا تصمیم گرفتم با محوریت کارگردان مطلب بگذارم تا مطالب جامع‌تر، متمرکزتر و وبلاگی‌تر شود.

http://bayanbox.ir/view/5969406369613527142/rachidbouchareb.jpg

رشید بوشارب (فرانسوی: Rachid Bouchareb؛ زادۀ ۱ سپتامبر ۱۹۵۳ در پاریس) کارگردان، و تهیه‌کنندۀ الجزایری‌تبار فرانسه است. او جدا از مستندها، فیلم‌های کوتاه و سریال‌ها، تاکنون 11 فیلم سینمایی را کارگردانی کرده است که فهرست کاملشان را در ادامه می‌بینید:

  1. بتون روژ (۱۹۸۵)
  2. چب (۱۹۹۱)
  3. غبار زندگی (۱۹۹۵)
  4. سنگال کوچک (۲۰۰۰)
  5. روزهای افتخار (۲۰۰۶)
  6. رود لندن (۲۰۰۹)
  7. فراتر از قانون (۲۰۱۰)
  8. درست مثل یک زن (۲۰۱۲)
  9. دو مرد در شهر (۲۰۱۴)
  10. جادۀ استانبول (۲۰۱۶)
  11. پلیس بلویل (۲۰۱۸)

و حالا برویم سراغ ریویوی دو فیلم او در نقد فرانسه که از قضا جزو جنجالی‌ترین‌ها و مهم‌ترین آثار او هستند. همینجا یادآور می‌شوم اولی را بسیار بیشتر دوست می‌دارم و دیدنش را به همه توصیه می‌کنم. این دو ریویو را دو یا سه سال پیش نوشتم.

 

 

http://bayanbox.ir/view/4927692534885270679/Daysofglory.jpg

 

سینمای منتقد فرانسه؛  قسمت اول: روزهای افتخار

از این تبارها زیاد داریم که بی‌تبار شدند. مثل «عبداللطیف کشیش» فرانسوی تونسی‌تبار که با مزخرفاتی که می‌سازد برای کسب محبوبیت و حیثیت در اروپا، نشان می‌دهد هیچ باری از تبارش بر دوشش نمانده. اما «رشید بوشارب» (Rachid Bouchareb) فرق می‌کند. رشید مرد است. این فرانسویِ الجزایری‌تبار هنوز تبارش را فراموش نکرده است. این کارگردان توانمند هنوز به جهان و گذشته و خانه پدری خودش وفادار است. خودش است و شاید همین باعث می‌شود بعضی از فیلم‌هایش خشم خیلی‌ها را برانگیزد و هرچقدر هم خوب و دیدنی باشد شایسته جوایز غربی و تبلیغات عظیم رسانه‌های غربی نشود. به همین خاطر هم هست که خیلی از ما ایرانی‌ها از بی‌مقدارانی چون کشیش فیلم دیده‌ایم و با سینمای مردانی چون رشید آشنا نیستیم.

فیلم‌های رشید نه‌تنها به صداوسیما راه نیافته‌اند، بلکه عموما فاقد هرگونه دوبله یا زیرنویس فارسی اینترنتی هستند.

برای شروع، خوب است با «روزهای افتخار» محصول 2006 آغاز کنیم. این فیلم از همان فیلم‌های تاریخی و تمدنی‌ست که به نظرم هر مشرق زمینی و مسلمانی باید آن را ببیند. به جز همه ارزش‌های محتوایی و تاریخی خاصش، واقعا و بی‌تعارف فیلم از لحاظ ساختاری هم اثر زیبا، دیدنی و جذابی است. البته من ده دوازده سال پیش آن را دیده‌ام؛ ولی تا آنجا که یادم هست هم از زیبایی فیلم تعجب کردم هم از اهمیتش. این فیلم در ضمن همه حرف‌هایی که دارد، گوشه‌ای از داستان مسلمانان و الجزایری‌های استعمارزده در فرانسه را روایت می‌کند

برای چشیدن یک طعم متفاوت سینمایی این فیلم را از دست ندهید.

 

 

http://bayanbox.ir/view/8660335011867273419/Hors-la-loi.jpg

 

سینمای منتقد فرانسه؛  قسمت دوم: فراتر از قانون

تازگی‌ها بود که درباره «روزهای افتخار» رشید بوشارب نوشتم. «فراتر از قانون» (یا «خارج از قانون») فیلم جنجالی بوشارب در سال ۲۰۱۰ است که آن را ادامه‌ی روزهای افتخار می‌دانند. اگر بوشارب در روزهای افتخار، سراغ مظلومیت الجزایری‌ها و آفریقایی‌هایی رفته که در جنگ جهانی به نفع فرانسه با آلمان‌ها جنگیدند، در «فراتر از قانون» سراغ استقلال‌طلبیِ همین الجزایری‌ها (که خیلی‌هایشان زمانی به نفع فرانسه جنگیده بودند) و مبارزه‌شان با فرانسه رفته است تا بار دیگر بر شکاف‌های فرهنگی جدی جامعه‌ی امروز فرانسه دست بگذارد.

فیلم، روایتِ روزهای مبارزه و افتخارآفرینِ انقلاب الجزایر است و در آستانه پیروزی الجزایری‌ها تمام می‌شود. یعنی کارگردان هوشمندانه از آنچه پس از پیروزی انقلاب بر سر الجزایری‌ها آمد چشم پوشیده. چنانکه می‌دانیم مبارزان الجزایر هم در جنبش دیرینش (که با رهبری امیر عبدالقادر الجزایری همراه بود) هم در جنبش واپسینش، گرچه هنگام نبرد و انقلاب حماسه‌آفرین بودند اما به خاطر حماقتها و خیانت‌های داخلی و وادادگی در برابر فرهنگ و سیاست غربی شکست خوردند. باری انقلاب و رستخیز ملی و دینی مردم الجزایر جزو مهم‌ترین انقلاب‌های جهان است و روشن‌ترین دلیلش این است که نزدیک به یک میلیون شهید دارد.

«فراتر از قانون» از بدو اکرانش در جشنواره کن با اعتراض گسترده مسئولان و محافظه‌کاران فرانسوی مواجه شد. این جماعت فیلم بوشارب را یک فیلم ضد فرانسوی و خشونت‌طلبانه معرفی می‌کردند. البته که فرماندهی جنبش آزادی‌بخشِ میهنی الجزایر (برخلاف اکثریت مردم مبارز) در پاری اوقات بیشتر سوسیالیستی بوده است تا اسلامی و به همین خاطر صحنه‌های اندکی هم در فیلم وجود دارد که نشان می‌دهد انقلاب ما از انقلاب‌های خوب دیگر هم بسیار انسانی‌تر و اخلاقی‌تر بوده است. اما ادعای ضدفرانسوی‌بودن فیلم را درصورتی می‌توان پذیرفت که فرانسوی‌ها هنوز برای استعمار، تجاوزها و قتل‌عام‌های گسترده‌شان مشروعیت قائل باشند.

فارغ از بحث‌های محتوایی، فیلم یک درامِ جناییِ جذاب و دیدنی است که به خاطر پردازش هنرمندانه‌اش توانسته در جایزه‌های مهمی نامزد یا برگزیده شود.

  • حسن صنوبری
۰۷
آبان

http://bayanbox.ir/view/5515889556608709749/RezaFazelian.jpg

انا لله و انا الیه راجعون

روز گذشته «آیت‌الله آقا سیدرضا فاضلیان» از واپسین پنجره‌های گشوده به عالم غیب، از آخرین یادگاران «آخوند ملاعلی معصومی همدانی» و از عارفان خلوت‌گزیده و مجتهدان برگزیدۀ شیعه دار فانی را وداع گفت.

یک خاطره از دایی شهیدم و دو کلیپ منتشرنشده از ایشان که با گوشی درست کردم تقدیم شما و دوست‌دارانشان و البته همۀ دوست‌داران معرفت. اول کلیپ‌ها:
کلیپ شماره یک + کلیپ شماره دو

دایی حسن بنده که درگذشت (اسفند ۱۳۹۴) علی‌رغم حال نامساعدم به اصرار دوستانش همراه تیم مستندسازی شدم. می‌دانستم دایی عارف‌مسلکم ارادت زیادی داشت به آن‌دسته از روحانیان پارسا که در زمره مربیان اخلاق، رهروان عرفان و اهل باطن بودند. (همانطور که نفرت زیادی داشت از آخوندهای دزد و متقلب و منافق و نیستی‌شان را آرزومند بود). هم پای سخنرانی مشاهیرشان می‌رفت هم وقت می‌گذاشت و گوشه‌نشین‌ها را هرجا بودند پیدا می‌کرد. تهران جلسات آقای ضیاءآبادی و مرحوم حاج‌آقامجتبی را می‌رفت. قم محضر مرحوم انصاری‌شیرازی و مرحوم شب‌زنده‌دار می‌رفت. همینطور خدمت آیت‌الله جوادی آملی و آیت‌الله خرازی. اصفهان حتما به آیت‌الله ناصری سر می‌زد. و خیلی شهرها و البته روستاهای دورتر هم سراغ افراد گمنام‌تر. یکی از این گمنام‌ها آیت الله فاضلیان بود. مجتهدی که با حکم امام خمینی امام جمعه ملایر بود و دایی گمانم بیست سال قبل از درگذشتش با سراغ گرفتن از بعضی روحانیان برجسته نشانشان را یافته بود و چندوقت‌یک‌بار مسیر طولانی تهران ملایر را با همان بدن رنجور برای دیدنشان طی می‌کرد.

تا قبل از درگذشت دایی حسن، خودم زیاد ایشان را نمی‌شناختم و ندیده بودمشان. آلبوم‌های عکس دایی را که اسکن می‌گرفتیم نظرم جلب شد به چهرۀ یک سید روحانی که در چندین تصویر تکرار شده بود. بعد در خاطرات و مصاحبه‌ها هم کم‌کم اسمشان را شنیدم و فهمیدم این اسم با آن عکس منطبق است. وقتی قرار شد برویم ملایر دیدن آقای فاضلیان، در مصاحبه‌ها بیشتر از ایشان پرسیدیم، تا یکی از آزاده‌های بزرگوار آخرین خاطره‌اش را در این زمینه برایمان گفت (و بعد دیگرانی هم که در آن مجلس بودند آن خاطره را تعریف کردند).

گفت: دایی حسن بعد از درگذشتِ شهادت‌وارِ رفیقش آقا سید علی اکبر ابوترابی بسیار اندوهگین و افسرده شد و تصمیم گرفت برود دیدن آقای فاضلیان. گفت در آن دیدار دایی حسن خیلی ابراز ناراحتی و بی‌قراری کرده بود {این‌ها را همان‌موقع که می‌شنیدم تعجب می‌کردم چون دایی من بسیار متین و آرام و درون‌گرا و تودار بود، اصلا تصور بی‌قراری و ابراز ناراحتیش برایم عجیب است}.

 

آیت الله فاضلیان در آن مجلس به دایی حسنم می‌گویند متوجه علت این مقدار ناراحتی نمی‌شوند، دایی می‌گوید چرا؟ آقای فاضلیان می‌گویند: «چون آقای ابوترابی را خدا برده، وقتی خدا تصمیم گرفته کسی را ببرد نباید این‌مقدار ناراحت باشیم». داییِ اندوهگین و صریح‌الهجه ما هم نه می‌گذارد و نه‌برمی‌دارد سریع می‌گوید: «پس اگر اینقدر خوب است، لطفا دعا کنید خدا مرا هم زودتر ببرد. دعا کنید که دیگر تحمل ماندن ندارم». آقای فاضلیان هم فی‌الفور می‌گویند: «نه‌خیر، الآن وقتش نیست. انشاالله در شصت‌وسه‌سالگی که سن رفتن پیامبر و امیرالمومنین (علیهما السلام) هم هست» و بعد آن حدیث نبوی را برای داییم می‌خوانند: « اکثر أعمار أمّتی ما بین السّتّین إلى السّبعین».

مصاحبه‌شونده اینجای خاطره که رسید، مکثی کرد و از من پرسید «راستی دایی‌ات چندسالش شده‌بود که درگذشت؟». اول ماتم برد. اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. یک‌بار دیگر تاریخ تولد را درگوشی نگاه کردم و حساب کردم، دیدم بله، فقط سه‌روز مانده بود دایی حسن ۶۳سالگی را تمام کند که زندگی را تمام کرد!

 

پ‌ن۱: آن‌روز برای مصاحبه زودتر از زمانی که هماهنگ شده بود رسیدیم دفتر مرحوم فاضلیان در ملایر، سر نماز مستحبی عجیب و «عاشقانه‌ای» بودند در اتاق کوچکشان که تمام دیوارهایش با کتاب پر شده بود. شدت کهولت و لرزش‌هایشان را که دیدم حدس زدم ایشان اصلا نتواند صحبت کند، چه رسد به اینکه چیزی یادش باشد و موضوع را به‌جابیاورد. اما وقتی قرار شد صحبت کند، این پیرمرد حدودا هشتادوهشت‌‍ساله (که به خاطر همین کهولت از امامت جمعه هم کناره‌گیری کرده بود) انگاری سی‌چهل‌سال جوان شدند. خیلی منطقی و با نظم خاصی صحبت کردند و نه‌تنها درباره دایی بلکه درباره پدربزرگم هم حضور ذهن داشتند و حرف زدند. البته بعضی پرسش‌ها، مثل پرسشی که از خاطرۀ بالا شد را هم یک‌جوری رفتار می‌کردند که انگار نشنیده‌اند (و دوباره خودشان را به همان ۸۸سالگی می‌زدند!) اما چیزی را که مد نظرشان بود کامل گفتند، که گمانم بیش از همه (و بیش از خاطره‌بازی)، نصیحت همان جمع حاضر بود که اکثرا از شاگردان و دوستان دایی بودند.

پ‌ن۲: دو کلیپی که می‌بینید از راش‌های همان دیدار ماست که در دومی اتفاقا خاطره‌ای از دایی‌ام و آقای ابوترابی می‌گویند. در این تصاویر شاید شمه‌ای از صفای درون و حالت منقلب ایشان دیده شود، اما عظمت و کبریا و خلوص آن محضر فقط دیدنی بود. اگر دیدنی بود.

پ‌ن‌۳: شاید میلیون‌ها سال طول بکشد تا زمینیان خاموشی ستاره‌ای را باور کنند. خوشا هم‌نفسانش و دریغا به حال من

  • حسن صنوبری
۰۲
آبان

http://bayanbox.ir/view/5769465886402010891/%DA%A9%D9%84%DB%8C%D9%84%D9%87-%D9%88-%D8%AF%D9%85%D9%86%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%A8-%D8%A8%D9%88%D9%81-%D9%88-%D8%B2%D8%A7%D8%BA.jpg

 

«برهمن گفت: خردمند به سخن دشمن التفات ننماید و زرق و شعوذۀ او را در ضمیر نگذارد،
و هرچه از دشمن دانا و مخالف داهی تلطّف و تودّد بیش بیند در بدگمانی و خویشتن نگاه‌داشتن زیادت کند و دامن ازو بهتر درچیند،
چه اگر غفلتی ورزد و زخم‌گاهی خالی گذارد، هرآینه کمین دشمن گشاده گردد، و پس از فوت فرصت و تعذّر تدارک، پشیمانی دست نگیرد.»

به نقل از کتاب شریف «کلیله و دمنه»
باب بوف و زاغ

 


پ‌ن: ظاهرا چندروز پیش سالروز اجرایی‌شدن برجام بود و ما غفلت کردیم از جشن‌گرفتن این موفقیت عظیم تاریخی

  • حسن صنوبری
۰۲
آبان

http://bayanbox.ir/view/3273193696896274430/%D9%81%DB%8C%D9%87-%D9%85%D8%A7-%D9%81%DB%8C%D9%87.jpg

گفت: «آقا شما که کتاب دستت هست، مولوی حرفی دربارۀ برجام هم زده؟». گفتم مسخره می‌کنی؟ گفت «نه جدی». گفتم بله اتفاقا اخیرا مرور کردم هم دربارۀ برجام هم دربارۀ «خیانت امارات» و «خیانت بحرین» و همچنین دیگر مسائل منطقه حرف‌هایی دارد. گفت «ولی من شنیده بودم صوفی‌ها کاری با سیاست ندارند» گفتم درست شنیدی، مولوی هم از عرفای صوفی است، جبرگرا هم هست در بیشتر اوقات، اما تمام شاعران و عارفان و فیلسوفان ایران‌زمین در یک حرف‌هایی هم‌دل و هم‌سخن‌اند؛ اختلاف نظر با هم زیاد دارند و داریم، ولی خط قرمز همه یک چیز است. گفت: «چی؟». گفتم کلمۀ توحید. گفت «کلمه توحید چیست؟» گفتم: لا اله الا الله. این اصل و ریشه است. بقیه مسائل فرعیات است. اما فهم مقام «لا» و مقام «الا» بین همه متون و مشایخ مشترک است. گفت «چه ربطی دارد؟» گفتم نفیِ حاکمیتِ بیگانه، در «مقام لا» اتفاق می‌افتد که در شعر و نثر شعرای ما هم هست. این است که می‌گویند «بنی الاسلام علی کلمتین کلمه التوحید و توحید الکلمه». گفت: «حالا شاهد مثال هم بیاور».

امیر معین الدین پروانه، از سیاست‌مداران و وزرای مهم آن روز جزو مریدان درگاه مولوی بوده و گویا به حاکمان مغول (که دشمن مهاجم مسلمانان در آن روزگار و) دنبال استیلا بر سرزمین‌ها و حکومت‌های اسلامی بودند، کمک می‌کرده. در فصل نخست فیه ما فیه مولوی ضمن تفسیر آیه‌ای از قرآن می‌گوید:

«من این را به امیر پروانه برای آن گفتم که تو اول سَرِ مسلمانی شدی که "خود را فدی کنم و عقل و تدبیر و رأی خود را برای بقای اسلام و کثرت اسلام فدا کنم تا اسلام بماند" و چون اعتماد بر رأی خود کردی و حق را ندیدی و همه را از حق ندانستی پس حق تعالی عین آن سبب را و سعی را سبب نقص اسلام کرد که تو با تاتار یکی شده‌ای و یاری می‌دهی تا شامیان و مصریان را فنا کنی و ولایت اسلام خراب کنی، پس آن سبب را که بقای اسلام بود سبب نقص اسلام کرد پس درین حالت روی بخدای (عزوجل) آور که محل خوفست و صدقه‌ها ده که تا تو را ازین حالت بد که خوف است برهاند».
 

در فصلی دیگر از فیه ما فیه نیز چنین می‌خوانیم:

«نایب گفت که پیش از این کافران بت را می‌پرستیدند و سجود می‌کردند. ما در این زمان، همان می‌کنیم، این چه می‌رویم و مغول را سجود و خدمت می‌کنیم و خود را مسلمان می‌دانیم و چندین بتان دیگر در باطن داریم از حرص و هوا و کین و حسد و ما مطیع این جمله‌ایم. پس ما نیز ظاهراً و باطناً همان کار می‌کنیم و خویشتن را مسلمان می‌دانیم».

 


توضیح:  «فیه ما فیه» عنوان کتابی است به نثر، که تحریر سخنان و بخشی از جلسات جلال الدین محمد است. من نام این کتاب را بسیار دوست می‌داشتم و در سال‌های اخیر به عنوان نشانی صفحاتم انتخابش کردم. جالب اینکه این نام را خود مولوی انتخاب نکرده، در بادی امر استعمال نمی‌شده و سر مبدأش دعواست هنوز. از قضا شرق‌شناس‌ها خیلی از این اسم بدشان می‌آمد چون نمی‌فهمیدند یعنی چی؟ «در آن است آنچه در آن است» این هم شد اسم کتاب؟ چون از ظرائف متون عرفانی سردرنمی‌آوردند و بحمدلله هنوز هم سر در نمی‌آورند  :)

یک توضیح دیگر: اگر قرار باشد به کسی خواندن کتابی از مولوی را پیشنهاد کنم آن کتاب اول از همه دیوان شمس است، دوم هم دیوان شمس، سوم هم دیوان شمس و تازه شاید چهارم مثنوی معنوی. این پست جهت ادای دین و تسویه حساب بود با جنابشان به خاطر اقتباس نشانی، وگرنه کتاب‌هایی مثل فیه ما فیه یا مقالات شمس تبریزی برای اکثریت افراد خالی از فایده‌ای روشن است.

  • حسن صنوبری